تاریخ انتشار: ۱۶ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۵:۰۰

داستان > یزدان صالحین: تمام شهر را هوهوی سرما ترسانده است. کیسه‌های نایلونی خالی و خاکروبه‌ها مشغول فرار هستند. صدای دیرینگ‌دیرینگ و تلق‌تلوق قوطی‌های خالی گوش آدم را آزار می‌دهد، مثل بوی ناخوشایندی که دوست نداری به دماغت بخورد.

گربه‌ها که هميشه در کوچه مشغول راه رفتن و دهن‌دره‌کردن بودند، در کنجي خودشان را گم کرده‌اند. هيچ‌کس جرئت روبه‌رو‌شدن با اين ديو پنهان را ندارد. همه به خانه‌هاي خود پناه برده‌اند و کنار بخاري‌ها جا خوش کرده‌اند.

شيشه‌ي نازکِ يخ روي آب جوي را پوشانده است. يک‌ دسته گل توي هوا معلق است. به تابلوي ايستگاه اتوبوس مي‌خورد و به زمين مي‌افتد. تا اين غول در شهر نفس مي‌کشد، هيچ‌کس نمي‌تواند يک‌جا بايستد و گل‌هايش را به عابرهايي بفروشد که با عجله رد مي‌شوند و جلوي چشمشان را نمي‌بينند.

کلاغ در پناه ديوار لبه‌ي پشت‌بام نشسته و در گرد و غبار به موسيقي باد و چرخش قوطي‌هاي خالي گوش مي‌کند. اين صحنه و اين موسيقي هيچ‌وقت براي هيچ کلاغي دل‌پذير نبوده و  نيست. سيم‌هاي برق مثل بيد به خود مي‌لرزند.

کلاغ نگاهش را از روي سيم‌ها برمي‌دارد و به نقطه‌اي دور خيره مي‌شود. دوست دارد برود دره‌ي ماه؛ جايي که مي‌تواند روي درخت‌هاي شاه‌توت لانه درست کند و از آن بالا توپ‌بازي بچه‌هاي روستا را ببيند تا حالش بهتر شود. صداي گرومپي کلاغ را از دره‌ي ماه به پشت بام برمي‌گرداند.

نگران است. بال‌هايش را باز مي‌کند و به هم مي‌زند تا کمي از جايش بلند شود اما باد او را محکم به دودکش مي‌کوباند. چند لحظه بدون حرکت مي‌افتد، اما تلاش مي‌کند که دوباره بلند شود. بلند مي‌شود. به چوب‌هاي کوچکي که منظم روي هم چيده بود، چشم مي‌اندازد. آرام به سمت لانه‌اش مي‌پرد.

گرمايي که از دودکش خارج مي‌شود به بال‌هايش نيرو مي‌دهد. حالا مي‌تواند از بالاي ساختمان‌هاي بلند و جورواجور پرواز کند. به يک ابر سياه بر مي‌خورد، سرش گيج مي‌رود و کنار پياده‌رو فرود مي‌آيد. همه‌چيز دور سرش مي‌چرخد. با چشم‌هايش انگار چيزي را جست‌وجو مي‌کند.

سرش را به اين‌طرف و آن‌طرف مي‌چرخاند. چندبار ديگر هم اين کار را تکرار مي‌کند. فقط صداي مبهم ماشين‌ها و آدم‌ها را مي‌شنود. سعي مي‌کند خودش را از پياده‌رو دور کند.

صداي هوهوي توفان آرام گرفته است؛ ولي آب‌ها هنوز يخ زده‌اند. کلاغ خودش را زير گاري سبزي‌فروش مي‌کشاند، پاي راستش مي‌لنگد. همان‌جا مي‌نشيند. به پاهاي آدم‌ها و کفش‌ها و شلوارهاي رنگارنگي که پوشيده‌اند دقت مي‌کند. صورت‌ها را نمي‌بيند. جايش را تغيير مي‌دهد و از توري کنار گاري از لابه‌لاي برگ‌هاي تربچه، خيابان را نگاه مي‌کند.

دخترک موحنايي، سعي مي‌کند کاغذي را به مردم بدهد و مدام چيزي مي‌گويد. اما کسي به او توجه نمي‌کند. کلاغ جلوتر مي‌رود. مرد لاغري سرش را از توي کاغذ برمي‌دارد. با دست لرزان شال را از روي صورتش کنار مي‌زند، چروک‌هاي صورتش نمايان مي‌شود. با صدايي که به‌زحمت شنيده مي‌شود، مي‌پرسد: «اسمت چيه دخترم؟»

- مريم.

- پس وسايلت کجاست مريم‌خانوم؟

- جلوتر... کمي جلوتر... برادرم اون‌جاست کنار پيتزافروشي، خيلي خوب برق مي‌اندازه.

پسرک کنار بساطش مچاله شده و دست‌هايش را ها مي‌کند.

