حسین تولایی: شعرهای «قیصر امین‌پور» همیشه شفاف و تازه‌اند. گرد و غبار زمان روی آن‌ها نمی‌نشیند. هربار که به سراغشان می‌روی نکته‌ای برای کشف و شگفتی دارند.

در ميان شاعران شايد کم‌ياب باشد کسي که هم در علم زبان و ادبيات فارسي متخصص باشد، هم در هنر شعرگفتن براي مخاطب بزرگ‌سال آثار قابل توجهي از او خوانده باشيم.

هم‌چنين بتوان در کنار اين دو و در حوزه‌ي شعر نوجوان نيز از او به‌عنوان يکي از چهره‌هاي تأثيرگذار ياد کرد. اما قيصر امين‌پور همه‌ي اين‌ها را يک‌جا دارد.

«شعر و کودکي»، «سنت و نوآوري در شعر معاصر»، «آينه‌هاي ناگهان»، «گل‌ها همه آفتاب‌گردانند»، «دستور زبان عشق»، «مثل چشمه، مثل رود»، «به قول پرستو»، «منظومه‌ي ظهر روز دهم» و... تعدادي از کتاب‌هاي امين‌پور و نتيجه‌ي حضور ارزشمند او در اين سه عرصه است.

در اين مطلب به مناسبت سالروز درگذشت اين شاعر (8 آبان) سراغ هشت نفر از شاعران نوجوان‌سُرا رفتيم و از هر‌کدام از آن‌ها خواستيم درباره‌ي يکي از شعرهاي قيصر امين‌پور يادداشتي بنويسند. خوانش هشت نفره‌ي شعرهاي امين‌پور خودش خوانشي خواندني است.

 

  • چراغ پاييز روشن است

مهدي مرادي:

باغ را در پاييز ديده‌ايد؟ صداي درختِ پياده‌رو را در پاييز شنيده‌ايد؟ پرواز کلاغ را در آسمان خزان تماشا کرده‌ايد؟ در پاييز عناصر طبيعت بي‌قرار مي‌شوند. رنگ و بوي تازه پيدا مي‌کنند. انگار حادثه‌اي نو دارد رقم مي‌خورد، مگر نه؟ موافقيد اين اتفاق را اتفاق زرد بناميم؟ بي‌جهت نيست که بسياري از شاعران درباره‌ي پاييز سروده‌اند.

به‌نظرم شعرهاي خوب همه چيز را نمي‌گويند. جايي براي ادامه باقي مي‌گذارند. به‌عبارت ديگر وقتي شعر به پايان مي‌رسد طعم شعر هم‌چنان زير زبانمان باقي است و صداي شعر هنوز در گوشمان شنيده مي‌شود.

قيصر امين‌پور آمدن پاييز را اين‌طورگزارش کرده است: درخت‌ها در باغ هياهو به راه انداخته‌اند و آمدن پاييز را به هم خبر مي‌دهند. صدايشان در هم مي‌پيچد؛ صدا به صدا نمي‌رسد! چه «هياهوي مبهمي»! چه خبر شده؟ آهان! پاييز آمده! باد به اين غوغا دامن مي‌زند. هوهوکنان از راه مي‌رسد و صداها را اين‌ور و آن‌ور مي‌برد. صداي زرد اين درخت را براي آن درخت مي‌برد و صداي نارنجي آن درخت را براي اين درخت مي‌آورد. بازار پاييزي صداي درختان برپاست! برويم تماشا!

مانده است کلاغ از راه برسد تا شعر کامل شود. به زودي محو و مه‌آلود از راه مي‌رسد و در آسمان چرخ مي‌زند. قارقارش را مي‌شنويد؟ شاعر، آمدن پاييز را در هياهوي باغ به پچ‌پچ خاموش چراغ، مانند کرده است. پچ‌پچ پاييز در همهمه‌ي باغ گم مي‌شود. به ظاهر چراغ خاموش مي‌شود، اما راستش را بخواهيد چراغ ديگري در ذهن خواننده روشن شده! چراغ اصلي است اين! اين چراغ را شاعر روشن کرده است. بله! چراغ پاييز روشن است، با نورهاي زرد و نارنجي!

 

با همهمه‌ي مبهم باغي در باد

با طرح مه‌آلود کلاغي در باد

از دور صداي پاي پاييز آمد

چون پچ‌پچ خاموش چراغي در باد

 

  • ساده مثل كودك

مهدي مرداني:

جايي در کتاب شعر و کودکي نوشته بود که رسيدن به زبان مشترک با کودکان کار دشواري‌ است، اما انگار خودش به اين تفاهم زباني رسيده بود. اصلاً به گمانم زبان کار‌هاي نوجوان قيصر چيزي شبيه به همان سهل و ممتنع است در شعر.

