تاریخ انتشار: ۲۵ آبان ۱۳۹۶ - ۰۶:۲۰

همشهری آنلاین: حتی تا اواخر قرن هفدهم، بعضی افراد گمان می‌کردند مغز انسان اندامی نرم و شل است که قادر به تفکر نیست، اما واقعیت این است که این اندام، آرایه‌ای پیچیده از یاخته‌های عصبی است که هر کدام نقش حیاتی خود را در یاری رساندن به مغز برای کنترل بدن ایفا می‌کنند

رم؛ قرن دوم پس از میلاد. جمعی از فلاسفه و سیاستمداران جمع شده‌اند تا به تماشای «جالینوس حکیم» بنشینند؛ «ايزدان پزشکی» دوران که قرار است نمایشی عمومی را روی یک خوک اجرا کند.

جیغ‌های ممتد خوک ناگهان خاموش می‌شود، زیرا جالینوس عصب حنجره‌ای حیوان را قطع می‌کند؛ رشته‌ای عصبی که از تارهای صوتی حنجره به سمت مغز می‌رود.

صدای نفس‌های بریده‌ی ناشی از شگفتی حضار فضا را پر می‌کند، اما چرا آن‌ها تا این حد تعجب کرده و هول شده‌اند؟ پاسخ ساده است: همین الان جالینوس ثابت کرده که این «مغز» و نه «قلب» است که مسئول کنترل رفتار است.

برای ما که در دوران فعلی به دنیا آمده‌ایم، شاید نمایش خوک جالینوس به هیچ عنوان شاهکار محسوب نشود، اما «چارلز گراس» تاریخ‌نگار این حادثه را با عنوان «یکی از مشهورترین نمایش‌های کالبدشناسی تمام اعصار» توصیف می‌کند

اگرچه جالینوس نخستین کسی نبود که اهمیت عملکردی مغز را درک کرده بود، اما نخستین کسی بود که آزمایشی عمومی ترتیب داد که از این ایده حمایت می‌کرد.

باوجوداین، «دیدگاه قلب‌مرکزی» در عصر جالینوس کماکان دیدگاه غالب باقی ماند؛ این ایده که افکار، خیالات و روح همگی در قلب متمرکز هستند. بی‌شک متوجه شده‌اید میراث این دیدگاه حتی تا امروز هم باقی مانده است

وقتی عباراتی مانند این را بر زبان می‌آورید: «با تمام قلبم»، «چیزی در قلبم تکان خورد» و ...

  • یک کاسه سرشیر

در طول بخش زیادی از تاریخ، تلاش بشر برای درک مغز بیش از آن که جنبه‌ی علمی داشته باشد، جنبه‌ای فلسفی داشته است.

این امر تا حدی به این دلیل است که تا پیش از قرن بیستم، مطالعه‌ی زیست‌شناختی این ماده‌ی خاکستری بیشتر بر تحقیقاتی استوار بود که روی مغز و بدن جانوران مرده و در معدود مواردی هم (به لطف ممنوعیت مذهبی طولانی‌مدتی که توسط کلیسا اعمال شده بود) مغز انسان‌های درگذشته انجام می‌شد.

شاید به همین دلیل است که حتی تا اواخر قرن هفدهم، بعضی فلاسفه مغز را فاقد توانایی اندیشیدن می‌دانستند. برای مثال، فیلسوفی به نام «هنری مور» (Henry More) در سال 1652 (1031) نوشته است كه توانایی مغز برای تفکر چیزی بیشتر از توانایی «یک کپه چربی یا یک کاسه سرشیر» نیست.

یکی از تاثیرگذارترین تشریح‌کننده‌های مغز که به واژگونی این عقاید کمک شایانی کرد، پزشک انگلیسی «توماس ویلیس» (Thomas Willis) بود.

ویلیس درسال 1664 (1043) کتاب «کالبدشناسی مغز» را منتشر کرد که شامل نقاشی‌های پرجزئیات از مغز انسان بود که توسط «کریستوفر ورن» (Christopher Wren) کشیده شده بود.

ویلیس استدلال‌های موشکافانه و شهودی مطرح کرد که عملکردهای پیچیده‌ی ذهنی توس«قشر مغز» (Cerebral Cortex)انجام می‌شود.

برای مدت طولانی، این بخش از مغز چیزی جز یک تکه پوست بی‌فایده در نظر گرفته نمی‌شد (واژه‌ی Cortex در زبان لاتین به معنای «پوست» یا «غلاف» است).

