تا سلام كردم و گفتم كه ميخواهم با شما در مورد كار و زندگيتان حرف بزنم، نفر وسطي از جايش بلند شد كه برود. هنوز داشتم در مورد كارم توضيح ميدادم و منتظر جوابش بودم كه نفر سومي با اشاره به صندلياي كه خالي شده بود گفت: «بياين اينجا بشينين». وسايل كارم را درآوردم و مشغول شدم.
- چي ميفروشين؟
نايلونفروشم؛ نايلونجات.
- ديگه چه چيزايي دارين؟
نايلونجات ديگه؛ چيزي كه از مجموعه و خانواده نايلون باشه.
- مثل؟
ظروف يهبارمصرف، پلاستيكجات، نايلونجات.
(خندهام گرفته بود. انگار اصلا دوست نداشت حرف بزند. به روي خودم نياوردم.)
- چندساله به اين كار مشغولين؟
حدود 30سالي ميشه.
- چطور شد به اين كار مشغول شدين؟
از بد حادثه.
(شايد به همين دليل زياد ميلي به صحبت ندارد. تلفنش زنگ ميخورد. با فراغبال جواب ميدهد. اصلا نگران وقت من نيست!)
- چطور؟
فارغالتحصيل رشته شيميام. وارد كار نايلون شدم و توليدي زدم اما چون اقتصاد ما توليدي نيس، ضرر كردم.
- چي توليد ميكردين؟
همين نايلونجات.
- ولي تو همين كار موندين؟
خريدوفروش نايلونه ديگه. تو اين كار 20-10تا آشنا پيدا كرده بودم؛ مجبور شدم تو همين كار بمونم. توليد رو جمعش كردم.
- مدركتون مهندسي شيميه؟
بله.
- چرا تو رشتهتون كار نكردين؟
بنا به شرايط اجتماعي بعد از دهه60. اوضاع اجتماعي عوض شد؛ كارايي ميتونستي انجام بدي كه آشنا ميخواس. يا اينكه بايد سرمايه ميداشتي.
- دوست داشتين رشته شيمي رو ادامه بدين؟
نه. بيشتر به اقتصاد و ادبيات و جامعهشناسي علاقهمند بودم.
(با تعجب به او نگاه ميكنم. به اقتصاد، ادبيات و جامعهشناسي علاقهمند بوده ولي مهندسي شيمي خوانده، توليد مواد و اشياي نايلوني را شروع كرده و حالا فروشنده انواع نايلون است!)
- پس چرا شيمي خوندين؟
ديگه اونو قبول شدم. دوباره ميخواستم كنكور بدم كه نشد. اونموقع فكر ميكردم كه از طريق رشتههاي علوم اجتماعي بهتر ميشه براي راهگشايي از بنبست و عقبموندگي جامعه كاري كرد.
- چه سالي بود؟
51 رفتم دانشگاه.
- اهل كجا هستين؟
شمرون. چاي ميخورين؟
(ميگويم «نه» و تشكر ميكنم. كيسهاي پر از آبنبات جلويم روي ميز ميگذارد؛ «پس آبنبات بخورين.» يكي برميدارم. يخ رابطه آب شده!)
- كي ازدواج كردين؟
سال64؛ اشتباه كردم.
- چرا؟
اگه تكي بودم تو اين محنت و بدبختي نميافتادم.
(آرامشي كه در گفتار و رفتارش دارد اصلا با اين جواب جور درنميآيد. تعجب را در نگاهم ميبيند. تا ميخواهم چيزي بگويم يك مشتري وارد ميشود. لهجه مشتري ميگويد كه اهل شمال كشور است. جنس را به مشتري ميدهد و با مهرباني و خوشرويي ميپرسد: «اهل كدوم قسمت شمال هستين؟».
مشتري كه ميرود رو به من ميكند و قبل از اينكه بتوانم چيزي بگويم در جواب تعجبي كه در چشمانم ديده است، حرفهايش را ادامه ميدهد)
من به تساوي مطلق زن و مرد اعتقاد دارم؛ از اون نظر مشكلي ندارم ولي منظورم اينه كه اگه تك بودم شايد سازگاري بيشتري با شرايطم پيدا ميكردم.