همين شعر کوتاه که به زمزمه‌اش مي‌نشينيم از کلمات ساده و بي‌آلايشي بهره مي‌برد؛ کلماتي مثل باد، بازيگوش و بادبادک که هرکدام خيالمان را به هواي کودکي گره مي‌زنند و در عين سادگي، تصويري زيبا مي‌سازند. تصويري که دنياي آزاد و شاد کودکي را به ما گوشزد مي‌کند و آزادي بي‌قيد و شرطي را يادمان مي‌اندازد که تنها به نخ بادبادکي بند بود و اختيار لبخندمان كه به دست نسيمي بود.

اصلاً اين جريان رها‌شده در شعر است که گمان‌هاي ما را برهم مي‌زند، علت‌ها را واژگونه مي‌سازد و درست وقتي که مي‌پنداريم کنترل همه‌چيز به دست ماست، درمي‌يابيم که اين گماني ساده‌انگارانه بوده.

پس اين باد است که تصميم مي‌گيرد بادبادکمان را به کدامين سو ببرد و انتخاب‌هاي ما انتخاب‌هاي او است و اگر به اين قاعده خو کرده باشيم و بدانيم که چه‌طور از اين انعطاف‌پذيري لذت ببريم، دنياي ما تا هميشه شاد و کودکانه خواهد ماند.

 

باد بازيگوش

بادبادک را

بادبادک

دست کودک را

هر طرف مي‌برد

کودکي‌هايم

با نخي نازک به دست باد

آويزان

 

  • بي‌زمان و بي‌مكان...

كبرا بابايي:

براي تمام آدم‌ها اولين‌بار که اين شعر کوتاه تمام‌نشدني را خواندم، يک جورهايي شوکه شدم. گفتم تمام‌نشدني... تمام‌نشدني شايد بهترين توصيف من براي اين شعر باشد.

خيلي از شعرها مي‌آيند و با تصوير يا حرفي تازه تو را به يک فکر يا حس متفاوت مي‌رسانند. اما خيلي زود پرونده‌شان بسته مي‌شود. اما اين شعر نه... به راحتي دست از سرت برنمي‌دارد.

مثل تابلويي عجيب مدام پيش چشمت ظاهر مي‌شود و کاري مي‌کند که به پرنده‌هاي اسير و آزاد، طور ديگري نگاه کني. شايد چون اين شعر فقط تصوير را به تو نشان مي‌دهد و وظيفه‌ي درک و تحليل و نتيجه‌گيري را به خودت واگذار مي‌کند.

حالا اين تويي که بايد تکه‌هاي بعدي پازل را کنار هم بچيني. تو بايد بگويي اين شعر چه مي‌خواهد بگويد. در يک کلام تو در کامل‌شدن شعر سهم بزرگي داري.

گفتم که اين شعر را بارها و بارها خوانده‌ام و هربار تکه‌هاي پازل را طور ديگري ساخته‌ام. تو هم امتحان کن شايد مثل من به کشف‌هاي جالبي برسي.

مثلاً شايد تو هم وقتي شاد هستي پرنده را ببيني که توانسته از بند قفس بيرون بيايد و حالا اوست که قفس را به منقار گرفته... قفس خالي نشانه‌ي رهايي پرنده است... اصلاً شايد اين پرنده با گرفتن قفس به منقارش دارد اعتراض مي‌کند... شايد به دنبال پرنده‌اي مي‌گردد که زماني توي قفس بوده است...

و شايد وقتي غمگين و دلتنگ هستي پرنده را در حالي ببيني که از قفس بيرون آمده اما نمي‌تواند بند اسارتش را رها کند و آن را همه جا همراه خود مي‌برد.... شايد... شايد... شايد...

مي‌بيني مي‌شود هزار جور ديگر اين شعر را تعبير کرد. براي همين است که مي‌گويم اين شعر تمام نمي‌شود. تازه بعد از خواندنش آغاز مي‌شود. شعري بي‌زمان و بي‌مکان براي همه‌ي آدم‌ها...

 

پرنده

نشسته روي ديوار

گرفته يك قفس به منقار

 

  • مرگ آگاهي پرنده و تجسم پرواز

انسيه موسويان:

هروقت شعر «حيرت» زنده‌ياد قيصر امين‌پور را مي‌خوانم بي‌اختيار آن سطر معروف شعر فروغ را به ياد مي‌آورم: «پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردني‌ست...» و فکر مي‌کنم قيصر عزيز هم همان پرنده‌اي بود که رفت و پروازش براي هميشه در خاطره‌ها ماند.

