آوازه اسراي ايراني و سر خم نكردن آنها در برابر نيروهاي عراقي، در روزهايي كه ايران زير هجوم جنگ بود و از طرف كشورهاي منطقه تحت فشار بود، نيرويي مضاعف براي رزمندگان ايراني بود. شايد باورش براي خيلي از كشورها سخت باشد كه مرداني از ايران بودند كه با وجود شكنجههاي جسمي و روحي، هميشه با قدي برافراشته ايستاده و خم به ابرو نميآوردند. با خودم فكر ميكنم بايد خيلي مرد باشي تا از همه بايدها و نبايدها بگذري، همه عشق و جواني و آرامشت را پشت سرت در شهر بگذاري و جايي بروي كه جز خدا، نگهبان و محافظي نداري. به بهانه 26مرداد سالروز بازگشت آزادگان به كشور، مخاطب 3روايت از 3آزاده سرافراز كشور، ابوالقاسم پيربداغي، قادر آشنا و حسين نخلكش هستيم تا مروري داشته باشيم بر رنجهايي كه در دوران اسارت بر آنان رفته است.
- روايت اول: اسارت در روز تولد
21تيرماه از مرز 50سالگي عبور كرد، اما روزهاي18-17 سالگي را به خوبي به ياد دارد؛ روزهايي كه بعد از پيروزي انقلاب با توجه به موقعيت محل زندگي در ميدان خراسان، به بسيج مسجد حسيني ميرفت و عضو فعال بود. ديماه سال 1364 كه ابوالقاسم پيربداغي، دانشآموز سال اول دبيرستان بود، درس و مدرسه را رها كرد و تصميم گرفت همراه برادرهايش، محمد، احمد، محمود و حسن بهعنوان يك نيروي بسيجي به جبهه برود.
17فروردينماه سال65 كه به مرخصي آمد، دفترچه اعزام به خدمت گرفت و بيستم خردادماه به سربازي رفت. پيربداغي در اينباره ميگويد: «از وقتي بهعنوان سرباز به جبهه اعزام شدم، در لشكر 21حمزه، در منطقه چنگوله دهلران بودم. 27ماه از حضورم در جبهههاي جنگ ميگذشت و كمتر از يكماه به پايان دور سربازيام باقي مانده بود كه 21تير سال 1367، يعني همان روزي كه متولد شدم، در يك عمليات اسير شدم».
پيربداغي درباره چگونگي اسارتش ميگويد: «آن روز شرايط خيلي سختي بود. تيرماه آن منطقه بهدليل گرماي خيلي زياد به خرماپزان معروف است. در منطقه شرهاني زبيدات، عمليات تك دشمن بود، در حاليكه تركش به پاي چپ و كتف سمت چپم خورده بود و شيميايي خفيف شده بودم، به همراه 9نفر از همرزمانم در پناهگاهي كه در جاده دهلران- كرخه قرار داشت، اسير شدم».
پس از اسارت، ابتدا آنها را به پشتخط عراق و بعد به شهر العماره كه شهري استراتژيك و نظامي در عراق بود، بردند. او درباره تجربه تلخش از ورود به عراق ميگويد: «ما را سوار كاميونتهاي كوچك كرده بودند و در شهر ميگرداندند، مردم شهر هم با پوست هندوانه، تخممرغ و گوجه از ما پذيرايي كردند. فرداي آن روز ما را به پادگان الرشيد بغداد بردند. 2 تا 3ماه بدون اينكه اسمهايمان جايي ثبت شود در آنجا بوديم. بعد از آن ما را به اردوگاهي در شهر الرمادي بردند. اين شهر در قسمت غرب عراق و هممرز سوريه است و جايي بود كه تا پايان اسارت در آن بودم».
25ماه و 14روز اسارت در كمپ13 الرماديه، دردها و مشكلات زيادي را براي او به همراه داشت؛ روزهايي تلخ با خاطراتي سياه. حاجابوالقاسم خيلي دوست ندارد درباره شرايطي كه روزهاي اسارت تجربه كرده است، سخن بگويد. همچنان كه ليوان چاياش را سرميكشد، انگار همه آن بغضها و تلخيها را قورت ميدهد و ميگويد: «شرايط خيلي سختي را تجربه كردم، به چند دليل؛ اول اينكه در غربت اسير بودم و ديگر اينكه زبان عراقيها را متوجه نميشدم. يكسال و نيم اول اسارت هر روز به يك بهانه با باتوم، كابل و سيم ما را كتك ميزدند. يكي از روزها زماني كه درخواست آب كردم، يكي از سربازها با پوتين بهصورتم ضربهاي زد كه بينيام شكست. بعد از يكسال و نيم كه توانستيم زبان آنها را ياد بگيريم، حجم مشكلاتمان كمتر شد.»
