همهچيز زنجيروار به هم وصل بود، عين واگنهاي قطار شهربازي، به همان مسخرگي. چندروز پيش سر يک کلکل الکي با بچهها شرط بستيم هرکي جيبش خالي باشد! خالي يعني زير دو تومان داشته باشد.
شرط بستيم هرکي کمتر پول توي جيبش باشد برنده است و هرکي بيشتر از همه پول داشته باشد بايد يک روز همه را بستني مهمان کند و يک کوليِ اساسي هم به برنده بدهد.
خيالم تخت بود که ته جيبم تار عنکبوت بسته، بس که خالي است. ديشبش خواهر بزرگم ازمن پول خواسته بود و من هم مثل يک نوجوان فهميده هرچي داشتم گذاشته بودم کف دستش. کلي هم غر زده بودم و منت گذاشته بودم و حتي آرزو کرده بودم پول مردم (خودم) از گلويش پايين نرود. ولي خب چه كار کنم؟ دلرحمم، دست خودم هم نيست، ژنتيکم اينجوري اقتضا ميکند.
بچهها يکييکي جيبهاي مبارک را خالي کردند روي ميز. يکي از يکي سوراختر، اما بالأخره توي هرکدام کمِ کم دو سه توماني پيدا ميشد. نوبت من که شد با افتخار رفتم وسط و چندتا حرکت ژانگولري پياده کردم که دلها آماده بشود و هر دو دست را کردم توي هر دو جيب و يکدفعه کشيدمشان بيرون. بچهها يکدفعه از خنده کف زمين بالگردي (هليکوپتري) زدند.
تا چندين ساعت بعد گيج و منگِ اين بودم که آن پنجتومانيِ بدذات از کجا و چه جوري وجود نحسش را به جيب من تحميل کرده بود. اگر به توطئه اعتقاد داشتم ميگفتم حتماً توطئهاي عليه اين دانشآموز آسوپاس صورت گرفته. ولي بعداً خودم جوابش را پيدا کردم.
وقتي شلواري را بعد از يکي دو ماه که به خواب زمستاني رفته، از توي کمد ميکشي بيرون، خوب است يک دستي توي جيبهايش ببري ببيني پولي، گنجي، چيزي از قبل تويش جا نگذاشته باشي.
اينجوري شد که من شرط را باختم و يک دور هم به برنده کولي دادم. کولي را نقد حساب کردم اما بستني را انداختم به عصر امروز. چون خواهرم قول داده بود عصر که برميگردد خانه پولم را برگرداند. من هم که ژنتيکي مثبتانديشام؛ فکر کردم حرفش حرف است. آدم چه چوبها که از ژنتيکش نميخورد...
سر موعد مقرر پولم را از او خواستم، از من مهلت خواست. گفتم امروز لازم دارم، گفت الآن ندارد بدهد. گفتم پاي آبرويم وسط است، به من خنديد و گفت: «مگه آبرو هم داري؟»
کاش يک انجمني پيدا ميشد که حکم ادب کردن خواهر بزرگتر را در اين جور مواقع صادر ميکرد. من حتماً مدتي عضوش ميشدم و مطمئنم خيليهاي ديگري که خواهر بزرگ دارند هم عضوش ميشدند. خواهربزرگهايي که توي بچگي به آدم ميگويند اگر دندانت را بکاري درخت دندان درميآيد و تو هم از روي اعتماد ژنتيکيات باور ميکني و تا سالها منتظر روييدن درخت دندان ميشوي.
ما بدبختها فقط بهخاطر اينکه يک عدد خواهر بزرگتر داريم هيچوقت جدي گرفته نميشويم. البته چرا، موقع قرضگرفتن پول يک شخصيت حقيقي و حقوقي و واقعي هستيم. يک آدم کامل با مفاصل و استخوانها.
وقتي خواهرم آن حرف را زد، آنقدر به شخصيت حقيقي و حقوقيام برخورد که فقط لباسهايم را پوشيدم و از خانه زدم بيرون. حتي به فکرم هم نرسيد لااقل از مامان پول قرض بگيرم که موقتي کارم راه بيفتد.
از اينجاي ماجرا به بعد سرنوشت من و خواهرم بيشتر به هم گره خورد و واگنهاي قطار مسخره، تلقتولوق بيشتري پيدا کردند. پايم را که از در گذاشتم بيرون، دست طبيعت يا چرخ گردون يا گردش روزگار يا اسمش هرچي که هست، پولي را که احتياج داشتم به من برگرداند، البته نه به همين راحتي. با يک دستاندازِ وجدانيِ بزرگ اما در موقعيت من، قابل بيخيالشدن!
