آلودگي هوا در تهران هميشه بوده و به اين وقت سال كه ميرسيم، گاهي عيانتر ميبينيمش؛ وقتي كه هوا ساكن ميشود و ميشود پرو بال اين غول بيشاخودم را ديد.
اين غول اما از كجا آمده؟
آيا 3-2روز تعطيلي و اعلام وضعيت اضطراري، درمان و چاره او است؟
او هميشه بوده و هست! حالا هم كه بادي نيست تا گاهي كمكحالمان بشود و اينطرف و آنطرف ببردش؛ شايد ما هم نفسي تازه كنيم!
ديروز توي اتوبوس يكي گفت: «ميبينيد!؟ همه تكسرنشين هستند».
با خودم فكر كردم بهراستي اگر من هم ميتوانستم، خودروي شخصيام را بيرون نميآوردم؟
يك وقتي كه حرف از گسترش حملونقل عمومي بود آقاديوه كمي ترسيده بود؛ ميدانست اگر اين ماشينها نيايند به ميدان، ديگر نميتواند جان بگيرد و پرواز كند. همين بود كه اتفاقا زيركانه من و شما را ترغيب كرد كه با وسايل شخصيمان بياييم به خيابانها.
يادم است سالها قبل (آن سالها هم ترافيك و شلوغي و آلودگي هوا بود؛ گيرم يك ذره كمتر) صاحب اين قلم، خبرنگار ـ مترجم روزنامه جامجم بود. مدتي با ماتيزم از بزرگراه شيخ فضلالله نوري ميكوبيدم و ميرفتم به ميرداماد. بعد يك روز حساب كردم و ديدم من با ماشين شخصي خودم وقتي ميروم 40دقيقهاي ميرسم و وقتي با اتوبوس و ماشينهاي خطي ميروم، ميشود 55دقيقه. بعد به خودم گفتم: «آدم حسابي! فقط براي 15دقيقه!؟»
بايد تا خود غروب مضطرب ميماندم كه نكند يكي بمالد به ماشينم؛ نكند يكي بزند به ماشينم؛ نكند يكي ماشينم را بزند؛ نكند... 10بار ميرفتم توي كوچه كه ببينم ماشينم مانده يا بردهاند!
بعدها ديگر با اتوبوس تا ونك ميرفتم و بعد سوار خطيهاي ميرداماد ميشدم و تا غروب آرامش داشتم.
اين گذشت تا وقتي كه ديگر روزنامهنگار نبودم و در دفتر انتشارات آموت، زير پل كريمخان مشغول بودم. همين ماجرا تكرار شد و باز، همان. اين بار تازه يك ماجراي ديگر هم داشتم؛ اينكه اگر ميخواستم دوربينها نزنندم، بايد قبل از ساعت 7صبح، بزرگراه صدر را رد ميكردم و چه اضطرابي ميكشيدم براي اينكه جا نمانم.
الان دفتر نشر آموت توي كوچه درخشان است. نرسيده به اين كوچه، خياباني است به اسم روانمهر كه از خيابان كارگر جنوبي واردش ميشوند. هر روز با يك منظره جالب روبهرو ميشوم؛ رانندگان ماشينهاي زيادي را ميبينم ـ از شاسيبلند گرفته تا پيكان سنتي ـ كه نرسيده به دوربين سر روانمهر، از ماشينهايشان پياده ميشوند و هر كدام ترفندي دارند براي كوركردن دوربين؛ يكي دستمال كاغذي ميچسباند به پلاكش، يكي كاغذ و چسب دارد براي كوركردن شمارهاش؛ يكي آدم اجير كرده كه دنبالش بدود؛ يكيدوباري هم ديدم چند تا موتوري، ممر درآمدشان اين شده كه از پشت ماشينها بروند كه شماره پلاك فلاني ثبت نشود.
بخش مهم داستان و اوج اخلاقيات اكنوني جامعه اينها نيست؛ مهم اين است كه اينها بالهاي پرواز همان ديو و هيولاي آلودگي هوا هستند.
نكته مهم داستان اصلا آلودگي هوا نيست؛ مهم ما هستيم كه هر كداممان، دوتا دوتا ماشين داريم و زندگي چنان بازيمان داده كه نميفهميم داريم خودمان چه بلايي سر خودمان ميآوريم.
قديمها وقتي ميگفتند فلانيها در شمال شهر، دو تا ماشين دارند، خندهمان ميگرفت. به شوخي و جدي ميگفتيم خدا يكي، زن يكي، ماشين يكي، گور يكي.
اما حالا چي؟
حالا آقاي خانه يك ماشين دارد و خانم خانه يك ماشين ديگر؛ بچهها هم كه اگر احيانا قبلا دوچرخه و موتور داشتهاند، بايد در نخستين فرصت، ماشين جدا داشته باشند.
نميخواهم تمام آلودگي هواي تهران را منحصر كنم به اين ماشينها و دودشان اما... من كه كارشناس نيستم تا مثلا بگويم كارخانههاي صنعتي و فلان و بهمان را ميشود خارج از تهران برد؛ من يك شهروند عاديام كه جلوي چشمام را ميبينم. و ميبينم وقتي سوار اتوبوس، يك ساعت كامل، همه از شدت عصبانيت دارند خفه ميشوند، نگاهشان به شلوغي و ترافيك خيابان و خودروهايي است كه همهشان تكسرنشين هستند.
اين تكسرنشينها آيا عوامل آن ديو و هيولا نيستند؟
يكي داشت كشتي را وسط آبهاي دريا سوراخ ميكرد. گفتند: «چه ميكني مردك!؟»(يا زنك!). گفت: «به شماها ربطي ندارد؛ دارم محدوده خودم را سوراخ ميكنم». و بعد آنقدر سوراخ كرد كه آب بالا آمد و آمد و آمد و تمام كشتي را برداشت و همه را با هم غرق كرد.
من در آن كشتي نبودم اما در تهراني زندگي ميكنم كه همه با هم داريم غرقش ميكنيم.