- چند تا بچه دارين؟ چندساله هستن؟
3تا؛ يه پسر 31ساله و 2تا دختر 28 و 24ساله.
- ازدواج كردهن؟ نوه دارين؟
پسرم ازدواج كرده اما نوه ندارم.
- كار ميكنن؟
بله. دختر بزرگم فوقليسانس مهندسي تجهيزات پزشكي داره؛ با برادرش كار ميكنه. دختر كوچيكه داره براي فوقليسانس ميخونه.
- بچههاتون كه تحصيلكرده هستن و كار ميكنن؛ چرا ميگين ازدواجتون اشتباه بوده؟
من برا خودم ميگم؛ برا اونا نميگم!
(دوباره چاي تعارف ميكند. اين بار يك ليوان چاي ميريزد و ميگذارد روي ميز. مردي كه صندلي خالي را به من تعارف كرده بود و همچنان كنار ما نشسته بود ميگويد: «خانوم بخورين؛ چاي آويشنه، معمولي نيست». تا اينجاي گفتوگو هم چند بار زودتر از فروشنده جواب داده است!)
- براي غذا چيكار ميكنين؟
ناهارا يهچي درست ميكنيم ميخوريم؛ اِميكيش.
- چي؟
همون املت ديگه.
- چرا از خونه غذا نميارين؟
معلوم نيس مغازه باشم يا نه. (به مردي كه كنار ما نشسته اشاره ميكند.) دكون مال ايشونه. درش به رو همه بازه. جمع ميشن، نميشه. اينجا به اندازه درست ميكنم.
(مردي كه معلوم شد صاحب مغازه است و به همينخاطر از زندگي فروشنده آنقدر خبر دارد كه بتواند در جوابدادن پيشدستي كند ميگويد: «يه روز ميبيني وقت ناهار چند نفر اينجا هستن. چقدر از خونه غذا بياره كه به همه برسه؟»)
- گاز كجاست؟
(خندهاش ميگيرد.)
اينجا نداره. ميريم مغازه چايفروشه. گاز داره. اونجا ميپزيم.
- چقدر درآمد دارين؟
ماهي يه تومن. اينجا كار ميكنم، مزد ميگيرم.
(صاحب مغازه ميگويد: «خانوم، سرپرست ماست ايشون».)
- يهميليون شما برميدارين از فروش؟
آره ديگه؛ مزدمونه. بقيه مال صاحب مغازهس.
- از بعد از بستن توليدي، اينجا بودين؟
آره. عمدتا اينجام. ما مولايي كار ميكنيم؛ پايبند چيزي نيستم. يهدفه ديدي چار روز نيومدم.
(صاحب مغازه: «هر روز كه نيست.»)
- اينطوري مشكلي ندارين؟
(صاحب مغازه: «ما دوستيم با هم. اينجا يه پاتوقه. مال دوستانه. همه ميان اينجا جمع ميشن.»)
- ايشون نيست، مغازه بازه؟
(صاحب مغازه: «بازه.»)
- يعني دوستان تو مغازه كار ميكنن؟
(صاحب مغازه: «كار نميكنن. كس ديگهاي مياد، مغازه ميگرده.»)
- خونه مال خودتونه؟
مال زنمه. (ميخندد)
- ارث پدريشون بود؟
مال خودم بود. ارث پدري خودم بود. بخشيدم به خانومم.
شاعر گفت:
من همان لحظه وضو ساختم از چشمه عشق
چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست
شعر از حافظه. اگه ديوان حافظ بود كل غزل رو درميآوردم. به هر حال علاقهمندم. يه چيزي مطالعه ميكنم و مطالعاتم در همين زمينههاس.
- غير از اشعار حافظ تو چه زمينههاي ديگهاي مطالعه ميكنين؟
جامعهشناسي ميخونم، تاريخ، عرفان.
- از نظر شعر، فقط به اشعار حافظ علاقه دارين؟
نه. اشعار مولانا رو هم ميخونم، شاملو، اخوان.
