نميدانم چرا ناخودآگاه شروع کردم به دويدن. شايد بهخاطر اينکه هميشه از پليسها ميترسيدم. شايد هم هيجان خونم پايين آمده بود. بههرحال کار عاقلانهاي نبود، چون داشتم به اداره ميرفتم و اين کار را سخت پيدا کرده بودم.
ديروز چندبار شنيدم که رئيس، بسيار به نظم و خوشقولي حساس است و توصيه کردند حتماً سر وقت اداره باشم. حالا داشت دير ميشد و من در حال تعقيب و گريز و پليسبازي بودم!
او ميدويد، من هم به دنبالش. در مدرسه، دويدنم بد نبود و هميشه جزء نفرهاي اول بودم. فاصلهمان زياد نبود، ولي نه آنقدر که بشود متوقفش کرد. ساعت حدود هفت صبح بود و خيابان نسبتاً خلوت. در اين فکر بودم که وقتي به او رسيدم، چهطور متوقفش کنم. جثهاش اندازهي خودم بود، ولي ممکن بود چاقو داشته باشد.
پليس همچنان پشت سرم ميدويد. کمکم داشتم از پا ميافتادم. سرعت او هم کمتر شده بود. ناگهان پايش گير کرد به جدول خيابان و زمين خورد. تا از جايش بلند شود، به او رسيدم و رويش پريدم. تقلا نميکرد تا خودش را نجات بدهد. پليس که رسيد شروع کرد به گريه و زاري: «آقا به خدا من دزد نيستم!»
پليس بياعتنا به دستش دستبند زد و شروع کرد به گشتن جيبهايش: «کجا گذاشتياش، ها؟»
مجرم همچنان ناله ميکرد: «آقا به خدا من دزدي نکردم. خودم ديدم اون يارو که داشت ميدويد، پيچيد توي کوچه. بعد که صداي اون آقا که داد ميزد. دزد دزد رو شنيدم و ديدم شما از ماشينتون پياده شديد و داريد به طرف من ميدويد. هول شدم شروع کردم به دويدن.»
پليس که خستگي در چهرهاش موج ميزد، گفت: «آدم بيگناه که هول نميشه. بگو پولها رو چيکار کردي؟»
- آقا به خدا من دزد نيستم. بريم پيش همون آقا از خودش بپرسين. حتماً ديده کي جيبش رو زده.
هاج و واج مانده بودم. پليس با مجرم يا شايد متهم از زمين بلند شدند. پليس لبخندي به من زد و گفت: «ممنون که همکاري کرديد.» و بهطرف محل وقوع جرم رفت.
نگاهي به خودم کردم؛ موهاي آشفته، لباس چروک و شلوار خاکي و آقاي مديري که به نظم و انضباط و خوشقولي حساس بود.
ياسمين الهياريان
17ساله از شهرري
تصويرگري: سارا مرادي