اما همدلي در طول تاريخ انديشه، محدود به مباحث فلاسفه و حكما نمانده و امروزه نيز مورد توجه پژوهشگران بسياري از علوم مانند روانشناسي، روانپزشكي، جامعهشناسي و حتي عصبشناسي است. بعضي از اين علوم به زمينهها و عوامل تأثيرگذار در شكلگيري اين پديده ميپردازند و بعضي هم كاركرد و همچنين تأثير اين رفتار بر بهبود زندگي اجتماعي را مورد تحقيق قرار ميدهند. مفهوم همدلي براي هركدام از ما در ابتدا ساده و بسيار بديهي به نظر ميرسد اما اگر پاي صحبت اهل فن بنشينيم متوجه ميشويم كه به اين سادگي هم نيست؛ به همين دليل به سراغ دكتر محمدرضا سرگلزايي رفتيم. سرگلزايي كه سالها تجربه باليني در روانپزشكي دارد، مدتي است كه فقط به تدريس و تحقيق مشغول است. در گفتوگويي كه با او داشتيم بعد از اينكه مفهوم همدلي را به طور كامل مشخص كرد به سراغ تكنيكهاي عملياي رفت كه ميتواند ما را در تقويت همدلي ياري كند.
- معاني بسياري از واژهها هميشه براي ما آنقدر روشن به نظر ميرسد كه شايد يك بار هم به آن فكر نكنيم اما تعريف همين مفاهيم وقتي در چارچوب علم مطرح ميشود، چندان هم بديهي نيست؛ از اينرو شايد بد نباشد ابتدا «همدلي» را به لحاظ علمي براي ما توضيح دهيد.
راجع به 2واژه صحبت ميشود كه اين دو واژه از نظر معناي لغوي با همديگر هممعنا هستند ولي در روانپزشكي ما ايندو را يكي نميدانيم. آن 2واژه sympathy وEmpathy است. path در زبان يوناني به معناي درد و رنج است، sym هم به معني «هم» است و بنابراين sympathy را همدردي معنا ميكنند. empathy هم از لحاظ لغوي خيلي با sympathy تفاوتي ندارد جز پيشوند Em كه به معني «در درون قرارگرفتن» است. حالا آن چيزي كه در روانپزشكي اينها را متفاوت ميكند و باعث شده ما sympathy را در فارسي به همدردي و empathy را به همدلي ترجمه كنيم اين است كه ميگويند sympathy يك اتفاق اتوماتيك است؛ يعني درواقع براي sympathy ما نياز به هيچ مهارتي نداريم؛ مثلا وقتي يك نفر در كنار ما گريه ميكند ما هم خيلي وقتها بغضمان ميگيرد يا وقتي يك فيلم سينمايي را نگاه ميكنيم كه در آن براي يك نفر اتفاق وحشتناكي ميافتد ما هم مضطرب ميشويم.
اين sympathy پيداكردن، درواقع جزو قابليتهاي ژنتيك و فيزيولوژيك همه حيوانات اجتماعي ازجمله انسان است. تحقيقات نشان داده كه ما و ساير حيوانات اجتماعي در مغزمان يكسري نورونها داريم كه به آن نورونهاي آينهاي گفته ميشود. كارايي اين نورونها اين است كه ميتواند عواطف بين اعضاي يك گونه را به همديگر انتقال بدهد. مثلا هنگامي كه يك نفر در حال دردكشيدن است و چهرهاش درهم رفته، وقتي با او صحبت ميكنيم بدون اينكه حواسمان باشد بهشكل اتومات چهره ما درهم ميرود.
- پس آنچه سمپاتي ناميده ميشود، به طور طبيعي و ذاتي در همه انسانها وجود دارد؟
بله اما مثل همه قابليتهاي فيزيولوژيك و ژنتيك، در همه انسانها يكنواخت نيست بلكه درجه و تنوع دارد. ممكن است در بعضي افراد سمپاتي آنقدر شديد باشد كه اگر جايي بروند و كسي را در حال مريضي و دردكشيدن ببينند از خود آن طرف هم بيشتر درد بكشند؛ درحاليكه ممكن است اين ويژگي در بعضي افراد به لحاظ ژنتيك و وراثتي و فيزيولوژيك، پررنگ نباشد و راحتتر بتوانند صحنههاي درد و رنج را ببينند و خيلي اذيت نشوند. به هر حال هر كدام از اينها كه باشد ـ يعني ما در هر كدام از 2 سر طيف كه واقع باشيم ـ اين اتفاق به صورت كاملا اتوماتيك و انتخابنشده ميافتد و درواقع جزو قابليتهاي ژنتيك ماست؛ اما امپاتي به معني «در درون درد قرارگرفتن» است كه حالا «همدلي» ترجمهاش ميكنند اما باز هم ترجمه مناسبي نيست؛ همدلي درواقع يك مهارت است و ما براي رسيدن به آن بايد يكسري تلاشها انجام دهيم. همدلي به صورت اتوماتيك اتفاق نميافتد.
- چه اتفاقاتي بايد در ما بيفتد تا «همدلي» يا «درك بهتري از تجربه ديگران» داشته باشيم؟
اين مهارت نياز به يكسري مقدمات مفهومي و تلاشهاي تكنيكي دارد. براي اينكه ما همدلي بيشتري داشته باشيم بايد از لحاظ مفهومي باور داشته باشيم كه هر كدام از انسانها چيزهايي را بهتر ميفهمند و چيزهايي را كمتر؛ قضاوتهاي هر كدام از انسانها به درجاتي درست است و به درجاتي، نادرست. اگر ما بخواهيم چنين نگاهي داشته باشيم، طبيعتا مقدمهاش اين است كه تكثرگرايانه بنگريم.
نگاههاي اسطورهاي كه مرزي روشن، قطعي و جزمانديشانه راجع به حق و باطل و خير و شر دارند، نميتوانند مقدمه همدلي را در پيروانشان ايجاد كنند؛ به همين دليل من فكر ميكنم يكي از موانع جهاني همدلي، آيينهايي هستند كه درواقع براي خير و شر و حق و باطل مرزهاي مطلقي قائل هستند و اسطورهها و افسانههايي ايجاد ميكنند كه در آن اسطورهها و افسانهها افرادي خير مطلق هستند و افرادي، شر مطلق.
حالا اگر بخواهم اين را تبديل به توصيهاي عملي كنم، ميتوانم بگويم بايد در نظام تعليم و تربيت و بهخصوص براي كودكان، از ذكركردن اسطورهها و افسانههايي كه يكي حق مطلق است و يكي باطل مطلق، خودداري و پيشگيري كنيم و درواقع ذهن بچهها را با قصههايي تغذيه كنيم كه در آنها آدمها، حيوانات و شخصيتهاي نمايش يا داستان، هر كدام در جايي دچار اشتباه ميشوند و ديگري اشتباه آنها را تصحيح ميكند و هيچ كسي هم باطل مطلق نيست كه هميشه و همهجا اشتباه كند و هيچ جا براي هيچكس خيرخواهي نداشته باشد.
اين درواقع مقدمه مفهومي و پيشگيرانه داستان است. اما از حيث تكنيك عملي، راهكار اينكه ما بتوانيم با ديگران همدلي پيدا كنيم اين است كه مشاهدهگر و شنونده فعال باشيم. ويژگي مشاهدهگر فعال اين است كه وقتي به يك پروژه، پديده يا مسئله نگاه ميكند با خودش اين فرض را داشته باشد كه من چيزهايي را نديدهام؛ بنابراين اول اينكه بايد فروتني و تواضع شناختي داشته باشد و دوم اينكه بايد علاقهمندي و كنجكاوي داشته باشد؛ همانطور كه سقراط از اصطلاح philosophy (فيلسوف) استفاده ميكند كه درواقع به معني علاقهمند يا دوستدار خرد است. يك آدم هنگامي ميتواند همدلي داشته باشد كه به اين مفهوم فيلسوف، كنجكاو و نيز به يادگيري، علاقه داشته باشد؛ يعني بيش از آنكه علاقه داشته باشد كه نظر خودش را به ديگران بقبولاند، كنجكاو باشد كه نظر ديگران را بداند.
شنونده فعال هم مانند شاهد فعال، اين ويژگي را دارد كه وقتي به يك نفر گوش ميكند، از گفتههايش يادداشت برميدارد، گفتههايش را با خودش مرور ميكند و سرتيترهايش را درميآورد؛ همانطور كه شما به عنوان يك مصاحبهكننده وقتي با يك نفر مصاحبه ميكنيد، بيشتر برايتان مهم است كه نظرات او را انتقال دهيد تا اينكه وسط صحبتش بپريد يا مثلا مخالفت كنيد (مثل مصاحبهكنندههاي صداوسيما كه معمولا نظر خودشان را به كارشناسان ديكته ميكنند و وقتي هم كه آن كارشناس نظر متفاوتي دارد حرفش را قطع ميكنند و با او بحث ميكنند). شنونده فعال بودن يعني يك نفر علاقهمند باشد و برايش جالب باشد و كنجكاو باشد كه نظر ديگري را بشنود؛ بنابراين وقتي ديگري دارد صحبت ميكند بهدنبال جواب نگردد بلكه بهدنبال يادگيري باشد و فكر كند كه سر يك كلاس درس كوتاهمدت مجاني نشسته تا بتواند ذهن و حافظه خودش را گسترش دهد. بنابراين در يك مشاهده فعال يا گوشكننده فعال بودن، قرار است درواقع فرض كنيم كه من راجع به اين ماجرا هيچ نميدانم و ميخواهم بدانم و علاقهمند هستم كه بدانم. اين مسئله، مسئله خيلي مهمي است.
