بعد کيفم را ميريزم بيرون و مرتب ميکنم. وسايلم را روي داشبورد ميگذارم و دوباره آنها را به كيفم برميگردانم. يک مسافر سوار ميشود.
کمکم مسافرها تکميل ميشوند. ساعت را نگاه ميکنم 20 دقيقه است که من منتظرم. راننده، مرد ميانسالي است، مثل پدرم.
با چرخش سوييچ ماشين، صداي راديو بلند ميشود. گويندهي راديو پيام مسيرهاي پرترافيک را اعلام ميکند و بعد موسيقي پخش ميشود.
مسافراني که عقب ماشين نشستهاند هرسه مرد هستند و دربارهي وضعيت ترافيکي تهران صحبت ميکنند، من کتاب زبانم را در دستم گرفتهام و به آن نگاه ميکنم. اما حواسم به موسيقي است که از راديو پخش ميشود. حواسم به باران است که ديروز در همين کلاس زبان با هم دعوا کرديم و او از من دلخور بود؛ بايد از دلش در بياورم. دارم نقشه ميکشم چهطور سر حرف را باز کنم و...
مسافرها يکييکي پياده ميشوند؛ راننده نگاهم ميکند. باز هم حواسم نيست. ميگويد: «دخترم رسيديم. نميخواهي پياده شوي؟»
واي حواسم نبود بايد جلوتر پياده ميشدم. از ماشين پياده ميشوم و يک 10هزارتوماني به راننده ميدهم و همان موقع يادم ميافتد وقتي در بين راه يک مسافر پياده شد و پول خرد نداشت کلي با راننده بحث کردند و راننده هي اعتراض داشت که بايد زودتر کرايه را حساب ميکردي.
دلشوره دارم. راننده پول را ميگيرد و زير لب ميگويد: بر شيطون لعنت.
دوباره پول را سمتم ميگيرد و ميگويد: بگير پول خرد ندارم.
ميگويم: اينطوري که نميشه آقا.
مرد رويش را برميگرداند: «دخترجان، نيم ساعت تو ماشين منتظر مسافر بودي، نيم ساعت هم هست که تو راهيم، نميشد زودتر بگي پول خرد نداري؟»
10هزار توماني را در دستم ميگيرم و راه ميافتم و در ايستگاه تاکسي، با خواهش از رانندهها پولم را خرد ميکنم. آنها ميگويند ما خودمان هم پول خرد لازم داريم. بالأخره کرايه را پرداخت ميکنم، بخشي از راه را پياده برميگردم و ميدوم، کلاسم دير ميشود و... فقط بهخاطر اين که پول خرد نداشتم.