همینطوری که مردمک چشمهایم به خط افقی بین اینسر و آنسر کوچه عادت کرده بودند، ناگهان از ریلشان خارج شدند و تصادف کردند با باغچهی جلوی در؛ باغچهای که پریوشها و بنفشههایش را با بابا کاشته بودم و قول داده بودم که تا وقتی بابا از مأموریت برگردد، نگهبان 24ساعتهشان باشم.
دختر کوچکی را دیدم که روی باغچه خم شده بود و دستهایش را تکان میداد... ای بدجنس! حتماً داشت بنفشههای خوشرنگم را میکَند...
جنگی کیفم را برداشتم و بیتوجه به توصیههای همیشگی مامان برای بستن در و قفلکردنش، در را به هم زدم و کفشهایم را نصفه و نیمه پوشيدم، از پلهها پایین دویدم. علاوه بر خداخداکردن که بندکفشهایم زیر پایم گير نكند، فکر میکردم باید آن دزد بدجنس را سرجایش بنشانم که دیگر هوس کندن بنفشههایم به سرش نزند.
حیاط را با سه چهار قدم طی کردم و سریع دستم را به دستگیرهي در بردم. داد زدنم را قبلاً شروع کرده بودم: «چیکار میکنی؟ خوبه یه نفر گُلهای خودت رو هم بکنه؟»
سرش را بلند کرد و با تعجب به من خیره شد. دستهایش را مشت کرده بود. گفتم: «بده گلهایی رو که کندی!» و دستم را با خشونت به طرفش دراز کردم. دستهایش را باز کرد اما... اما هیچ گلی در آنها نبود...
ناگهان بوق گوشخراش سرویسم بهگوش رسید. سرم را برگرداندم. دختر از فرصت استفاده کرد و راهش را کشید و رفت... به باغچه نگاه کردم و دیدم همهی گلهایش سالم است... دوباره به طرف دختر چرخیدم... تقریباً داشت میدوید و بند دراز کتانیاش پشت سرش کشیده میشد...
معصومه مهدیآبادی، 14ساله از تهران
عكس: حنانه هراتي، 13ساله از تهران
نظر شما