  • دوران باورهای اشتباه

فقدان ادامه‌دار اطلاعات علمی درباره‌ی مغز این امکان را برای بسیاری از نظریات اشتباه فراهم کرد تا بتوانند حتی تا همین چند قرن گذشته به حیات خود ادامه دهند؛ نظریاتی که با معیارهای دانش امروزی بسیار پوچ و بی‌معنی به نظر می‌رسند.

برای مثال، یکی دیگر از باورهای درازمدت این بود که مغز، «روح حیوانی» را در سراسر بدن پمپ می‌کند؛ باوری که حتی از سوی جالینوس هم بر آن صحه گذاشته شده بود.

برجسته‌ترین پزشکان و دانشمندان تا قرن هجدهم میلادی عقیده داشتند اعصاب با این روح حیوانی پر شده است؛ موجودیتی مرموز که «رنه دکارت» معروف آن را با عبارت «نسیمی بسیار ملایم» توصیف می‌کرد.

دستاوردی که باعث سرنگونی ایده‌ی روح حیوانی شد با الکتریسیته از راه رسید؛ وقتی «برق‌درمانی» به عنوان معالجه‌ای برای فلج معرفی شد. بار دیگر، اجرای نمایشی عمومی نقش خود را در تغییر باورها انجام داد.

برای مثال، «جیووانی آلدینی» (Giovanni Aldini) که خواهرزاده‌ی کالبدشناس معروف «لوئیجی گالوانی» (Luigi Galvani) بود، طی رخدادی که سال 1803 (1182) در لندن برگزار شد، جریان برق را به مغز «جورج فارستر» وصل کرد تا نشان دهد الکتریسیته چطور باعث منقبض شدن ماهیچه‌های صورت او می‌شود

البته فارستر چیز زیادی از اتفاقی که در حال رخ دادن بود، نمی‌فهمید: چند دقیقه پیش او را به خاطر قتل همسر و فرزندش به دار آویخته بودند! اما این نمایش به حاضران کمک کرد بفهمند جریان الکتریکی بخشی از روش اعصاب برای برقراری ارتباط با یکدیگر است.

  • بیمار راهگشا

باوجوداین، هرچند برگزاری کارگاه‌های علمی باعث شناخت اهمیت عملکردی مغز و به ویژه قشر مغز می‌شد،اما یک عقیده‌ی متعصبانه‌ی اشتباه دیگر کماکان ادامه داشت.

این ایده که عملکردهای ذهنی مثل گفتار به جای این‌که در نواحی خاصی متمرکز شده باشند، به شکل یکنواخت درسراسر قشر مغز پراکنده‌اند.

واژگونی این ایده‌ی اشتباه را باید مدیون یک بیمار خاص بدانیم. نام این شخص «لویی ویکتور لبورنی»(Louis Victor Leborgne) بود، اما بیشتر با نام مستعار «تان» شهرت داشت؛ چرا که تنها واژه‌ای بود که قادر بود آن را بر زبان بیاورد.

در جلسه‌ی کالبدشکافی این بیمار، عصب‌شناس فرانسوی «پل بروکا» کشف کرد لبورنی از یک آسیب شدید موضعی به ناحیه‌ای از قشر پیشانی چپ رنج می‌برد

ناحیه‌ای که امروزه به نام «بخش بروکا» نامیده می‌شود. بروکا استنباط کرد این ناحیه‌ی آسیب‌دیده باید نقش مهمی در سخن گفتن انسان داشته باشد.

ارائه‌ای که بروکا از پرونده‌ی لبورنی در انجمن انسان‌شناسی و انجمن تشریح فرانسه درسال 1861 (1240) انجام داد، نقش سودمندی در متقاعد کردن جامعه‌ی دانشگاهی داشت که عملکرد زبانی به شکل ویژه‌ای به «لوب پیشانی» وابسته است.

«استنلی فینگر» تاریخ‌نگار این لحظه را با عبارت «نقطه‌ی عطف کلیدی در تاریخ علوم مغز» توصیف کرده است.

بیمارانی همانند لبورنی با نواقص جسمی یا روحی خاصی که به نواحی آسیب‌دیده‌ای از مغزشان پیوند خورده بود، یکی از مهم‌ترین منابع کسب اطلاعات درباره‌ی نحوه‌ی کارکرد مغز بودند؛ منبعی که تا به امروز هم اهمیت خود را حفظ کرده است.

محمودحاج زمان | منبع: همشهري دانستنيها

برچسب‌ها