چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۹
۰ نفر

یوسف علیخانی: دوستی دارم که چندوقتی است به سرش زده کتابفروشی باز کند. دیروز مهمانش بودم. گفتم تو هم دنبال آرزوهایت، رسیده‌ای به این نقطه که کتابفروشی بزنی؟

یوسف علیخانی

خنديد و گفت: فقط من دنبال اين آرزو نيستم؛ داشتن كتابفروشي، خواسته خيلي‌هاست.
ديگر نشنيدم چه مي‌گويد. بعد فكر كردم پربيراه هم نمي‌گويد. همه ما از كودكي با اين آرزو بزرگ شده‌ايم كه كتابفروشي داشته باشيم. خلوت داشته باشيم و هم اتاقي‌مان، كتاب‌‌ها بشوند كه بي‌آزارترين هستند. يك لحظه حسودي‌اش را كردم كه چه خوب توانسته با خودش كنار بيايد و از ميان اين همه شغل، كار مورد علاقه‌اش را پيدا كند و به آن بچسبد. بعد هم چرا دروغ؟ خيالات كردم تنهايي‌اش را؛ با كتاب‌ها و يك فراغت بزرگ كه همه‌مان دنبالش هستيم تا كتاب‌هاي نخوانده عمرمان را بخوانيم.
وقتي ديد توي خودم رفتم، خنديد و گفت: چي شد؟ نكنه تو هم مي‌خواي بياي كتابفروشي باز كني؟
فكرم را بلند به او گفتم. گفتم خوش به حالت كه بعد از اين خيلي كتاب خواهي خواند.
گفت: اشتباه مي‌كني. اتفاقا مي‌دانم از وقتي كتابفروشي بزنم، ديگر به كتابخواني نمي‌رسم. مي‌شوم يك فروشنده كه كتاب‌هاي خوانده قبلي‌ام را با ديگران تقسيم مي‌كنم.
گفتم: خير است و مباركي.
اينجا بود كه گفت: اينقدر هم ساده نيست. فكر مي‌كردم ساده است اما از هر كار ديگري دنگ‌و‌فنگ بيشتري دارد.
گفتم: سخت چرا؟ تا جايي كه مي‌دانم مي‌تواني هرجايي كتابفروشي بزني؛ حتي در خانه مسكوني.
پوزخند زد و گفت: نه عزيزم. براي كتابفروشي بايد كاربري فرهنگي بگيري.
- خب، بهتر!
- مشكل اتفاقا همين‌جاست. كتابفروشي فقط با فروش كتاب زنده نيست و بايد كنارش لوازم‌التحرير فروخت تا كتابفروشي زنده بماند.
- خب، بفروش!
- مسئله اين است كه نمي‌شود.
- چرا؟
- چون وقتي كه آقايان داشته‌اند مصوبه كاربري كتابفروشي را مي‌نوشته‌اند و تصويب و قانوني‌اش مي‌كرده‌اند فقط نوشته‌‌اند كتاب و اگر حتي يك خودكار و قلم فروخته شود، شهرداري پيدايش مي‌شود و با بلوك سيماني، مي‌افتند به سد‌كردن.
- خدا را شكر از يك طرف آقاي نجفي كه تازه شهردار شده، (تا جايي كه مي‌دانم) آدم كتابخوان و كتابشناس و از هيأت امناي اين حوزه است. از طرف ديگر هم آقاي مسجدجامعي كه سال‌‌ها سكاندار فرهنگ و كتاب اين مملكت بوده، در شوراي شهر حضور دارد.
- خب؟
- خب، برو سراغشان.
- به همين سادگي؟
- بله. زنگ بزن و وقت بگير.
سرش را گرفت و ديگر جوابم را نداد. گفتم: خب؟
گفت: آقاي نجفي را نمي‌توانم پيدا كنم كه برايش توضيح بدهم وقتي به شهرداري منطقه رفتم كه با پز اعلام كنم من دارم كتابفروشي مي‌زنم، مسئول بخش مربوطه خنديد و گفت كه يعني فكر مي‌كنيد قبل از شما كسي عقلش نرسيده در اين منطقه كتابفروشي بزند؟
منطقه‌اش را گفت. يادم افتاد كه از سر تا ته خيابان به آن بزرگي كه قدم بزني، فقط بوي كباب و شيريني و خوراكي و... به مشامت مي‌آيد.
گفتم: خب، آقاي مسجدجامعي را به كمك بگير. مطمئن باش كمكت مي‌كند.
پوزخند زد كه اگر توانستي آقاي مسجدجامعي را پيدا كني، سلام مرا برسان.
گفتم: يعني پشيمان شدي از زدن كتابفروشي؟
گفت: چند روزي است دارم به پيشنهاد آن كارمند شهرداري فكر مي‌كنم كه گفت بيا تجاري كن اينجا را و كباب بفروش؛ كلي آدم دعايت مي‌كنند كه داري از گرسنگي نجاتشان مي‌دهي.
و من ترسيدم. ترسيدم از دوستم... كه نكند چنين كاري انجام دهد... كه جا زياد است براي سيرشدن شكم جماعت گرسنه، اما... اما كي بايد به فكر گرسنگي مغز و آگاهي مردم باشد؟
دوستم خنديد و گفت: هيچ مي‌داني رقم فروش فلافل در تهران، 11 برابر بيشتر از رقم‌فروش كل كتابفروشي‌هاي تهران است؟
سرم سوت كشيد. ديدم حرفي نمي‌ماند براي گفتن. فقط با خودم درگير شدم كه كتابفروشي يا كبابفروشي؟ مسئله اين است.

کد خبر 385536

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha