ميگويد: «مدتي كافه ديگري بهدنبالم بود تا صبحها و عصرهايي كه ميروم كافه بروم آنجا بنشينم اما دوستان اين كافه گفتند كه استاد اگر شما برويد ما چه كنيم؟ براي همين ماندم.» كافهنشيني جزئي جدانشدني از سبك زندگياش است. ساعتها مينشيند و در خيال يا روي كاغذ طرح ميزند. از نوجواني و جواني، روش كارش همين بوده. از روزهايي كه سختيهايي زيادي كشيد و راههاي بسياري امتحان كرد تا برسد به جايي كه بااهميتترين جايزههاي جهاني كاريكاتور را درو كند. با كامبيز درمبخش در اين گفتوگو بخشي از زندگياش را مرور ميكنيم كه شايد كمتر شنيده يا خوانده باشيد. بخشي از زندگي او كه ميگويد: «همين سختيها آيندهام را ساخت».
- هر كسي ماجراي كودكي شما را ميخواند و امروز شما را هم ميبيند ناخودآگاه تحسينتان ميكند؛ اينكه كسي، از شرايط بسيار سخت زندگي ميرسد به جايي كه كنار بزرگترين هنرمندان تجسمي جهان قرار ميگيرد. شما احتمالا براي طيكردن اين مسير دشوار به «اميد» خيلي اعتقاد داشتهايد؛ درست است.
بله، اميد البته بهتدريج بهوجود ميآيد؛درخواستي است كه انسان ميكند و ميخواهد به آن برسد و سالها طول ميكشد تا كسي به اميد و آرزويي كه دوست دارد و ميخواهد ،چنگ بزند. البته براي آن اميد، بايد بسيار زحمت كشيد. همانطور كه ميدانيد من از كودكي دوران سختي داشتم و الان كه به گذشتهام نگاه ميكنم ميبينم كه اگر آن سختيها نبود من هيچوقت آدمي كه الان هستم نميشدم. اعتقاد دارم آن سختيها باعث شدند كه من براي رهايي تلاش كنم تا نجات پيدا كنم. بيعدالتيها و فشار و زور و حوادثي كه در كودكي براي من اتفاق افتاد باعث شد شروع به كارهايي كنم كه از مخمصه رهايي يابم؛ چرا كه آن مشكلات را با جسم و روحم حس ميكردم.
- نشانههاي اين بيعدالتيها چه بود؟
من زن بابا داشتم و هميشه مورد غضب و بيمهرياش بودم. حتما شما هم ميدانيد برخي افرادي كه چنين شرايطي دارند در كودكيشان بسيار زجر ميكشند و نميتوانند هم رنجهايي را كه ميكشند را با اطرافيانشان به اشتراك بگذارند چون مدام متهم ميشوند ضمن اينكه توانايي مالي و... را هم براي مقابله يا رهايي از آن شرايط ندارند. اين است كه تبعيض براي من از خانواده شروع شد. مثلا برادران و خواهران ناتنيام همهچيز داشتند ولي من هميشه كمتر داشتم و ناديده گرفته ميشدم. من را مدرسهاي دولتي گذاشته بودند كه موهاي سرم را با ماشين نمره يك كوتاه ميكردند ولي بقيه بچههاي ديگر خانواده، مدرسههاي دولتي خوب ميرفتند و موهايشان آنطور كه دلشان ميخواست بود. لباسهاي من را از دم در بازار ميخريدند، از توي سبدهاي حراجي. ولي لباسهاي خواهران و برادرانم از مغازههاي درست و حسابي خريده ميشد. حتي غذا را به من كم ميدادند. شايد 6ساله بودم كه با قوطي كرم دست و صورت، يك ترازو درست كردم و بردمش سر سفره. به زن پدرم گفتم از اين به بعد اين چيزهايي كه تقسيم ميكنيد را بايد وزن كنيد. زن پدرم هم ترازو را گرفت و پرت كرد كه «چه غلطها!».
- وضع مالي پدرتان چگونه بود؟
پدرم ارتشي بود و سرهنگ. شرايط ماليمان خوب بود ولي به هر حال آنطور كه بايد، آنها به من نميرسيدند. حتي به من گرسنگي ميدادند و همه تقصيرها بر گردن من بود. هرچه هم كه من ميگفتم كار من نبوده كسي قبول نميكرد چون آنها يك گروه بودند و من تك افتاده بودم. هميشه تلاش ميكردند پدر من را كتك بزند.
- با هيچكدام از اعضاي خانواده رفاقت نداشتيد، با خواهري برادري؟
ببينيد آنها بچههاي كوچكتر از من بودند. من در موقعيتي بودم كه نميتوانستم كار ديگري انجام دهم و فقط تحمل ميكردم. گاهي مسئوليت بچهها را هم برگردن من ميانداختند و خودشان بيرون ميرفتند. من آن موقع 12-10ساله بودم. بچهها را شير ميدادم، غذا ميدادم و حتي قنداق ميكردم. البته الان كه نگاه ميكنم فكر ميكنم تمام اين كارها يكجايي به دردم خورد چون من بعدها در زندگي شخصيام ميتوانستم لباسهايم را اتو بكشم و وصله بزنم و دكمه بدوزم و حتي ميتوانستم غذاهاي متنوع و خوب درست كنم. براي آينده من بد نبود اما شرايط آن موقع بد ميگذشت.
- همينها باعث شد شروع به نقاشيكردن بكنيد؟
بله. من هم گاهي همين را بهخودم ميگويم. احتمالا الهامبخش نقاششدن من در همين فشارها بود.
- ردپاي اين شرايط سخت در كارهايي كه ميكرديد هم ديده ميشد؟
من بهدنبال استقلال بودم. اين را در فعاليتها و كاردستيهايي كه ميساختم ميشد ديد. همه ما ميدانيم كه كودكان در همان سنين پايين نقاشي ميكشند و مداد رنگي و كاغذ دارند و همهشان اكثرا يك خانه ميكشند؛ خانهاي كه دود از دودكشاش بيرون ميآيد. اگر هم خانه نكشند با ابزارهاي كوچك خانه را ميسازند؛ با چوب كبريت، با مقوا يا كاغذ. اين خانه از نظر روانشناسي بهمعناي استقلال پيداكردن كودكان است؛ يعني بچهها يك خانه ميخواهند كه مال خودشان باشد و داخلش آزاد باشند. من يادم ميآيد با مقوا براي خودم يك خانه كوچكي ساخته بودم با در و پنجره كه داخلش ميرفتم.
در آن خانه مقوايي شمع گذاشته بودم و چراغ، قوري و نعلبكي هم برده بودم. ميرفتم داخلش و احساس ميكردم اين خانه براي من است. ميرفتم آنجا و مدتي ميماندم و از آنجا ماندن لذت ميبردم چون خودم ساخته بودمش. از همان زمان با خلاقيتي كه داشتم مرتب با كاغذ و روزنامه و قپچي كار ميكردم و چون تمام متريالي كه با آن كار ميكردم را نداشتم مثل كتابچه كه از رويش نگاه كنم و ياد بگيرم از امكاناتي كه داشتم براي تمرين استفاده ميكردم، مثلا ديوار كوچه و خانه و البته ملحفهها و روبالشيها و كتابهاي درسي. هرجا كه ميشد طرحي ميكشيدم. خيلي از طرحها را پاي ورقه امتحان كشيدهام. رياضي و هندسه را دوست نداشتم و اميدي هم به قبولشدنم نبود. وقتي معلم را ميديدم كه وقت تصحيح ورقهام لبخند ميزند، با خودم ميگفتم الحمدلله! اين يكي را هم قبول شدم.
- در نقاشيتان به غير از خانهاي كه بيشتر بچهها ميكشيدند چه چيزهاي ديگري ميكشيديد؟
نميتوانم بگويم متفاوتتر كار ميكردم. خانه و آدمكها و كلا همان چيزهايي را كه بچههاي ديگر ميكشيدند من هم ميكشيدم ولي خيلي بهتر و زيباتر و خيلي با فكر و خلاقتر. مثلا خلاقيت من در كودكي با يك چراغقوه شروع شد كه داشتنش آن زمان آرزوي هر بچهاي بود تا بتواند چراغ قوه را خاموش و روشن كرده و با نور آن بازي كند. چراغ قوه در دنياي بچهها نوعي جادوگري است مخصوصا وقتي خاموش و روشناش ميكنند. ولي من از همين چراغ قوه معمولي شروع كردم به كارهاي خلاقانهتري انجام دادن مثلا چراغ قوه را باز ميكردم و خرده شيشههاي رنگي داخلش ميريختم. وقتي روشناش ميكردم و نورش را روي ديوار ميانداختم، شكلهاي زيبايي بر حسب تصادف روي ديوار ايجاد ميشدند كه الان به آن ميگويند «كانسپچوال آرت» يا مثلا با نور چراغ قوه سايهاي روي ديوار ميانداختم.
يادم ميآيد يك طياره پلاستيكي پيدا كرده بودم آن را با نخ بسته بودم. آدمكها و طيارهها را جلوي نور تكان ميدادم تا تصويرش روي ديوار مانند پرده سينما ايجاد شود. آن زمان 6-5ساله بودم. در اتاق صندليهايي ميگذاشتم كه مانند سينما بچهها مينشستند و تماشا ميكردند. يادم نميرود وقتي طياره حركت ميكرد چون نخ قرقرهاش معلوم نبود و من وقتي سريع يك حركت راست و چپ ميكردم بچهها سرشان را برميگرداندند و با خودشان ميگفتند يعني اين طياره چه جور دارد در هوا حركت ميكند! من اطلاعي از اينكه تئاتري هست به اسم تئاتر سايه نداشتم و نميدانستم كه خيلي سنتي است. از يك سني به بعد هم بريدههاي كاغذ و مجلات را جمع ميكردم. در اين مجلات آدمكهاي بامزهاي كشيده شده بودند كه برايم جالب و خندهدار بود. همينها باعث شد كه شروع كنم مانند آن آدمكها را كشيدن. بعد يك روز پدرم كه ميديد من نقاشي ميكشم يك آبرنگ ارزان برايم خريد كه يكي از بهترين روزهاي زندگي من بود.
- نگفتيد ،كلا ارتباطتان با پدرتان خوب بود؟
بله... بله... ولي گفتم كه پدرم ارتشي بود و از آنجا كه ارتشيها هميشه داراي يك ديسيپلين خاصي هستند پدرم نيز آنگونه بود. به همينخاطر من را هيچگاه با ساعت زنگدار بيدار نميكرد و هر روز با لگد پدرم از خواب بيدار ميشدم. بنابراين از بچگي حالت دفاعي داشتم و هنوز هم كه شبها ميخوابم، آن خاطره بيدار كردن پدرم را در ذهن دارم.
- براي اينكه از خانواده مستقل شويد و كاري براي خودتان دست و پا كنيد كمكتان نكرد؟
آن زمانها معمول بود كه پدرها به بچههايشان سرمايهاي براي كار ميدادند و ميگفتند بيا اين پول را بگير و فلان كار را بكن. اما پدرم به من هيچ نداد. گفت تو بايد خودت باشي و روي پاي خودت بايستي. همين شد كه من مركب و قلم فلزي را انتخاب كردم؛ ارزانترين وسايلي بودند كه ميتوانستم داشته باشم، يك كاغذ و يك قلم و حداكثر يك آبرنگ. اولين روزي كه پدرم برايم آبرنگ خريد آنقدر خوشحال بودم كه در آبرنگ را مانند جعبه شيريني باز ميكردم و بو ميكشيدم. از آن بو چنان لذت ميبردم كه حتي خوابم هم نميبرد. آبرنگ را ميگذاشتم زيربالشم و تا صبح چندين بار بو ميكردمش.
- چهقدر طول كشيد كه از آن آبرنگ استفاده كنيد؟
نتوانستم خيلي زياد تحمل كنم. همان روز بعد استفادهاش كردم. آن زمان در تهران نقاشيهايي مد بود كه تصوير يك درخت نخلي را در يك منظره غروب نشان ميداد كه در بازار فروش خوبي داشت. كلا مردم ايران نقاشي را به اين تصوير ميشناختند. من هم شروع كردم به كشيدن همان نقاشي معروف. آن روزها هركسي دوست داشت يكي از اينها را داشته باشد. كمكم فاميل و دوستان متوجه شدند كه كامبيز منظره ميكشد و ميگفتند براي ما هم يك منظره بكش. من كارم اين شده بود كه نخل بكشم در تصويري كه خورشيد دارد غروب ميكند. خانه تمام فاميلها از قابهاي نقاشي من پر شده بود.
- جايي گفته بوديد پدرتان غير از شغل اصلياش هنرمند سينما و تلويزيون هم بود. اين باعث نشده بود كه كمي با شما كه روحيه هنري داشتيد مهربانتر باشد؟
روحيه ارتشي هيچوقت پدرم را ترك نكرد. با اينكه پدرم كارگردان و هنرپيشه و فيلمساز هم بود ولي خب روحيات خاص خودش را هم داشت.
- شما هم در فعاليتهاي هنري پدرتان شركت داشتيد؟
بله. من در سن 7سالگي از دبستان ميرفتم در تئاتري كار ميكردم كه آقاي غلامحسين نقشينه نقش پدربزرگ من را داشت. اسم اين تئاتر «ميهنپرست»بود كه داستان افسر ارتشي را روايت ميكرد كه با همرزمانش به بحرين ميرود تا آنجا را از دست عربها نجات دهد و موفق هم ميشود؛ در واقع يك داستان ميهني بود. سناريوي اين تئاتر را پدرم نوشته بود. فيلمش را هم ساخت كه من در فيلمش هم بازي كردم. يادم ميآيد كه تئاتر و فيلمهايش يكي دوتا نبودند و تعدادش زياد بود. بههمين خاطر من ميان عدهاي هنرمند بزرگ شدم. چه آنهايي كه ارتباط با سينما داشتند، مثل ايرج خواجهنوري و محمد نوري و نادره (حميده خيرآبادي) و تقي ظهوري و خانم امير سليماني، چه مطبوعاتيها. آنموقعها تلويزيون نبود. همه بيشتر راديو گوش ميكردند.
نيروهاي نظامي هم براي خودشان راديو داشتند. راديو ژاندارمري، راديو نيروي هوايي كه اتفاقا محبوب هم بودند. پدرم در راديو، سردبير راديو ارتش و ژاندارمري بود. خيليها همكارش بودند و چند نفري در كنارش معروف شدند. مثلا غلامحسين نقشينه. پدر من سردبير ماهنامه ارتش هم بود. در اين ماهنامه آقايي كار ميكرد با نام سرهنگ تجارتچي كه البته بعدها سرهنگ شد و آنموقع افسر بود. او افسر نيروي هوايي بود و براي مجله كاريكاتور ميكشيد. پدرم تابستان من را برد پيش او و گفت: «اين آقا نقاشي ميكنه و پول ميگيره. تو هم همين كار را بكن.» من همانجا با آقاي تجارتچي آشنا شدم. همين آشنايي باعث شد من كمكم عشق زيادي به نقاشيهاي كميك پيدا كنم. اتفاقا نخستين كاريكاتورم هم در همان مجله ارتش چاپ شد. پولي خوبي هم دادند.
- مثلا چقدر؟
آن زمان كه بچهها 5تومان فقط پول تو جيبي براي يكماه ميگرفتند، من 100تومان دستمزد گرفتم. اصلا يكباره پولدار شدم. آنقدر خوشحال شدم كه فهميدم با اين پول ميتوانم هر كاري كه دلم بخواهد انجام دهم. درس و مشق را كنار گذاشتم و نشستم به كاريكاتوركشيدن.
- شما در اين برهه بيشتر به پول كار فكر ميكرديد يا استقلال؟
هر دو. اما به پول بيشتر! آن زمان بچهها خيلي چيزها دوست داشتند كه داشته باشند يا دوست داشتند چيزي را بخرند. من هم ميديدم كه با اين پول ميتوانم خيلي چيزهايي بخرم كه آرزويش را دارم. مثلا ميتوانستم با آن پول شكلاتي كه ميخواستم را بخرم چون در آن سن بچهها يا شكلات و بستني يا اسباببازي دوست دارند. يك مقدار كه بزرگتر شدم ديدم كه برادرم لباس و كفش خوبي ميپوشد ولي من ندارم براي همين رفتم سمت خريد لباس و كفش و... .
- ماجراي استقلالتان از كي شروع شد. روزي كه بهخودتان گفتيد كه من ديگر ميروم؟
اين ماجرا تا 18سالگي طول كشيد. آن زمان تقريبا آدم معروفي شده بودم و با روزنامههاي زيادي كار ميكردم. من با مجله هفتگي شروع كردم تااينكه دكتر بهزادي سردبير «سپيد و سياه» پيام داد كه من را ميخواهد. سپيد و سياه از بزرگترين و شيكترين مجلات آن روزها و نخستين مجلهاي بود كه يونيفرم گرافيكي داشت. من خيلي كوچك بودم يكبار هم دربان آنجا راهم نداد و گفت: «برو با بابات بيا». دفتر مجله در ميدان توپخانه، پشت اداره گذرنامه بود. صبحها مدرسه ميرفتم و بعد از آن در مجله مشغول ميشدم.
- سپيد و سياه تحريريه بزرگي داشت و آدمهاي بزرگي هم در آن كار ميكردند. درست است؟
بله... نصرت رحماني، احمد شاملو، فريدون مشيري و... همه در يك اتاق بزرگ مينشستيم. حقوق ماهانه من 200تومان بود كه زنبابام با دوزوكلك آن را از من ميگرفت. حتي يكبار كه رفتم دستمزدم را بگيرم، دكتر بهزادي گفت: «مامانت اومد و گرفت و رفت». گفته بود: «به اين بچه پول نديد ميره هلههوله ميخره و ميخوره، صورتش جوش ميزنه». اينها مربوط به 14-13سالگي من است. در اين سن سپيد و سياه 2صفحه روبهرو كاريكاتور كار ميكرد.
- البته هله هوله را درست ميگفتند چون كافهنشينيهاي معروفتان هم از همين درآمد زياد شروع شد.
خب درآمد من نسبت به الان شايد مسخره بيايد ولي آن زمان درآمدم هر سال بيشتر ميشد و تا ماهي 600-500 تومان هم رسيد. بعدها كه رفتم دانشكده هنرهاي زيبا آنجا آقاي هانيبال الخاص كه معلم من بود ميگفت تو بيشتر از من حقوق ميگيري. اين را درست ميگوييد كه بهخاطر درآمد خوبم و اينكه ميتوانستم دوستانم را به راحتي دعوت كنم، دست و دلبازي و كافهنشينيهايم آغاز شد؛ يعني حدودا از سال 1334به بعد.
- چه كافههايي ميرفتيد؟
يكي از كافههايي كه ميرفتم كافه «فرد» در لالهزار بود. هم كافيشاپ و هم شيرينيفروشي بود. اين كافه نخستين جايي بود كه كافه گلاسه داشت. در يك فضاي آيينهكاري بسيار زيبا با حوض و فوارهاي. من كارم را به روزنامه ميدادم و از آنجا كه دلم نميخواست بروم خانه، وقتم را آنجا ميگذراندم. حتي كساني كه ميآمدند در كافه براي اينكه اثبات كنم من پول دارم مهمانشان ميكردم و خيليها تعجب ميكردند. بعد از كافه فرد، رستوران و فروشگاهي باز شد به اسم فردوسي كه يك ساختمان بسيار بزرگ و شيكي بود جنب بانكسپه كه آلمانيها ساخته بودند و نخستين سوپر ماركت ايران بود كه در گوشهاش يك كافيشاپ بود.
تمام پرسنل آن مجموعه آلماني بودند و تمام لوازم كافيشاپ را از آلمان ميآوردند. كافه بسيار شيكي بود و آدمهاي حسابي و پولدار و لاكچري آنجا ميرفتند و منهم با وجود آنكه 17-16ساله بودم ميرفتم آنجا مينشستم. يادم ميآيد يكبار يك مرغ درسته سفارش دادم و گارسون به سمتم آمد و گفت پول داريد؟ گفتم آره دارم و دست در جيبم كردم و يك دسته اسكناس درآوردم. بعد از آن كافه، كافه ديگري به نام «فياما» در خيابان فردوسي ميرفتم كه مانند كافههاي كشور اتريش چوبي بود. بسيار زيبا ساخته بودند با چوبهاي آنتيك زيبا و تابلوهاي قشنگ در يك فضاي خيلي متفاوت با گارسونهايي بسيار شيك. البته در فواصلش «كافه نادري» هم ميرفتم چون در آن زمان خيلي از مطبوعاتيها را در آنجا ميتوانستم ببينم.
- شما بين مطبوعاتيها آن زمان كمسن و سالترينشان بوديد؟
بله من 15-14ساله بودم. من در اتاقي كار ميكردم كه شاملو و مشيري آنجا مينشستند. جالبتر اينكه، وقتي ما پيش سردبير ميرفتيم سردبير دست در جيبش ميكرد و همان لحظه پولمان را ميداد ولي گاهي پولها را نميدادند و براي حقالتحرير من و آقاي شاملو و... ميرفتيم در صف كه آقاي سردبير تشريف بياورند و پول ما را بدهند.
- حقوقتان را هميشه به موقع ميگرفتيد؟
نه. مثلا در يكي از مجلات دربان گفت كه امروز نرويد براي پول، فايده ندارد فلاني ديشب در قمار خيلي باخته. بعضي وقتها هم براي اينكه پولم را بهموقع بگيرم يك مرثيه براي سردبير ميخواندم كه من زنبابا دارم و پول ما را ميگيرد و پول ما را نميدهد كه يك مقدار دلش بسوزد و پولم را بدهد. يك بار هم رفتم پيش آقاي جهانباني، خانهاش در خيابان رامسر بود. محل زندگياش در طبقه پايين بود و دفترش طبقه بالا. از طبقه بالا به پايين يك پنجره داشت به خانهاش. يادم هست بعد از چندين بار رفت و برگشت بالاخره پنجره معروف طبقه بالايي را باز كرد و گفت: «شمسي خانوم... شمسي خانوم... از آن خرج خانه 80تومان بده به آقاي درمبخش».
- هيچوقت كاريكاتور آن دوران را نكشيديد؟
كشيدم ولي الان دقيق يادم نيست چه بود و چه شد. خاطرهاي هم بگويم از روزنامه توفيق كه بسيار سخت ميگرفت و اذيت ميكرد، بهطوريكه اگر 5دقيقه دير ميكردم از حقوقم كم ميكردند و مقررات سختي داشت درصورتي كه همهمان آنجا داشتيم براي آزادي و دمكراسي كار ميكرديم. ولي سخت گرفته بودند كه نيروها فقط يكجا كار كنند. يك روز ديگر جانم به لبم رسيد و ديدم كه با خرج خانه، كرايه خانه و زن و بچهها (آن موقع ازدواج كرده بودم) ديگر نميشود ادامه داد. آن وقتها خانهاي گرفته بودم كه حمام نداشت و ما در دستشويي حمام ميكرديم. همسرم زني آلماني بود كه در آلمان خانوادهاش وضعشان بسيار خوب بود ولي خب در ايران شرايط من اصلا خوب نبود.