- جز اين نكته، ديگر چه نكتههاي عملياي وجود دارد؟
صاحبنظرهايي كه در رابطه با تكنيكهاي همدلي كار ميكنند، براي رسيدن به همدلي در مرحلههاي مختلف، دستورالعملي مانند يك الگوريتم دارند. اما چگونه ميتوانيم به همدلي برسيم؟ يكي از كساني كه ميخواهم خدمتتان معرفياش كنم هارويل هندريكس ـ روانشناس ساكن آمريكا ـ است. او راجع به روابط همسران كار ميكند و در درمان و بهخصوص زوجدرماني، الگويي به اسم «ايماگوتراپي» دارد (هندريكس راجع به زوجها صحبت ميكند ولي اين الگو ميتواند در هر نوع گفتوگو يا شراكتي مطرح باشد). هندريكس ميگويد يكي از چيزهايي كه باعث ميشود ما به همدلي برسيم اين است كه در زمان گوشدادن به سخن كسي، شكل ژست بدن و حال جسماني او را در خودمان ايجاد كنيم؛ يعني اينكه ما بيشترين كنترل اراديمان را بر احساساتمان و نحوه فكركردنمان متمركز نكنيم.
الان من نميتوانم به شما بگويم «غمگين شويد» و شما هم غمگين شويد؛ نميتوانم به شما بگويم «از اين غذا خوشتان بيايد» و بلافاصله خوشتان بيايد؛ يعني ما به طور مستقيم نميتوانيم اراده كنيم و احساساتمان را تغيير بدهيم. راجع به طرز فكرمان نيز همينطور است؛ يعني من نميتوانم بگويم كه «با من موافقت كن» و شما موافق شويد يا بگويم «اين ايده غلط است» و شما بلافاصله مخالف آن ايده شويد؛ يعني كنترل ارادي ما در ساحت احساس و تفكر به طور مستقيم عمل نميكند. اما در ساحت بدني، ما روي حركات بدنيمان و درواقع روي سيستم عصبيـعضلانيمان كنترل زيادي داريم؛ يعني ما ميتوانيم هر وقت ميخواهيم دستمان را بالا ببريم و هر وقت ميخواهيم بنشينيم و هر وقت ميخواهيم پاهايمان را دراز كنيم. درنتيجه صاحبنظران حوزه ارتباطات در روانشناسي و بيشتر از همه ميلتون اريكسون (روانپزشك آمريكايي)، ريچارد بندلر (روانشناس آمريكايي) و هارويل هندريكس كه راجع به او صحبت كردم درباره تكنيكي به نام «mirroring» يعني يكيشدن صحبت ميكنند.
مراد از اين تكنيك اين است كه هنگامي كه به گفتوگوي يك نفر گوش ميكنيد، سعي كنيد تا حد ممكن ژست بدنيتان شبيه به او باشد؛ بنابراين وقتي يك نفر پهلوي ما ايستاده و صحبت ميكند و ما نشستهايم، براي اينكه همدلي پيدا كنيم نخستين قدم اين است كه يا او را دعوت به نشستن كنيم يا خودمان بلند شويم و كنار او بايستيم. اگر كسي مضطربانه با ما صحبت ميكند (انگشتهايش را در هم گره و بدنش را منقبض كرده و به جلو خم شده و دارد تندتند حرف ميزند) براي اينكه او را درك كنيم بايد حتيالمقدور در بدنمان يك تنش عضلاني يا يك فشار ايجاد كنيم تا بتوانيم به درك حال او از حيث بدني برسيم. اين مقدمهاي است براي اينكه وقتي كه آن فرد صحبت ميكند ما جدا از اينكه چه چيزي ميخواهد بگويد، احساس او را هم نسبت به ماجرا درك كنيم.