يكي از ويژگيهاي اسارت سربازان ايراني در عراق، اتحاد و همدلي بود كه در ميان آنها وجود داشت. حاجابوالقاسم ميگويد: «يكي از بچهها در اردوگاه مشكل كليه پيدا كرده بود و بايد آمپولهاي روغني قوي به او تزريق ميكردند اما چنين امكاناتي وجود نداشت. يك شب تا صبح از درد ناله ميكرد اما كاري از دست هيچكدام ما بر نميآمد جز دعا براي آرامش و تسكين دردش. درهاي سوله هر روز از 7 صبح تا 5 بعدازظهر باز بودند و بعد از ساعت5 درها پلمب ميشدند. آن شب هرچه به سربازها اصرار كرديم كه دكتر بياورند يا كاري كنند، هيچكس اهميت نداد. من هيچ وقت درد كليه نداشتهام اما آن روزها همراه با درد آن جوان ما هم شدت رنج و عذابش را احساس ميكرديم».
هشتم آبانماه سال 1368 روزي خاص در ميان روزهاي اسارت او بود؛ زيارت كربلا و نجف. خودش در اينباره ميگويد: «زيارت مضجع شريف امام حسين(ع) در كربلا و امام علي(ع) در نجف، يكي از وقايع فراموش نشدني زندگيام است. در روزهاي پاياني اسارت، اين اجازه به ما داده شد؛ روزي خاص و به يادماندني كه تا عمر دارم آن را فراموش نميكنم. بعد از تفاهمنامه 598 الجزاير و بهدنبال تبادل اسرا كه از 26مردادماه آغاز شد، در هفتم شهريور ما سال 1369 به همراه جمعي ديگر از اسراي ايراني از مرز خسروي به ايران وارد شديم و درد فراغ التيام پيدا كرد».
- مجلس ترحيم پدر
حاج ابوالقاسم پيربداغي لابهلاي حرفهايش به خاطرهاي تلخ ميرسد؛ به روزي غيرقابل باور براي مردان در بند اردوگاه الرماديه؛ به 14خرداد سال 1368.«هر روز اخبار را از بلندگو براي ما در حياط پخش ميكردند. يك روز كه نشسته بوديم خبر رحلت امام خميني(ره) پخش شد. چند ثانيه همه مبهوت بودند، اول باور نميكرديم اما بعد متوجه شديم كه متأسفانه حقيقت دارد. همان روزها همه بچهها ميخواستند براي امامخميني (ره) مراسم عزاداري برگزار كنند اما عراقيها به هيچ عنوان اين اجازه را نميدادند. با بچهها فكر كرديم كه چكار ميتوانيم انجام دهيم. يكي از اسراي ارامنه گفت كه بياييد بگوييم پدر من فوت كرده است و به همين دليل يك مراسم ختم بگيريم. اين نقشه مؤثر واقع شد. بعد از آن بچهها با خردههاي خميري كه از نانها باقي ميماند و شكر صبحانهها، يك حلوا درست كردند و به اسم پدر همرزممان مراسم عزاداري بزرگي برگزار كرديم؛ البته عراقيها اواخر مراسم متوجه اصل ماجرا شدند و با باتوم و كابل همه را زخمي كردند، اما زخم آنها در برابر رنج و عذابي كه ما از رحلت رهبر كبير انقلاب بر دل داشتيم، هيچ نبود».
- روايت دوم: 7سال اسارت
قادر آشنا بهمنماه سال 1361 در عمليات والفجر مقدماتي كه در منطقه شيب ميسان انجام شد، به اسارت نيروهاي عراقي در آمد. او پسري از سرزمين كهگيلويه و بويراحمد و شهرستان بهمئي است كه پيش از اين گزيده خاطراتش را در كتاب «روزگار آشنا» منتشر كرده است. قادر آشنا درباره چگونگي حضورش در جبهه ميگويد: «17ساله بودم و بهتازگي ديپلم رشته رياضيفيزيك را گرفته بودم كه تصميم گرفتم به جبهه بروم. از آنجا كه تك پسر خانواده بودم، آنها تلاش زيادي كردند تا درسم را در دانشگاه ادامه دهم اما من كه بسيجي بود، زيربار نرفتم و با همكلاسيهايم به جبهه و منطقه عملياتي جنوب رفتيم».