- عاشق شديد؟
ما آنقدر بچه بوديم كه نميدانستيم عشق يعني چه. با همسرم در آلمان آشنا شدم، در مونيخ. وقتي به ايران آمديم مدت كوتاهي در خانه پدرم زندگي كرديم. پدرم بازنشسته شده بود و مثل قديم برو بيا و خدم و حشم نداشت. زنش همچنان همان اخلاق را داشت. با من خوب نبود شبيه نامادري سيندرلا بود. همين شد كه يك روز وسايلمان را برداشتيم و زديم بيرون. البته اينكه ميگويم وسايل يعني فقط يك راديو كه آن را هم در يك مسابقه برنده شده بودم. دلم نيامد راديو را پيش زنبابا بگذارم. خانهاي كرايه كرديم با ماهي 150تومان كه حوالي پيچ شميران و پل چوبي بود. ما كه رفته بوديم عقد كنيم، عاقد در گوش همسرم دعا خواند و خانمام كه فارسي بلد نبود از من پرسيد كه چه ميگويند و من برايش گفتم كه بايد براي ازدواج با من مسلمان شوي. به هر حال همه كارها را كرديم و زندگيمان شروع شد.
- همسرتان از زندگي با شما راضي بود؟
بله. ما بچهدار هم شديم و او مسلمان شد و شناسنامه ايراني گرفت. اتفاق بامزهاي هم كه افتاد اين بود كه سرعقد عاقد از همسرم راجعبه مهريه پرسيد. همسرم اصلا نميدانست اين «مهريه» چي هست. برايش گفتم كه يعني«وقتي از هم جدا شديم چي ميخواهي؟» و او هم كمي فكر كرد و گفت: «چيزي نميخواهم. فقط يك بليت هواپيمايي لوفتانزا ميخواهم كه برگردم» و همان يك بليت شد مهريهاش كه البته تا حالا چندين بار پرداخت شده است. بعد از عقد رفتيم كافه نادري و دور هم يك شام مختصري خورديم.
- شما در 18سالگي سفري به آلمان داشتيد با اتوبوس تي بيتي. اين سفر براي چه بود؟
بله درست است. بعد از تمام شدن دوران دبيرستانم با دوستم تصميم گرفتيم به آلمان برويم. من و دوستم هميشه با هم بوديم و هر جا ميرفتيم با هم بوديم.
- چرا آلمان؟
ميگفتند آن موقع آلمان كار هست و ما با خودمان ميگفتيم اگر كار هم نبود بالاخره رفتيم و آلمان را ديدهايم ديگر. ميگفتيم خارجه است!
- سربازي نرفتيد؟
نه. من خونريزي معده داشتم كه بعدها عمل كردم. براي همين معافيت سربازي گرفته بودم براي 2سال و اينگونه سفرما با معافيت دوساله سربازي آغاز شد. دوستم ميگفت: «ميريم آلمان كار ميكنيم و تو هم آنجا كاريكاتورهايت را بكش». بليت اتوبوس براي آلمان 500تومان هزينه داشت. ما سوار شديم و كلاه پوستين تركمني گذاشتيم و لباس تركمني پوشيديم و رفتيم.
- چرا اين همه لباس؟
خب زمستان بود و آن سال سرماي سختي هم داشت. يك هفته در بيابانها و كوهستانها در راه بوديم ولي بسيار خوش گذشت. در اتوبوس ميخوابيديم. مسير بسيار خطرناك بود چون آن زمان تعدادي از مردم تركيه از بالاي تپهها لاستيكهاي كاميون را پرت ميكردند پايين تا اتوبوسها از مسير جاده خارج شوند و بتوانند بيايند پول و لباسهايشان را ببرند. شرايط خيلي سخت بود. فكرش را بكنيد اتوبوسمان حتي توالت هم نداشت براي همين يكي از همسفرانمان آفتابه با خودش آورده بود. ما يوگسلاوي، اتريش و بلغارستان را رد كرديم تا رسيديم آلمان. من ميدانستم اگر به آلمان برسم زبان بلد نيستم، پس قبل از سفرم 100تا كاريكاتور را بدون شرح كشيدم. اين كاريكاتورهاي بدون شرح من كه اكنون همه جا هست ايدهاش از سفر آلمانم بود.