قدم دوم اعتباربخشي (validation) به عواطف است. مفهوم اعتباربخشي به عواطف اين است كه عاطفه، درست و غلط ندارد؛ يعني نميتوانيم به كسي كه ميترسد، بگوييم «تو به غلط ميترسي» يا اگر كسي شاد است نميتوانيم بگوييم كه «تو به غلط شاد هستي». ممكن است او اشتباه فكر كند و بترسد يا اشتباه فكر كند و شاد باشد اما عواطف، غلط و درست ندارد. عواطف، خودآيند است. اعتباربخشي يعني اينكه سعي كنيم احساس ترس او را درك كنيم و احساس ترس او را غلط و درست نكنيم؛ مقدمه درك او هم همان تكنيك آيينگي (mirroring) است؛ يعني وقتي ما سعي كنيم در ريتم كلام، حركات بدني و در ژست بدني شبيه به او باشيم، آنوقت بدنمان به ما كمك ميكند كه نزديك به او احساس كنيم و لازم است كه بعدا در كلاممان بگوييم كه «آره، من درك ميكنم كه تو داري ميترسي و من درك ميكنم كه ترسيدن، احساس دردناكي است» يا «درك ميكنم كه تو الان خوشحال هستي و درك ميكنم كه خوشحالي احساس خوشايندي است». و البته خوشحالي ممكن است باعث شود كه ما يك مسئله را خوشبينانهتر از آنچه واقعا هست ارزيابي كنيم و البته ترسيدن ممكن است باعث شود كه ما يك مسئله را بدبينانهتر از واقع ارزيابي كنيم؛ يعني ابتدا ما به احساس او اعتبار ميدهيم و بعد به اين هم اشاره ميكنيم كه شايد علت اينكه ما با هم اختلافنظر داريم اين باشد كه تو از موضع حال خوش يا حال بد به ماجرا نگاه ميكني كه آنها در من وجود ندارد.
مرحله سوم همدلي، مرحلهاي است كه ما سعي كنيم وقتي ميخواهيم راجع به موضوعي از منظر چشم ديگري فكر كنيم، از واژگان او استفاده كنيم و وقتي كه از واژگان او استفاده ميكنيم درواقع با دقت بيشتري او را درك ميكنيم. خيلي از آدمها آنقدر عجولانه به يك گوينده گوش ميكنند كه اگر به آنها بگوييم بلافاصله تكرار كن كه گوينده چه گفت، بسياري از كلمات او را به كار نميبرند و واژگان خودشان را جايگزين واژگان او ميكنند؛ مثلا طرف مقابل ميگويد كه «تو من را كوچك كردي» ولي وقتي اين آدم تكرار ميكند، ميگويد كه گفت «من را تحقير كردي»؛ يعني بيشتر از اينكه واژگان او را تكرار كند، برداشت خودش را تكرار ميكند.
و وقتي ما حرف يك نفر را گوش ميكنيم و در كسري از ثانيه آن را با واژگان خودمان درميآميزيم يا واژگان خودمان را جايگزين واژگان او ميكنيم درواقع نميتوانيم به همدلي برسيم؛ بنابراين سهگام همدلي ابتدا در بدن شروع ميشود كه همان mirroring يا آينهشدن است؛ به تعبير احمد شاملو كه «آينهاي در برابر آينهات ميگذارم». آينهاي در مقابل همديگر باشيم و سعي كنيم مثل تصوير آينهاي همديگر، حال بدني همديگر را درك كنيم و به عواطف همديگر اعتبار بدهيم و عواطف را درست و غلط نكنيم و سعي كنيم سيستم زباني همديگر را حداقل يك بار تكرار كنيم و بعدا به آن پاسخ بدهيم يا بعدا بگوييم تفسير من از اين واژگان تو و گفته تو اين است.
مغز ما در سير تكاملش در اين چند ميليون سال به گونه اي تغيير كرده كه «سرعت» برايش بسيار مهمتر از «دقت» است؛ چون آن زماني كه انسانها هم مثل ساير حيوانات در جنگل و غار و كوهستان زندگي ميكردند، خطراتي بود كه فوريت داشت و آنها بايد بهسرعت نسبت به اين خطرات واكنش نشان ميدادند؛ در غير اين صورت زمان حياتي را از دست ميدادند. در نتيجه، مغز ما اگر به حال خود رها شود و تمرين نداشته باشد، دقت را فداي سرعت ميكند و ميخواهد در حداقل زمان ممكن درك حداكثري از محيط داشته باشد؛ بنابراين درواقع اين ويژگي را در ما ايجاد كرده كه درحاليكه گوينده تازه صحبتش را شروع كرده ما ميخواهيم آخر صحبتش را پيشبيني كنيم؛ وقتي او صحبت مفصل ميكند، ما ميخواهيم چكيده صحبتش را به دست بياوريم. اگر بخواهيم به اين شكل ابتدايي و بدوي با همديگر ارتباط برقرار كنيم، در جامعه مدرن صنعتي شهرنشين دچار مشكل ميشويم. در اين جامعه خطرات، خطرات فوري و جاني نيستند كه لازم باشد ما مثل زمان حمله پلنگ، يك واكنش سريع نشان بدهيم بلكه خطرات، اغلب به شكلي هستند كه ما بايد مسئله را طرح، تحليل و از منظرهاي مختلف ارزيابي كنيم، راهحلها و سناريوهاي مختلف بچينيم و بعدا به سمت مداخله و انتخاب سناريوها برويم.