درست چند قدم جلوتر از خانهي ما، درست جلوي پاهاي منِ خسته از بيمعرفتيها، يک کيف پول ترگُل وَرگُل افتاده بود. يک کيف پول سرخابي که از نويي برق ميزد و به آدم وعده ميداد که توي آن صدها چکپول پنجاههزار توماني باشد. خب، کيف را از روي زمين برداشتم. بدون هيچ ترسي بازش کردم.
به چشم خودم ديدم که حتي يك چکپول پنجاههزار توماني در آن آشيانه نکرده. بلکه سه تا پنج توماني خيلي معمولي، بغلبهبغل هم آنجا نشستهاند و با چشمهاي هراسان از خرج شدن توسط يک ناشناس (كلمهي دزد را به کار نميبرم چون من دزد نيستم) نگاهم ميکنند.
زياد لازم نشد با وجدانم کشتي بگيرم. توي پرانتز هم گفتم که من دزد نبودم و نميخواستم دزدي کنم. پس کيف را مثل يک شهروند حقيقي و حقوقيِ باشرف بردم که تحويل بقالي بدهم. تا دم در بقالي هم رفتم اما ديگر جلوتر از آن را شرمنده!
چون يکهو جنگ سختي بين وجدان باشرف و وجدان ناشرفم، توي مغز فروپاشيدهام درگرفت که نميگذاشت قدم از قدم بردارم. ايندفعه لازم شد درست و حسابي با وجدان باشرفم کُشتي بگيرم و حالياش کنم که کاري که ميخواهم بکنم دزدي نيست. يک قرض گرفتن ساده است.
خيالش را راحت کردم که به محض اينکه خواهرم پولم را پس بدهد من هم پانزده تومانِ مقروضه را برميگردانم سرجايش و به اولين بقالي محل مراجعه ميکنم. يادآور شدم که خودم هم دو سال پيش ده تومانم را گم کرده بودم که اين پول ميتوانست با در نظر گرفتن تورم، عوض آن باشد.
اينجوري شد که بالأخره توانستم رفقايم را با سربلندي مهمان کنم. بستني با تِمِ خفيف عذاب وجدان. تازه فقط دوازده تومانش را خرج کردم و سه تومانش را از طرف صاحب بدبختش صدقه دادم که يک پساندازي براي آخرتش باشد.
توي راه برگشت به خانه، با هضم شدن تدريجي بستني توي دستگاه گوارش و از بين رفتن اثراتش، آن تمِ خفيفِ لعنتي هي شديد و شديدتر ميشد و بعد، آن صحنهي تاريخي خلق شد.
از در خانه رفتم تو. خواهرم، هماني که براي از سرِ راه برداشتنش ميخواستم عضو انجمن بشوم، آمد جلو و درحالي که کيلو کيلو پشيمانيِ درجه يک از صورتش ميريخت کف زمين، از من بهخاطر زير پا گذاشتن قولش معذرت خواست.
فکرش را بکنيد من چه حالي شدم! توي دلم درجا بخشيدمش و فکر کردم حتي در اينجور خواهرها هم بالأخره به اندازهي يک تخم کفتر، معرفت پيدا ميشود. اما خيلي اشتباه ميکردم چون خواهرم از جاي ديگري خورده بود، و حتماً فکر کرده بود طبق روابط علت و معلولي احتمالاً من آهي چيزي کشيدهام که اين بلا سرش آمده و لابد اگر دل من را به دست بياورد بلا از سرش دور ميشود.
هه! کور خوانده بود. البته از طرفي هم درست زده بود به هدف! اينجوري بگويم که خواهر بدشانسم کيف پولش را گم کرده بود. آن هم کيف پول سرخابياي که تازه خريده بود!
فکرش را بکنيد ايندفعه چه حالي شدم. حيف آن همه عذاب وجداني که مصرف بيرويه شد و حيف آن سه تومان باقيماندهاي که خرج آخرت خواهرم کرده بودم، در حالي که ميتوانستم با خيال راحت دو تا چيپس بخرم و بزنم به بدن. هرچي باشد پول خودم بود. اختيارش را داشتم.
نطق پشيماني خواهرم که تمام شد، مثل يک آقاي خوب و با اصالت، معذرتخواهياش را دستودلبازانه قبول کردم و...
تصويرگري: فرينا فاضلزاد