نمي‌دانم مخاطب قيصر در اين شعر چه کسي بوده است، اما او در اين چند سطر در نهايت ايجاز و فشردگي، با زباني هنرمندانه مفهوم بزرگي را بيان کرده است. رفتني باور‌نکردني و مرگي که به پرواز شبيه است و همه را به حيرت و شگفتي وا داشته است؛ به قول معروف: دهانشان از تعجب باز مانده! او در ادامه با کلمات، يک تصوير را رسم مي‌کند. بازماندن دهان همه مثل اين است که گفته باشند: پرواز....

پرواز...

به شکل تلفظ اين واژه فکر کنيد. دقيقاً به گونه‌اي است که انگار دهان از تعجب باز مانده باشد.

پس قيصر واژه را تجسم بخشيده و يک مفهوم را با کلمات نقاشي کرده است. در حقيقت اين‌جا شکل ظاهري و تلفظ واژه با معنا و محتواي شعر رابطه‌اي محکم دارد. اين دقت نظر و وسواس قيصر در انتخاب واژگان و پيوند عميق لفظ و معنا، تقريباً در تمام شعرهاي او مشاهده مي‌شود و يکي از رازهاي زيبايي، تأثيرگذاري و ماندگاري اشعار اوست.

مي‌گويند شاعران مرگ‌آگاه‌اند. يعني از مرگ خود اطلاع دارند و در جاي جاي شعرهاي خود به گونه‌اي به آن اشاره مي‌کنند. آيا مي‌توانيم از اين شعر هم استنباط کنيم که قيصر عزيز هم، چون بزرگان مرگ خود را پيش‌گويي کرده است؟

مگر مرگ او به پرواز شبيه نبود و از رفتنش دهان همه از شگفتي و حيرت باز نماند؟!

 

از رفتنت دهان همه باز

انگار گفته بودند:

پرواز

پرواز...

 

  • عكس‌نويسي

حامد محقق:

خيلي از ما يك‌بار و دو‌بار و شايد بارها درياي خزر و جنگل‌هاي شمال را ديده‌ايم. در هواي آفتابي و ابري‌اش بوده‌ايم  و شايد هم تني به آب زده‌ايم. حتماً عكس‌هاي زيادي هم در آن سفرها گرفته‌ايم و چندتايشان را بيش‌تر دوست داريم.

بعضي‌هايمان عكس‌هاي لب دريايمان را بيش‌تر دوست داريم و بعضي‌ها هم عكس‌هايي را كه با درخت‌ها گرفته‌ايم. شايد يك موج بلند يا درختي در اوج زيبايي دليل بيش‌تر دوست داشتن عكسي باشد. شايد هم حس و حال و خاطره‌اي كه از آن عكس داريم.

حالا ببينيم قيصر در اين دو بيتي چه گفته است. من فكر مي‌كنم قيصر وقتي رفته بوده شمال و كنار پنجره‌اي ايستاده بوده و داشته بيرون را نگاه مي‌كرده اين عكس (شما بخوانيد شعر) را گرفته (شما بخوانيد سروده) است.

از پنجره‌اي كه قيصر نگاه مي‌كرده همه‌چيز سبز بوده و روي ديواره‌ي گلدان لب پنجره هم پر از خزه. شايد آفتاب لحظه‌اي از پشت ابر درآمده و نورش از شيشه‌ي پنجره گذشته و تابيده روي صورتش.

فكر مي‌كنم خيلي از شعرها مثل عكس‌اند؛ عكسي كه شاعر از دنياي اطراف خودش گرفته و به‌جاي چاپ‌كردنش، آن را نوشته.

خدا رحمت كند قيصر امين‌پور، اين عكاس چيره‌دست را .

 

خوشا هر باغ را باراني از سبز

خوشا هر دشت را داماني از سبز

براي هر دريچه سهمي از نور

لب هر پنجره گلداني از سبز

 

  • كدام حال خوب؟

زيتا ملكي:

من حالم خوب نبود، اما خوب بودم؛ يعني خوب لبخند مي‌زدم. خيلي درست و دقيق هرصبح ‌مرباي انار را با چاقوهاي جنس اعلا مي‌کشيدم روي نان‌هاي تست. روزي سه کيلومتر مي‌دويدم و مارک کتاني‌هايم حرف نداشت. من حالم خوب نبود، اما خوب بودم و هرکس که صدايم را مي‌شنيد فکر مي‌کرد گلويم پر از شربت به‌ليمو و کتاب‌خانه‌ام پر از کتاب‌هاي نو و کمدم پر از کيف‌هاي کولي رنگي‌ است.

