مثل پرسشهاي آخر درس ميماند. بعد از اينکه درس را ياد ميگيري، از تو سؤال ميكنند.
اين همان داستان پايان روز است. روز که رو به شب ميرود، صداي ذهنم بيدار ميشود و از آنچه در روز با آن مواجه شده بودم سؤال ميكند. و اين ماجرا آنجا منحصر بهفرد ميشود که در روز با او مواجه شده باشم.
امروز چه چيز تازهاي خلق کردهاي؟
خلق کردهام؟... بايد در موردش فکر کنم. اماراستي چه حرفي! تا به حال اين را از خودم نپرسيده بودم.
هميشه در همين حال و هواها هستم که سروکلهاش پيدا ميشود. يکدفعه وسط خيرهشدنهاي بيمقدمه به کتاب، مابين لحظههاي خواب و بيداري و درست لحظهاي قبل از دورشدن در خيالهاي دور و دراز، با يک سؤال، با يک موضوع خاص مرا غافلگير ميکند. بعد بايد حسابي فکر کنم تا جوابش را بدهم. صداي ذهنم کنجکاو و بيقرار است؛ تا نداند آرام نميگيرد.
من امروز چه چيز تازهاي خلق کردهام؟
راستي که هرروز خالق دنياي خودم ميشوم. خالقي که خلقتهايش نشانههاي پررنگ خلقت خداست. او به فکر شعرهايم هست. به فکر ايدههايم هست. حتي حواسش به تمام سؤالهايي هم هست که به ذهنم ميرسند. او به شعر ميگويد در قلبم ريشه کند. به ايدهها ميگويد در ذهنم پابگيرند و به سؤالها يادآوري ميکند که در من پي جواب بگردند.
حواسش به خلقت تکتک مخلوقات دنياي من، حواسش به ناديدنيترين و کمرنگترين و بيصداترينهاي من هست.
و در مورد خلقت دنيايي که در آن زندگي ميکنيم چه؟ لابد او يک روز تصميم گرفت دنيا را بيافريند. براي تصميمي به اين بزرگي فقط يک روز زمان کافي است؟
البته که نه. اما زمان براي او معني ندارد. به حساب من شايد يک روز، شايد يک سال و شايد هزاران سال زمان گذشت تا خدا دست به خلق اين جهان زد. هرچند ميدانم او ذات آفرينش است و شايد اصلاً نياز به هيچ تصميمي نداشت. شايد فقط در يک لحظه به جهان گفت بهوجود بيا و جهان بهوجود آمد. جهان آنطور که ميبايست باشد، بهوجود آمد.
او چهطور خلق ميکند؟ چهطور از هيچ، همهچيز به وجود ميآورد؟
ماجرايش آدم را ياد کتابها مياندازد؛ ياد آنچه در مورد بهشت عدن خواندهايم. حتي هيچ هم، چيزي است که اگر نبود نميشد آن را تصور کرد، به زبان آورد و در موردش حرف زد.
شايد خدا از آنچه ما ماهيتش را نميدانيم و اسمش را هيچ گذاشتهايم آفريده است. براي او که کاري ندارد، شايد هم از همان هيچ واقعي آفريد؛ من چيزي نميدانم.
خدا يکباره خلق کرد يا بهتدريج؟
اين سؤال چهارم صداي ذهنم است.
سؤالهاي عجيبي طرح ميكني!
نميدانم. فقط ميدانم هرروز شوق خلقتي تازه را در دلم مياندازد و من هرروز خلق ميکردهام هرچند از آن آگاه نبودهام.
نميدانم او يکباره تصميم گرفت و خلق کرد يا بهتدريج. نميدانم از هيچِ هيچ خلق کرد يا از هيچ بيماهيت. نميدانم فکر خلقت هرروزه را چهطور در قلبم فروميريزد. فقط ميدانم من خالق چيزي ميشوم که او اراده ميکند. او به من ميگويد چنين باش و من چنين ميشوم.