عمليات والفجر مقدماتي ازجمله عمليات برون مرزي ايران بود كه آشنا نيز در آن حضور داشت. در اين عمليات جاده العماره به بصره قطع ميشد و شهر در محاصره قرار ميگرفت. والفجر مقدماتي را ميتوان ادامه عمليات رمضان و محرم دانست كه ايران تلاش كرد قسمتي از خاك عراق را بگيرد. آشنا درباره اين عمليات و چگونگي به اسارت در آمدنش ميگويد: «اگرچه قرار بود از پشت عراقيها به اين كشور برويم و آنها را محاصره كنيم ولي عمليات لو رفت و گردان عقبنشيني كرد. فقط يك دسته از گردان ماند كه من در اين دسته بودم. تا 10صبح جنگيديم ولي آخر در ميان عراقيها قرار گرفتيم و اسير شديم. بعد از اسارت، ما را به العماره عراق بردند، 2روز آنجا بوديم، هنگام ورود به شهر، مردم خيلي اذيت كردند. بعد از آن به وزارت دفاع بغداد رفتيم؛ جاي نامناسبي كه امكانات غذايي و بهداشتي نبود».
موصل مقصد بعدي قادر آشنا و ديگر اسراي ايراني بود؛ جايي كه او 90ماه و 9روز، يعني 7 سال و 6ماه و 9روز تا پايان اسارتش در اردوگاه شماره يك آن اسير بود؛ روزهايي سخت و كشدار كه 7بهار و تابستان و پاييز و زمستان را براي آنها بيرنگ و رو كرد. او درباره چگونگي مديريت دوران سخت اسارت ميگويد: «ما در چنگ يكي از شقيترين دشمنان جهان اسلام، يك دولت ديكتاتور، يك نظام مستبد و يك ارتش كاملا ترسناك اسير بوديم اما هيچيك از اين سياهيها نتوانست در روحيه ايرانيان تأثير بگذارد زيرا اسرا اين روزها را مديريت كردند، بهطوري كه روزبهروز سرحالتر و با انگيزهتر ميشديم؛ موضوعي عجيب و غيرقابل تكرار كه تاريخ هم آن را تأييد كرده است. اين وضعيت بهگونهاي بود كه نماينده صليبسرخ جهاني ميگفت: من وقتي به اردوگاه اسراي ساير كشورها ميروم، شاهد سربازهايي هستم كه يا خودكشي ميكنند و يا دچار بيماريهاي رواني هستند اما وقتي به اردوگاه اسراي ايراني ميآيم شادابي و نشاط بيشتر است و گويي هرچه اسارت طولانيتر ميشود، سرحالتر هستيد. اين در حالي بود كه اين نماينده ميدانست كه ايرانيها شكنجه زيادي ميشوند و روزي نبوده كه اسيران از نظر روحي و جسمي شكنجه نشوند».
او اين روحيه قوي را ناشي از مديريت در اسارت ميداند و ميگويد: «ما در اردوگاهها هر تعدادي كه بوديم يك روح در چند جسم بوديم و با برادري، مودت، مساعدت، كمك به يكديگر و توكل به خدا شرايط اسارت را بسيار آسان ميكرديم. چيزي كه امروز بهشدت مورد نياز جامعه ماست، وحدت، دوست داشتن و دست درازكردن به سوي همديگر است. 4سال از اسارت من با مرحوم ابوترابي بود. اين فرد با مديريت خوب خود و القاي اين سبك و روش به همه اسراي اردوگاه كمك كرد كه اين دوران به خوبي سپري شود، بهطوري كه باوجود همه سختيها، در آنجا شادي، نشاط، فرح و خوشحالي را تجربه كرديم. البته محال است كسي بتواند سختيهاي آن دوران را درك كند، مگر اينكه اسير شده باشد اما ما جوانان ايراني همين اسارت را با مديريت، عشق به يكديگر و پايبندي به آرمانهاي انقلاب سپري كرديم. برخي فكر ميكنند اين حرفها شعار است، اما من كه سن كمي داشتم و عراقيها در آنجا به من طفل ميگفتند، با همين رمزها و درسها دوران اسارت را به پايان بردم».