در نتيجه مجموع ماجرا اين است كه اگر ما بخواهيم با يك همدلي غريزي كه امروز هم خيلي مُد شده و مثلا ميگويند «من موج مثبتش را گرفتم» و يا «انرژي منفياش را گرفتم» و... (كه درواقع يك گفتمان شبهعلمي است و آدمها متأسفانه اين را با روانشناسي اشتباه ميگيرند) به دركي از طرف مقابل برسيم، موفق نخواهيم شد؛ يعني اگر تصور مغز ما اين باشد كه با يك شم و شهود كلي و به شكل سريع ميتواند حس ديگران را بگيرد و واكنش نشان بدهد، قطعا واكنش او واكنش بدوي و ابتدايي خواهد بود كه به درد جامعه صنعتيشده يا در حال صنعتيشدن و شهرنشيني نميخورد.
- بهنظر شما حتي اگر همدلي منجر به بهبود وضعيت عيني و ملموس كسي كه مورد همدلي قرار ميگيرد نشود، باز هم سودمند خواهد بود؟
ببينيد! ما نميتوانيم از بعضي از رنجها جلوگيري كنيم؛ مثل اينكه فعلا دانش به حدي نرسيده كه جلوي مرگ را بگيرد. در نتيجه ما نميتوانيم مشكل كسي را كه دارد ميميرد و روزهاي آخر زندگياش را ميگذراند و ميداند كه به بيماري لاعلاج دچار است و روزبهروز حالش بدتر ميشود، رفع كنيم. اما يكسري رنجهاي مضاعف هم داريم. همين آدم ممكن است رنج مضاعفي علاوه بر اينكه دارد ميميرد داشته باشد؛ مثلا احساس تنهايي كند يا اين احساس كه دارد ميميرد بدون اينكه تأثير خوبي در دنيا يا روي ديگران گذاشته باشد يا اينكه اطرافيانش دوستش ندارند. ما از رنج مرگ قريبالوقوع اين آدم نميتوانيم جلوگيري كنيم اما ميتوانيم از رنجهاي مضاعف كه به صورت يك سيكل معيوب منجر به افزايش رنج ميشود، جلوگيري كنيم. ميتوانيم كاري كنيم كه اين آدم بداند بله دارد ميميرد اما كسي كه كنارش نشسته او را درك ميكند، دوستش دارد و از منظر او به ماجرا نگاه ميكند و نگرانيهاي او را ميفهمد. خيلي وقتها اين باعث ميشود كه ما يك گره را تبديل به يك گره كور نكنيم. خيلي وقتها نفهميدن اين ماجرا و نداشتن اين مهارت منجر به اين ميشود كه ما رنج مضاعفي را هم به رنج اصلي اضافه كنيم؛ مثل اينكه 2 نفر با هم تصادف كردهاند و حالا كتككاري هم ميكنند؛ علاوه بر آن خسارت مالي، خسارت بدني هم پيدا ميكنند. خيلي وقتها همدلي از رنج مضاعف جلوگيري ميكند.
دوم اينكه بايد بدانيم مهارتهاي زندگي مدرن يا حالا زندگي شهري، هميشه و در هر موقعيتي به ما كمك نميكند بلكه در سطح كلان و در درازمدت به ما كمك ميكند؛ مثل توقف پشت چراغ قرمز يا بستن كمربند ايمني. سالهاست كه من كمربند ايمني ميبندم و هيچ وقت تصادف نكردهام كه كمربند ايمني قرار باشد منجر به نجات جان من شود؛ يعني من سالهاست كه ساعتها تنگي و احساس فشار يك كمربند را تحمل ميكنم براي پيشگيري از موقعيتي كه ميتواند خطرناك باشد. وقتي راجع به مهارتهاي زندگي شهري صحبت ميكنيم هم خيلي از آن مهارتها ممكن است در موقعيتي به درد ما نخورد اما در سطح كلان و در درازمدت اين مهارتها ميتواند به ما كمك كند.