فیل کوچولو گفت: «تاببازی!»
درخت گفت: «نه آببازی!»
فیل کوچولو رفت کنار برکه، خرطومش را پر از آب کرد و فیش و فیش به برگهای درخت آب پاشید. درخت برگهایش را تکاند و گفت: «آخیش، چه خوب بود، خنک شدم!» و شاخهاش را دور تن فیل کوچولو انداخت، بلندش کرد و تابش داد.
فیل کوچولو گفت:« گرسنهام!»
درخت توی شاخههایش گشت یک سیب قرمز درشت پیدا کرد و به فیل کوچولو داد. فیل کوچولو سیب درشت سرخ را خورد و همانطور که روی شاخهها تاب میخورد خوابش برد.
روز بعد هوا گرمتر شد. فیل کوچولو خرطومش را توی آب برکه کرد و کمی روی خودش و درخت آب پاشید، بعد دوباره رفت خرطومش را پر از آب کند تا زیر درخت آب بریزد که آب برکه کم و کمتر شد.
روز بعد هوا گرمتر شد و آب برکه خشک شد. فیل و درخت هر دوتشنه بودند. درخت گفت: «بهتره از اینجا بری. برکه دیگه خشک شده!»
فیل خرطومش را انداخت دور تنهی درخت و گفت: «چطوری تو رو تنها بذارم؟»
درخت گفت:«چارهای نیست، باید بری و آب پیدا کنی. من هنوز در تنه و شاخههایم کمی آب هست.»
فیل گفت: «باشه من میرم آب پیدا میکنم. هر طور شده برای تو هم آب میآرم.»
درخت یکی از شاخه هایش را دور بدن فیل انداخت، کمی بلندش کرد و گفت: «منتظرت میمونم تا برگردی.»
فیل رفت.
هوا گرمتر شد و درخت تشنهتر. هنوز خبری از فیل نبود. درخت خشک و ناامید شاخههای خشک و لختش را جمع کرد تا بخوابد که از دور سایهی سیاهی را دید.
سایه میلرزید و نزدیک میشد. وقتی سایه نزدیکتر شد درخت دوستش، فیل کوچولو را دید که از خستگی تلوتلو میخورد و نزدیکتر میشد.
درخت شاخههای خشکش را دور بدن فیل انداخت و گفت: «فکر کردم دیگه برنمیگردی!»
همان وقت درخت احساس کرد زمین زیر پایش خیس شده.
درخت، آب را با ریشههایش کشید و زود به تنه و شاخههایش رساند، بعد نفسی کشید و گفت:« چهقدر خوب بود دوست من! چه قدر تشنه بودم.» و با شاخههایش فیل کوچولو را بلند کرد و تاب داد.
- اما چطور توانستی این همه راه آب را تا اینجا بیاوری؟
فیل کوچولو چیزی نگفت، چون همانطور که روی شاخهها تاب میخورد خوابش برده بود
منبع:همشهري بچه ها