(يكدفعه مغازه شلوغ ميشود. تا حالا مشتريها تكتك يا با فاصله كمي ميآمدند ولي به طور تصادفي همزمان چند نفر با هم وارد شدهاند. صاحب مغازه هم با گفتن اينكه «شما كارتونو ادامه بدين» شروع ميكند به راهانداختن مشتريها. جنسهاي كشيدني را روي ترازو ميگذارد تا فروشنده در حال جوابدادن به من، آنها را بكشد و پولش را بگيرد. فروشنده هم كه ديگر طبع مشاعرهاش خوب گُل كرده، شعر ميخواند و وزن ميكند و پول ميگيرد.)
- درآمدتون به زندگيتون ميرسه؟
به هر حال خانومم داره يه كارايي ميكنه.
- چيكار ميكنن؟
آموزشگاه خياطي داره.
- چه تفريحاتي دارين؟
من كوهنوردي رو خيلي دوست دارم؛ هر جمعه هم ميرم به همه اقصينقاط.
(صاحب مغازه خطاب به من: «خانوم چاييتونو بخورين سرد شد. اين آقا... آب سردو ميريزه تو كتري همهجور علفِ خشكم ميريزه. ميگه بذار جوش بياد. با ايشون خيلي به آدم خوش ميگذره.»
فروشنده رو به صاحب مغازه ميگويد: «اين خانوم وقتي شب بره خونه بخواد كارشو بنويسه، مينويسه:
برو اي مرد بمير
كه وجود تو به جز لعن خداوند نبود
دكتر علي شريعتي اين شعر رو تو نامهاي به خانومش نوشته.»)
به هر حال مسافرتايي اگه در رابطه با گردش علمي يا تاريخ تمدن باشه علاقهمندم. تو شهرها نه.
- تاريخ تمدن؟
مثلا جاهايي برم كه از تمدن مادها، اشكانيان و صفويه آثاري باقي مونده باشه يا جاهاي طبيعي هم كه غار و... داشته باشه.
- زندگي خوب به نظر شما چهجور زندگيه؟
يه زندگي كه شرايط فرهنگي، اقتصادي و اجتماعي بر مبناي علم، عقل و آزادي باشه.
- از خدا چي ميخواين؟
از خدا هيچي نميخوام؛ چون خودم كنندهكار بايد باشم. من يه رابطه عاشقانه با خدا دارم؛ يه رمز كه معنا و هستي وجوده؛ رمز اعلاي هستي. خدا انسانبودن و انساندوستي رو ميخواد. حافظ ميگه:
شكر خدا كه هر چه طلب كردم از خدا
بر منتهاي همت خود كامران شدم
من به اونايي كه خودشون زياد تلاش نميكنن و همهي چيزاي خوب زندگي رو از خدا ميخوان ميگم پس نقش خودت چيه اينجا؟ پس ما چي هستيم؟
- میتوانیم با هم مهربانتر باشیم
بعد از سالها کار کردن درباره موقعیت و مشکلات زنان در خانواده و جامعه تصمیم گرفتم کارم را در شاخه صحبت با مردم- زن و مرد- ادامه دهم؛ مردمی که در تلاش برای گذران زندگی، آنها را میبینیم یا نمیبینیم. به خودم گفتم وقتی در روزنامهها با کار و شیوه زندگی مردم آشنا شویم، وقتی بخوانیم که دیگران در رویارویی با زندگی چه تجربههایی پیدا کردهاند، چه مشکلاتی دارند، دیدگاهشان نسبت به زندگی چیست، دنیا را چگونه میبینند و دوست دارند چه زندگیای داشته باشند، در حقیقت ویژگیهای شخصیتی همدیگر برایمان تا حدی ملموستر میشود وهمین، کمکمان میکند که وقتی در زندگی روزمره در سطح شهر به هم برمیخوریم با هم مهربانتر باشیم و نگذاریم سرعت زیاد امور جاری در شهر، ما را در لحظههای دشوار مقابل هم قرار دهد و اوقاتمان را تلخ کند.