خانواده، کوچکترين و درعينحال مهمترين نهاد جامعه است؛ يک سيارهي باارزش. تمام خانوادههاي موفق، بهطور مداوم روي روابط و نقطههاي قوت و ضعفشان کار ميکنند. چون روابط خانوادگي، درست مانند يک گياه، به رسيدگي نياز دارد.
شايد هم خانواده مثل يک سيارهي کوچک باشد و مشکلات ما ريشههاي درخت بائوباب... شازده کوچولو كه يادتان هست. اگر مراقب ريشههاي نوپاي درختهاي بائوباب نباشيم، آنقدر بزرگ ميشوند که ميتوانند يک خانهي کوچک را خراب کنند.
بسياري از ما در خانواده، مشکلات کوچک يا بزرگي داريم که گاهي تکرار ميشوند و گاهي تغيير شکل ميدهند. بسياري از اين مشکلات را با روشهاي سادهاي ميتوان حل كرد، روشهايي سادهتر از آنچه که فکرش را ميکنيم و براي بعضيها ميتوان مشاوره گرفت و دقيقتر براي حل آنها تلاش كرد.
با همين موضوع، سراغ چند نوجوان دختر و پسر ميرويم و پاي صحبت آنها مينشينيم تا از مشکلاتي بگويند که نتوانستهاند حل کنند و البته از آنچه که موفق به حل آن شدهاند نيز. بنا به خواستهي اين نوجوانها، در اين گزارش نامي از آنها نميبريم.
- با من حرف بزن!
پسرنوجوان 16 ساله: بيشتر مشکلم به گوشيام مربوط ميشود. هروقت گوشي دستم باشد مادرم گير ميدهد و ميگويد: «چيکار ميکني همهش سرت توي اون گوشيه؟» که فکرميکنم اکثر بچهها اين مشکل را دارند.
اين رفتار مرا خيلي آزار ميدهد. چون دلم ميخواهد پدر و مادرم به من اعتماد داشته باشند. چندبار غيرمستقيم به مادرم گفتهام که از اين بياعتمادي ناراحتم، اما نتوانستهام درست حرفم را بزنم و مشکلش را متوجه بشوم.
انتظارم اين است که با من حرف بزنند چون با حرفزدن همهچيز درست ميشود. با حرفزدن، من ميفهمم دقيقاً مشکل آنها با گوشي من چيست؟
فکر ميکنم بيشترين مشکل ما، حرفنزدن با همديگر است. بايد سعي کنم دربارهي اين مسئله با آنها صحبت کنم؛ چون الآن هم سعي ميکنم کمترگوشي دستم بگيرم تا با مادرم بحث نکنم.
- مشکلي به نام برادر کوچکتر
دختر نوجوان 15 ساله: بيشترين مشکل من به برادر کوچکم برميگردد و موجب بحث با خانوادهام ميشود. من و برادرم خيلي با هم اختلاف داريم و اکثراً بر سر همين موضوع بحثمان ميشود.
خانوادهام فکر ميکنند من چون بزرگترم و برادرم کوچکتر، هميشه حق با اوست و از طرف ديگر من و برادرم هم هيچکدام هيچوقت کوتاه نميآييم، بهخاطر همين اين مشکل حل نميشود.
- کاري که دوست ندارم
پسر نوجوان 16 ساله: يکي از مشکلات من با خانواده، تداخلداشتن روحيهام با آنهاست. ما خيلي از اوقات مجبور به انجام کاري ميشويم که با روحيهمان سازگار نيست و دوست نداريم آن را انجام بدهيم.
اما چون اقتضاي سني نوجوان، زندگي تحت حاکميت خانواده است و ناگزير به پذيرش درخواستهاي خانواده ميشود و در نتيجه نميتوانيم با اين اوضاع، درست روبهرو شويم.
مثلاً روحيهي يک نوجوان شاد با روحيهي يك خانوادهي منزوي سازگار نيست، ولي اقتضاي سنش اين است که با اين وضعيت کنار بيايد.
- ما دروغگو نيستيم!
دختر نوجوان 15 ساله: يکي از مشکلات بزرگ من در خانواده اين شده که پدرم بهموقع تصميم نميگيرد و اين روي برنامهريزي ما اثر گذاشته است.
مثلاً ما ميخواستيم با خواهربزرگم و دوستان خانوادگي بيرون برويم، بعد پدرم زنگ ميزند ميگويد ميخواهيم سفر برويم يا مثلاً ميگويد شب ميرويم مهماني دوستانه! بعد ما برنامهمان را تغيير ميدهيم، اما او دوباره تماس ميگيرد و ميگويد برنامه عوض شده و فردا ميرويم.
اين بيبرنامگيهايش برنامهي زندگي ما را به هم ميريزد. همين باعثشده من و خواهر بزرگم جلوي دوستانمان مثل دروغگو جلوه كنيم؛ دروغگويي که نميشود به حرفش اعتماد کرد. البته ما تصميم گرفتيم دربارهي اين موضوع با پدرم صحبت کنيم. چون او خيلي مهربان است و حتماً ما را درک ميکند.
- تنهايي...
دختر نوجوان 16 ساله: همين الآن داشتم سر اين موضوع گريه ميکردم. مشکلم با خانوادهام بسيار شديد شده است. من تکفرزندم و خيلي زياد احساس تنهايي ميکنم و اين تنهايي با چيزي جبران نميشود.
آنقدر تنها هستم و حوصلهام سر ميرود که به ناچار زياد سرگوشيام ميروم، اما هميشه هم به من ايراد ميگيرند که چرا سرم دائم در گوشي است.
از طرفي اجازه ندارم بروم منزل دوستانم؛ حتي کساني که پدر ومادرشان را ميشناسند. فکر ميکنم دربارهي اين موضوع بايد با مشاور مدرسه صحبت کنم.
- حلشدني است
اما اين ريشههاي کوچک قابلکندن و دورانداختن هستند. همين نوجوانان براي ما از همراهي با خانواده در حل بعضي از اختلافنظرهايشان گفتند:
- مشکلي داشتم و مامانم از يکي از دوستانم خوشش نميآمد و ميگفت با اين دوستت در ارتباط نباش، ولي من نميفهميدم چرا. منتها چون مادرم راضي نبود رابطهام را جدي نگرفتم، البته الآن فهميدم که مادرم درست ميگفت و خوب شد با دوستم صميمي نشدم.
- مثلاً من وقتي تبلت خريدم آنقدر به آن وابسته شدم که مادرم دوهفته تبلتم را پنهان کرد و بعد من مراقب استفاده از تبلت و البته الآن گوشيام هستم. بهخصوص وقتي مدرسه ميروم و همين باعث شده در درسهايم با مشکل روبهرو نشوم.
- من و برادرم بيش از حد از گوشي استفاده ميکرديم، اما اين مشکل را با خانواده حل کرديم و پدرم براي اينکه استفاده از گوشي در خانه کنترل بشود از من و برادرم خواست ساعت 10 شب گوشيهايمان را خاموش کنيم و البته خود پدر ومادرم هم در استفاده از گوشي همين قانون را رعايت کردند.
- ما نوجوانيم و تصميمهايمان عموماً احساسي است و اغلب نتيجهي کارهايمان را در نظر نميگيريم. بنابراين ممکن است در رويارويي با يک مسئلهي کوچک که حلکردنش چندان سخت نيست، بهخاطر احساسات بيش از حدمان به مشکل بربخوريم به همين دليل من شخصاً با پدرم در مورد تصميمهاي کوچک و بزرگم مشورت ميکنم.
نظر شما