حالم را که مي‌پرسيدند مي‌گفتم: خوبم. بهتر از اين امکان ندارد! همين که لباسم در لباس‌شويي رنگ نمي‌گيرد و پسته‌هاي تازه‌اي که مي‌گيرم از دَم، خندان‌اند، يعني خوبم. خيالم راحت... دماغم چاق...

حيف که کسي نمي‌پرسيد؛ يعني چه‌قدر خوبي؟! آن‌وقت جواب مي‌دادم: راستش... مي‌داني... آرزوهاي خوب ندارم... خواب‌هاي قشنگ نمي‌بينم... حرف زدن اين شکلي شايد خيلي تکراري‌ است اما دلم مي‌خواهد دو تا بال تازه‌نفس داشته باشم و پر بزنم و بروم پيش فقط يک‌ نفر! يک ‌نفر که قرار است خيلي دوستش داشته باشم.

 

اين‌جا همه هرلحظه مي‌پرسند

حالت چه‌طور است؟

اما کسي يک‌بار

     از من نپرسيد:

     بالت...

 

  • تصوير غم‌انگيز

عباسعلي سپاهي‌يونسي:

وقتي به خودم نگاه مي‌کنم غم‌هايم بيش‌تر از شادي‌هايم بوده است، براي همين، اين شعر قيصر جان امين‌پور مي‌تواند تصويري از حال و احوال من باشد و يا شايد حال و احوال شما. شعر، کوتاه و ساده است، نه کلمه‌ي سختي در آن هست که فهميدنش را مشکل کند و نه تصوير پيچيده‌اي که ندانيم منظور شاعرجان چه بوده.

فکرش را بکنيد. دوستي از شما مي‌پرسد: «حالت چه‌طور است؟» و شما مي‌گوييد: «عالي.» دوستتان تا اين‌جا خوش‌حال مي‌شود، غافل از اين‌که اين «عالي»بودن نوعي طعنه است، چون در ادامه مي‌گوييد كه «حال گلي را دارم که به دست چنگيز مغول افتاده است.»

شاعر چه تصوير غم‌انگيزي آفريده. گل با آن‌همه لطافت و زيبايي، با آن‌همه احساس خوب، گير چنگيز مغول افتاده باشد که معروف است به کشتن و خون‌ريزي، بي‌رحمي و سنگ‌دلي. پس واي به حال اين گل!

اين گل مي‌توانيم ما باشيم که در دست غم‌ها، در دست مشکلات و بي‌رحمي‌هاي روزگار اسيريم و براي همين چون وضعيت خودمان را در شعر مي‌بينيم دوستش داريم.

 

گفت: احوالت چه‌طور است؟

گفتمش: عالي‌ست

مثل حال گل

حال گل در چنگ چنگيز مغول!

 

  • شاعري كه با كلمه‌ها دوست بود

مريم زندي:

وقتي کلمه را بشناسي،کلمه موم مي‌شود توي دستت. مي‌تواني آن را شکل بدهي و هرجا که خواستي بگذاري‌اش. بعد کلمات با تو دوست مي‌شوند و دوستي هم که آداب خودش را دارد.

با کلمه که دوست شوي کلمه‌ها به سازت مي‌رقصند و خودشان برايت آواز مي‌خوانند. پا به پايت راه مي‌آيند و راه مي‌گيرند از ذهن و روحت تا حرف دلت را ببرند و برسانند به گوش و دل ديگران.

مثل همين شعر قيصر امين‌پور که کلماتش درست نشسته‌اند سر جايشان و کنار هم آواز مي‌خوانند. آواز باران را چک‌چک تکرار مي‌کنند و ذهن و جان و روحت را پر مي‌کنند از صداي نرم و ريز و يک‌ريز باران....

قيصر امين‌پور، پيچ و خم و راه دوستي با کلمات را بلد بود. در اين شعر او با کلمات به زيبايي نقاشي کشيده و تصوير باران و پنجره و پچ‌پچ‌هايشان را هنرمندانه طراحي کرده. گوش کن... صداي چکه‌هاي نرم باران روي پنجره را مي‌شنوي؟

 

ديشب باران قرار با پنجره داشت

روبوسي آب‌دار با پنجره داشت

يک‌ريز به گوش پنجره پچ‌پچ کرد

چک‌چک، چک‌چک... چه‌کار با پنجره داشت؟