پدرم به من 2قاليچه داده بود. البته آلمان رفتن من بيشتر از اين پول ميخواست و از آنجا كه پدر من تمام پولش را براي سينما خرج كرده بود ديگر پولي نداشت كه به من بدهد. وقتي به پدر گفتم كه به من پولي براي سفر آلمانم بدهد در خيابان چكي محكم زد و گفت من پول ندارم. دوستم هم چند انگشتر طلا و 2 تا سكه آورده بود. 3-2 روز پس از اقامتمان من آدرس معروفترين مجله مونيخ را گرفتم. آنها گفتند كه بسيار عالي است و كارهايم را نگهداشتند و در ازايش به من 700مارك دادند. خيلي از مجلات از كار من خوششان ميآمد و چاپ ميكردند. دوستم مترجم زبان من بود. من در مجلهاي كه كارهايم را براي سردبير ميبردم منشياش خانم جواني بود كه بسيار هواي من را داشت. به او گفتم كه 2تا قاليچه دارم ميخريد؟ يك روز رفتم دفترسردبير كاريكاتورم را گذاشتم روي ميز و 2 قاليچه را هم روي ميز پهن كردم. آن زمان قاليچه ايراني در اروپا طرفدار داشت. خلاصه قاليچهها را به سردبير فروختم و كارهايم هم چاپ شد ولي هيچوقت درآمد ثابت نداشتم هر وقت كه كارهايم چاپ ميشد حقوق ميدادند.
- شما از اوج معروفيت و شهرت در تهران يكباره رفتيد آلمان! اين ريسك خيلي زيادي بود. قبول داريد؟
بله. من در تهران معروف بودم ولي در آلمان كسي من را زياد نميشناخت و همه كارهايم هم چاپ نميشد. حتي تاجايي اوضاع پيش رفت كه ديديم همه پولهايمان خرج شده و ديگر چيزي نداريم. براي همين مجبور شدم با دوستم براي مدتي كارگري كنم. دستهايم تاول زده بودند. برايم سخت بود ببينم دستهايي كه فقط كاريكاتور كشيده بودند و طراحي ميكردند به اين روز بيفتند. تا اينكه مدت دوساله پاسپورتمان تمام شد و مجبور شدم بدون پول برگردم تهران. به تهران كه رسيدم دوباره سختگيريهاي نامادريام شروع شد و افتادم دنبال كار.
- اما سفر دومتان به آلمان كاملا متفاوت بود و توانستيد چهره بسيار موفقي از خودتان در دنيا بسازيد.
بله. من بعد از سفر دومام به آلمان بسيار معروف شدم و جوايز گوناگون بينالمللي گرفتم. مثلا در توكيو 20هزار دلار جايزه بردم يا در آرژانتين جايزه 10هزاردلاري گرفتم. من براي يك مجله سوئيسي 22سال كار فرستادم كه از معروفترين مجلات طنز دنياست. پول زيادي هم ميدادند. خلاصه خيلي تحويلم گرفتند و در كنار بزرگترين كاريكاتوريستهاي جهان جا گرفتم.
- الان كه به گذشتهتان نگاه ميكنيد چه حسي داريد؟
من واقعا لذت ميبرم. شما در دوران بچگي هر چقدر هم كه سختي كشيده باشيد ولي آنقدر شاد هستيد و انرژي داريد كه خيلي راحت از آن ميگذريد! البته مشكلاتي هم در زندگي من بهجا گذاشت ولي خب آن دوران بخش مهمي از دوران سازندگي من بود.
- زن بابايتان را آخرين بار كي ديديد؟
او 8-7 سال پيش فوت كرد ولي من هيچ كينه و نفرتي از او نداشتم.
- هيچ وقت نپرسيديد چرا اينقدر اذيتتان كرد؟
نه. چون وقتي آدم نيازي ندارد، طبيعتا از دانستن اين چيزها هم بينياز است. اگر واقعيتر به شما بگويم اين است كه آدم گاهي نيازي ندارد كه در مورد زندگياش سؤال بپرسد.
نظر شما