آن وقتها ميتوانست صداي بههمساييدن هيكل گاوها را بشنود و شبها كه هوا باز هم سردتر ميشد، تصور ميكرد صداي آنها را ميشنود. توي رختخواب خيال ميكرد كه پوست گاوها از آهن است و موهاي سيخ و منجمدشان به هم ساييده ميشود.
يادش ميآمد كه موقع سرزدن آفتاب نزديك يك سانتيمتر يخ روي شيشههاي پنجره كوچك را ميپوشاند. بعد نور آفتاب انگار كه از منشور گذشته باشد روي ديوار تجزيه ميشد. هر وقت كه بيدار ميشد انگشت خود را به شيشه ميچسباند و وقتي از مدرسه برميگشت ميديد كه اثر انگشتهايش توي يخ كاملاً حفظ شده است.
روزهايي كه هوا سرد بود و ماههايي كه سرما استخوان ميتركاند، خورشيد ميدرخشيد و آفتاب او را گرم نميكرد تا جايي كه ميتوانست سرما را تحمل كند ميايستاد و سايهاش را ميديد كه در قوسي جلوي او حركت ميكند. سرما اول از كفشهايش نفوذ ميكرد و پاهايش كرخت ميشد. بعد سرما راه ميكشيد و از پاهايش ميآمد بالا. بعد هم نوك انگشتهايش كرخ ميشد و او در آفتاب بيرمق ژانويه ميرقصيد و سايهاش روي برفها شلنگتخته ميانداخت. هر روز صبح بايد سراغ گاوها ميرفت. بوي گرمايي كه از تن آنها برميخاست با بوي پهن گرم كه زير پاشان بخار ميكرد قاطي ميشد. با بيل كه تپالهها را جمع ميكرد، بخار آن مثل مه، منخرينش را پر ميكرد.
گاهي توي طويله بيل كه به دست ميگرفت داستانهاي قديمي را درباره سرما به ياد ميآورد؛ آدمهايي كه توي خواب يخ ميزدند يا اينكه آب ـ از سطل نريخته ـ وسط زمين و آسمان يخ ميزد.
بعد از آنكه به حمام ميرفت و با صابون زيتون خالص بوي زهم طويله را از تن خود پاك ميكرد، به اتاقش ميرفت و مدتها به عكس پدربزرگش خيره ميشد كه كنار درياچه راجرز گرفته بود. سال1925 بود و چند مرد كنار لاشه اسبي كه روي يخ آتش زده بودند خود را گرم ميكردند. دود سياه و غليظي آسمان را پوشانده بود. اسب كه در اصل ماديان بلژيكي خوشنژادي بود سرخورده بود توي درياچه يخزده.
يادش ميآمد كه پدربزرگ ماجرا را برايش تعريف كرده بود كه چطور اسب را بيرون كشيدند. لوله تفنگ را مثل انگشت توي گوش او فرو برده بود. او ميخواست اسب را روي يخها رها كند تا سرما حسابش را برسد اما برادر او اصرار داشت كه با گلوله راحتش كنند و لاشهاش را بسوزانند.
بعد درازش كردند. تق! عمو آيكه روي آن گازوئيل ريخت. يكي ـ احتمالا پدربزرگ ـ كبريت كشيده بود و اسب توي شعلههاي آتش گُر گرفت. بعد هم همگي عقب ايستادند و يكي عكس گرفت. توي گوشه راست عكس نزديك كالسكه قنديلهاي يخ روي قطعات درشت يخ تشكيل ميشد.
شبهاي زيادي خواب ميديد كه به نقطه سياهي وسط برف و يخ ميرود و با چنگك دنبال بقاياي حيوان ميگردد. ميديد كه چطور تزيينات نقرهاي آن ميدرخشد. صداي سم اسب را ميشنيد كه به شكستن يخ ميماند. حالا هر بهار وقتي به جايي ميرسد كه اسب را آتش زده بودند، از لبههاي قايق نگاه ميكند تا در عمق آب استخوانهاي اسب را مجسم كند. گاهي اسب را تصور ميكرد كه زير آب تگري چهارنعل يورتمه ميرود و نفسش مثل بخار بيرون ميزند.
درباره نويسنده:
مايكل دلپ- نويسنده و شاعر آمريكايي ـ متولد1948 است و چندين مجموعه شعر و داستان دارد.
نظر شما