من دارم به شکلی ویژه به زمانها و چراهای کتابخوانی پیش از خواب میاندیشم: قدمت آن چقدر است، آمدن برق چه تفاوتی ایجاد کرد، ظهور و سقوط حریم خصوصی، نادر بودن بردن کتاب به رختخواب در روزگار امروز و زمانهای که تعداد پرتکنندههای حواس به شدت افزایش یافته است.
سنت كتاب خواندن پيش از خواب گرچه صدايي بلند دارد اما چندان هم طولاني نيست؛ نه سطح باسوادي جهاني خيلي قدمت دارد نه سنت تنها خوابيدن. بهترين زمان سرگرم شدن براي بسياري از ما وقتي بود كه پنج نفرمان همزمان روي يك تشك ميخوابيديم. هر كس سرش به چيزي گرم ميشد و نور شمع همزمان داشت آخرين نفسهايش را ميكشيد. مگر اينكه همگي يك سرگرمي مشترك خلق ميكرديم. بعد هم كه چيزي آمد تا با آن بتوانيم در سراسر شب بدون مشكل كتاب بخوانيم، چند نفرمان از آن بهره ميبرديم؟
كسي را متهم نميكنم. سالها از وقتي هنگام خوابيدن كتاب ميخواندم ميگذرد. دورهاي بود كه اگر شبها 30 صفحه كتاب نميخواندم، خوابم نميبرد. راستش را بخواهيد، خوابيدن در آغوش اليزابت بنت (قهرمان رمان «غرور و تعصب» جين آوستن) يا «بانويي با سگ كوچك» (مجموعه داستانهاي كوتاه آنتون چخوف) شيرينتر از افتادن در دام «دل تاريكي» جوزف كنراد يا سر و كله زدن با جادوگر «آرزوهاي بزرگ» چارلز ديكنز بود. هر چند خوابي كه همراه واژهها حاصل ميشد، عميقتر از تمام خوابهاي ديگر بود.
اين روزها من تا لحظههاي آخر پيش از خواب سرخط خبرها را پيگيري ميكنم. ديگران به جعبه موسيقيها، فيلمها و ديگر سرگرميهاي خود پناه ميبرند و «سوپرانوها» را ديدن بهتر از تماشاي «ترامپ براي احمقها» (يا حتي ميتواند «احمقها براي ترامپ» باشد) است اما هيچ چيز نميتواند جاي وررفتن با يك كتاب خوب و واژههاي آن را بگيرد. نميخواهم بگويم كيفيت اين كارها تفاوتي اساسي با هم دارند اما در عين حال معتقدم در كتاب خواندن هنگام خواب صميميتي هست كه بايد حتما با بالش و ملافه همراه باشد. ضمن اينكه بايد بدانيم چه اتفاقي ميافتد وقتي شما چشمهايتان را روي واژهها و خطهاي صفحه يك كتاب ميلغزانيد.
واژهها ميتوانند هر خواننده را در هر زمان سرگرم كنند اما خواب شما زماني معنادار ميشود كه در پايان يك روز سخت با فرشته معنا كشتي گرفته باشيد. مهم نيست كشمكش دروني چقدر شديد باشد، كسي كه شبهنگام در رختخواب كتاب ميخواند، به الهه آرامش دست يافته است. بياييد روراست باشيم: ديدن كسي كه دوستش داريم با پيژامه راهراه روي تختخواب وقتي دارد كتابي را در نور شمع ورق ميزند و به ارزش واژهها ميانديشد بسيار بهتر از ديدن كسي است كه بر لبه صندلي نشسته، با انگشت روي ميز ميزند و به معاملههايي فكر ميكند كه فردا بايد انجام بدهد.
به مادرم فكر ميكنم [كه يك كتابخوان قهار پيش از خواب بود] و پدرم كه هرگز يك كلمه هم نخواند. پدر آرام كنار مادرم ميخوابيد با اين اطمينان كه گرچه او در دنياي ذهنياش جايي ديگر است اما فاصله ميانشان بيش از يك برگ كتاب نيست.