آشنا معتقد است كه جامعه به پايداري و پايمردي نياز دارد و رمز آن گذشت از خود است؛ «به هر يك از ما 36فلوس عراقي ميدادند كه روي هم ميگذاشتيم و به اسرايي كمك ميكرديم كه مشكل معده داشتند و نميتوانستند غذا بخورند. آنها مجبور بودند شيرخشك بخورند اما پول كافي نداشتند و ما به اين طريق به آنها كمك ميكرديم. در كل ميتوانم بگويم كه اسارت نوع نگاه من را به جهان و انسان تغيير داد و از ايثار و گذشت معناهاي ديگري بهدست آوردم».
- اعترافات يك زندانبان
يكروز در زمستان، مثل سالهاي ديگر، جشن پيروزي انقلاب اسلامي را به رسم سالهاي قبل در اردوگاه ميگرفتيم. بعضي از دوستان ميخواستند تئاتري اجرا كنند كه عراقيها ديدند و لو رفت. خيليها را انفرادي بردند و آب و غذا را قطع كردند. يكي از سربازهاي عراقي آمد و گفت كه بگوييد كار چهكسي است، اگر بگوييد همه را ميبخشيم. 2نفر از بچههايي كه پيشنهاد اين كار را داده بودند بلند شدند و كمي فيلم بازي كردند كه اين كار اصلا جنبه سياسي نداشته و براي شادي بچهها بوده است و آزاد شدند. كمي بعد افسر اطلاعاتي عراق كه فرد خشني بود، به آسايشگاه آمد و همه را جمع كرد و درحاليكه عصباني بود، روي ستون ميان اردوگاه زد و گفت: من 5سال است در كنار شما هستم، اگر ميخواستم روي ديوارها نقش و نگار بكشم تا جهانيان مبهوت زيبايي آن شوند، اين كار را به بهترين نحو انجام ميدادم، اما در اين مدت نتوانستهام ذرهاي بر ذهن شما اثر بگذارم. نميدانم خميني با شما چكار كرده كه در دوران نداري و اسارت اين همه مقاوم هستيد. به چه اميدي اين اسارت را ادامه ميدهيد. بهنظر من اين حرفها، نشان ميدهد كه حتي اگر اسير بوديم و سختي كشيديم اما با عزت و سربلندي زندگي كرديم و ادعاي ما اعتراف عراقيهاست.
- روايت سوم: مفقودالاثري كه آزاده شد
حسين نخلكش سال 1365 به خدمت سربازي در ارتش اعزام شد، بعد از دوره آموزشي، از اسفندماه سال 1365 به منطقه انديمشك و پلكرخه اعزام شد. او آن زمان 19ساله بود و با تكيه بر نيروي جواني و تعهدش به انقلاب و وطن، تجربههاي زيادي كسب كرد. درباره چگونگي اسارتش ميگويد: «21ماه در منطقه بودم كه در عمليات تك عراق، تيرماه سال 67 اسير شدم. سمت تنگه ابوغريب بوديم و پستم خدمه تانك و توپچي بود. عمليات تك عراق از ساعت 6صبح شروع شد، كمي بعد ديديم همه خط در حال عقبنشيني هستند. فرمانده دستور داد تانك را به سمت عقب بياوريم، همان زمان شني تانك بر اثر اصابت گلوله پاره شد و مجبور شديم پاي پياده به عقب برگرديم. به خط دوم كه رفتيم توسط عراقيها محاصره و اسير شديم».
15نفر بودند كه اسير شدند، اول آنها را به شهر العماره بردند. او در اينباره ميگويد: «در العماره ما را به يك اتاق 40متري بردند. با ساير اسرا 100نفر بوديم كه 2روز ما را با دست بسته در آن اتاق نشانده بودند. بعد از 2 روز ما را به اردوگاه صلاحالدين شهر تكريت بردند و تا پايان اسارت در اين اردوگاه بودم. زماني كه به اردوگاه صلاحالدين رسيديم، جمعي از عراقيها، تونلي 20نفره تشكيل دادند و با سيم و كابل ما را زدند و تا ورود به آسايشگاه اينگونه از ما پذيرايي كردند».
حاجحسين، 25ماه و 16روز در بندهاي 5 و 6 اردوگاه صلاحالدين اسير بود. او درباره شرايط نامساعد اين اردوگاه ميگويد: «در هر آسايشگاه 120نفر بوديم و از آنجا كه آنجا 6 بند داشت، در كل حدود 700نفر بوديم. اين مكان خيلي كوچك بود و خيليها مجبور بودند روي زمين بخوابند و گاهي حتي براي رفتوآمد ناخودآگاه از روي افراد رد ميشديم كه البته بعد از 6-5ماه، نفرات هر بند را كم كردند.
