تاریخ انتشار: ۲۸ شهریور ۱۳۹۶ - ۱۶:۰۲

نور توی چشمم زد. غلتی زدم و سعی کردم چشم‌هایم را از نور پنهان کنم، اما انگار خورشید از همه طرف به من نگاه می‌کرد. نتوانستم به آن خواب شیرین ادامه دهم و مجبور شدم از پتوی گرم و نرمم دل بکنم.

به ساعت نگاه كردم. تازه به ده رسيده ‌بود. اصلاً ساعت خوبي براي بيدار شدن نبود! با خودم گفتم: حالا كه من بيدار شدم آيا خوابيدن صابر كار درستي است؟!

در اتاقش را كه باز كردم، با تعجب ديدم قبل از من بيدار شده و پنهاني در حال بريدن چيزي است. آرام گفتم: «صابر، داري چي‌كار مي‌كني؟» وقتي برگشت، يكي از شلوارهايش را با قيچي و نخ و سوزن در دستش ديدم.

گفتم:«واي! چرا اين كار رو كردي؟ اگه مامان بفهمه ديگه هيچ‌وقت برات لباس نمي‌خره.» نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. با بغض، محكم در را بست.

به آشپزخانه رفتم. مامان در حال ريختن چاي بود. عطر شيريني كاكائويي مي‌آمد. سلام كردم و نشستم سر سفره. مامان پرسيد: «صابر بيدار شد؟» گفتم: «آره، بيدارش كردم.»

از آن‌ چه ديده بودم اصلاً حرفي نزدم. وقتي مامان مي‌خواست برود صابر را دوباره صدا كند، اجازه ندادم و گفتم:« رفته صورتش رو بشوره.»

بابا آمد و سر سفره نشست. گفتم: «سلام، صبح‌به‌خير.»

بابا گفت: «سلام. تولدت مبارك.»

تولدم؟ واي! چه‌طور فراموش كرده بودم؟ تازه دليل كيك كاكائويي برايم روشن شد.

چايي‌ها كه روي ميز آمد، صابر هم وارد اتاق شد. چشم‌هايش قرمز بود. معلوم بود هنوز هم ناراحت است. كادويي را جلويم گرفت و گفت: «بيا، اينم كادوت. تولدت مبارك!»

از كارم شرمنده شدم. گفتم: «خيلي ممنون داداش گلم!» وقتي كه كادو را از كاغذش بيرون آوردم، همه از خنده نمي‌توانستيم نفس بكشيم. صابر با شلوارش برايم دامن دوخته بود!

 

صبا نوزاد

16ساله از رشت

تصويرگري: هدي عبدالرحيمي