راست ميگفت. آندفعه كه حواسمان نبود و شير آب باز مانده بود، هوا كشيد و آب نميآمد. مجبور شديم براي آوردن آب از شير پاركينگ استفاده كنيم و چندبار مسير پاركينگ تا طبقهي چهارم را طي كنيم.
از طبقهي بالا صداي غلغله و جابهجايي آمد. امروز نوبت آنها بود كه از آب استفاده كنند. سمت منبع آب آشپزخانه رفتم. شيرش را كه مثل قطرهچكاني بزرگ بود چرخاندم. چند قطرهي غولپيكر با صداي شالاپشلوپ توي ليوان افتاد.
آب را كه نوشيدم جان تازهاي گرفتم. انگار مغزم باز شد. دفترم را برداشتم و نزديك پنجرهي اتاق پذيرايي نشستم تا از نور طبيعي استفاده كنم، ولي از شما چه پنهان، آنجا نشستم تا باد پنجره و پنكهي بينفسمان را با هم داشته باشيم.
دراز كشيدم و شروع كردم به نوشتن مشقم.
«كوچ پرستوها. آيا تا به حال پرستوها را ديدهايد؟»*
مامانبزرگ داشت براي پريا قصه ميگفت: «اون زمان كه من 16سالم بود، ميشه سال... فكر مي كنم هزار و سيصد و نود و شش... آره اون سال...»
پريا كه تازه با عددها آشنا شده بود با چشمهاي سياه تيلهاياش به مامانبزرگ نگاه كرد و پرسيد: «شما چند سالتونه؟»
مامانبزرگ گفت: «هفتاد و پنج... هفتاد و شش... داشتم ميگفت... توي روستاي ما يه جايي بود كه بهش ميگفتن چشمه...»
پريا كه با گيسهاي طلايياش بازي ميكرد پرسيد: «چشمه چيه؟»
مامانبزرگ گفت: «چشمه يه جايي بود كه از توي زمين قلقل آب بيرون ميزد.» بعد خنديد و لپ پريا را كشيد.
همانطور كه به دهان مامانبزرگ خيره شده بودم، به اين فكر كردم كه كاش توي آشپزخانه يك چشمه داشتيم تا وقتي منبع آب خالي ميشد، سريع توي آن آب ميريختيم. چه كارها كه ميتوانستيم با آن چشمه انجام دهيم...
ناگهان مامان رشتهي افكارم را پاره كرد: «پرهام... پرهام... مشقت رو نوشتي؟ الآن هوا تاريك ميشه ها...»
گفتم چشم و ادامه دادم. پرستوها در فصل بهار به لانههاي خود بازميگردند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* قسمتهايي از كتاب فارسي چهارم دبستان
صبا نوزاد، 16ساله
خبرنگار افتخاري از رشت
تصويرگري: حديث گرجي، 13ساله
خبرنگار افتخاري از تهران