- امروز توي اين هوا چرا کار مي‌کنين؟

- هرروز... هرروز بايد براي مادرم دارو بخريم.

ابروهاي سفيد و پريشان مرد در هم کشيده مي‌شود، چين و چروک صورتش بيش‌تر مي‌شود. مي‌رود تا کفش‌هاي کهنه‌اش را برق بيندازد.

* * *

چند ساعت از ظهر گذشته است. پسر داد مي‌زند: «مريم حواست به بساط باشه، مي‌رم نون بگيرم.»

و پس از چند لحظه بر مي‌گردد: «بيا ناهار بخوريم!»

- الآن مي‌آم سهراب. يه لحظه صبر کن.

مريم دسته‌ي کاغذهايش را روي يک گوشه از پلکان بانک، قرار مي‌دهد و روي آن، تکه آجري مي‌گذارد تا باد كاغذها را نبرد و لي‌لي‌کنان به‌سمت سهراب مي‌رود.

* * *

مريم و سهراب به ديوار پياده‌رو تکيه داده‌اند و مشغول خوردن نان سنگک هستند. جمعه است و دوتا پسربچه‌ي کوچولو بادکنک به دست، از جلوي پيتزافروشي رد مي‌شوند. صداي قاه‌قاه خنده‌هايشان خيابان را برداشته است. مريم يادش مي‌آيد که خيلي وقت است که اين‌طور نخنديده است.

همان‌طور که نگاهش را به کف خيابان دوخته است، يک قطره‌ اشک از گوشه‌ي چشمش به بيرون سرک مي‌کشد. نگاهش که صاف مي‌شود، کلاغ را مي‌بيند. لبخندي روي لبش نقش مي‌بندد. چشم‌هايش خمار مي‌شود. با انگشت اشاره‌اش کلاغ را نشان مي‌دهد و با هيجان مي‌گويد: «سهراب! کلاغ! باز هم همون کلاغه!»

سهراب از جايش بلند مي‌شود. دست‌هايش را مشت مي‌کند و آرام هورا مي‌کشد و مي‌گويد: «خدا کنه اين بار هم بتونه.»

مريم لبخند مي‌زند و به کلاغ چشم مي‌دوزد.

* * *

کلاغ پرهاي سياه براقش را تندتند به هم مي‌زند. به سمت کاغذها مي‌رود. با نوکش پاره آجر را کنار مي‌زند و کاغذها را با منقارش بلند مي‌کند، از پله‌ها پايين مي‌آيد. زير نور خورشيد بال‌هايش را باز مي‌کند. انگار يک يک پرهايش را به دقت واکس زده‌ و براق کرده‌اند.

به سمت بازار مي‌رود. مقصد مشخصي ندارد. به هر طرف مي‌پرد. از اين‌جا به آن‌جا، از اين‌سو به آن‌سو، از زمين به هوا! خستگي ندارد. بال مي‌زند و بال مي‌زند‌. انگار در حال اجراي يک نمايش پرواز است. انگار مي‌خواهد خودش را به همه نشان دهد.

کم‌کم همه متوجه کلاغ مي‌شوند. سرهاي مردم بالاست. همه دوربين تلفن‌هاي همراهشان را به سمت کلاغ گرفته‌اند. زن‌ها و مردهاي پير با تعجب به کلاغ و آدم‌هايي که در تعقيب او هستند، نگاه مي‌کنند. يک خبرنگار از اين فرصت عجيب استفاده مي‌کند. با عجله دوربينش را روي سه‌پايه محکم مي‌کند.

همه کنجکاو هستند که بدانند توي آن کاغذهاي قرمز که آن کلاغ سياه به منقارش گرفته، چه چيزي نوشته شده است. سرانجام وارد فروشگاه بزرگ مي‌شود. چند نفر از کارکنان فروشگاه از پله‌ها بالا مي‌دوند تا او را بگيرند. مردم به دنبال آن‌ها مي‌دوند.

کلاغ دسته‌ي کاغذ را توي فروشگاه بزرگ رها مي‌کند و به سمت راه خروج پرواز مي‌کند. در پياده‌رو باران کاغذ مي‌بارد. مردم به سمت کاغذها هجوم مي‌برند و لب‌هايشان را تکان مي‌دهند.

چشم‌ها به دسته‌ي کاغذ دوخته و گرد شده است. همه به هم نگاه مي‌کنند. خانمي با صداي بلند و هيجان‌زده مي‌خواند: «لطفاً کفش‌هايتان را واکس بزنيد، ما کفش‌هايتان را برق مي‌اندازيم، مثل روز اول. نشاني: کنار پيتزافروشي محله.»

مردم به کفش‌هايشان نگاه مي‌کنند. خبرنگار سه‌پايه‌ي دوربينش را به سمت پيتزا‌فروشي کار مي‌گذارد...

 

تصويرگري:‌ سميه عليپور