بداخلاقي و بدرفتاري بعثيها با اسراي ايراني، يك موضوع واضح است كه در كتاب خاطرات بسياري از آزادگان درباره آن خواندهايم. حاجحسين در اينباره ميگويد: «اغلب بعثيها افراد بيرحمي بودند كه اصلا رحم و مروت نداشتند. در ميان آنها شخصي به نام غيث بود كه از همه بدتر بود و به هر بهانه اسيري كه او را عصباني يا ناراحت ميكرد، به قصد كشت ميزد. عدنان رئيس اردوگاه هم فرد بداخلاق و بيرحمي بود كه دنبال بهانه بود، حتي روز اول كه ما را به اردوگاه بردند، وقتي چاه توالت گرفت بچهها را زد و گفت كه شما از قصد اينكار را كردهايد. اما در اين دوران فقط يك استثنا وجود داشت. در ميان نيروهاي عراقي، درجهداري به نام مصطفي كه شيعه بود، رفتار نسبتا بهتري با ما داشت و اگر نياز به وسيله يا چيزي داشتيم، ما را كمك ميكرد. بعدا متوجه شديم كه پسر او در ايران اسير است و معتقد بود كه اگر من با سربازان ايراني خوشرفتاري كنم، خدا عوض اين رفتار من، كاري ميكند كه به پسرم كمتر سختي برسد».
2سال بيخبري از فرزند و عزيز يك خانواده، اتفاق سادهاي نيست. در روزهايي كه عده زيادي از رزمندگان، مفقودالاثر يا شهيد ميشدند، خانواده حاجحسين با اميد، هر روز منتظر خبر جديدي از او بودند.
او ميگويد: «اسم ما در فهرست صليب سرخ نبود، به همين دليل به راحتي ما را در آن اردوگاه اذيت ميكردند. حتي در اين 2سال نتوانستيم به خانواده خود نامهاي بنويسيم. خبردار شديم صليب سرخ پشت درهاي آسايشگاه هم آمد اما اجازه ندادند كه به داخل اردوگاه بيايند. به نوعي ميخواستند از ما بهعنوان اهرم فشار استفاده كنند. اينگونه بود كه خانوادهام 2سال از من خبر نداشتند و بعدها براي من تعريف كردند كه هر بار به دفتر بنياد شهيد مراجعه ميكردند، هيچ اطلاعي از ما نبوده است. در زمان تبادل اسرا، نخستين گروه مفقودالاثرها بوديم كه به ايران فرستاده شدند و وقتي به ايران آمديم، تازه آنجا اطلاعات ما را گرفتند. خانوادهام تعريف ميكنند هيچ خبر نداشتيم كه به ايران آمدهام. هر روز روزنامه ميگرفتند و فهرست اسرا را نگاه ميكردند كه يك روز نامام را در صفحه دوم روزنامه ميبينند».
همه ما اگر ماشين زمان به عقب برگردد، خيلي از كارهايي كه انجام دادهايم را دوباره تكرار نخواهيم كرد، اما حاجحسين ميگويد: «اگر عقربههاي ساعت ديواري تند و تند به عقب برگردد و من به سال 67 برگردم باز هم به جبهه ميروم. از ته دل و با نيت قلبيام ميگويم كه دوران سربازي و جبهه را بار ديگر براي وطنم تكرار ميكنم؛ براي عشقي كه به مردم و كشورم دارم».
- رشوه پزشكي
يكي از دوستانم به نام محمود عابديني 3ماه در انفرادي بود. افرادي كه در انفرادي بودند از نظر غذايي خيلي اذيت ميشدند و فقط يك وعده غذايي داشتند. من و ديگر اسرا زماني كه او در انفرادي بود با همفكري هم برنامهريزي ميكرديم كه چگونه به محمود كمك كنيم، به همين دليل از سهميه ماهانه خود كه شامل آبنبات و شيرخشك بود، مقداري را نگه ميداشتيم و با رشوه دادن به دكتر اردوگاه، اين مواد غذايي را به او ميرسانديم. بعد از 3ماه كه از انفرادي برگشت، خيلي ضعيف و لاغر شده بود. در اين مدت تلاش كرديم بخش زيادي از مواد غذايي روزانه را به او بدهيم تا بدنش نيروي از دست رفته را به دست آورد.