خاله هم سر تکان ميدهد و ميگويد: «آره به قيافهاش هم ميخوره. با اون لباسهاي زرقي برقياش!»
عمهخانم با غرور بالاي مجلس پاتختي، کنار آبجيفرزانه، نشسته و بلند بلند سخنراني ميکند: «اين محسن من زود بيمادر شده، اما من که نگذاشتم پشتش خالي بمونه. عين شير پشتش ايستادم. اين پولها هم براي بچهام چيزي نيست. دنيا رو به پاش ميريزم.»
نسترن خندهکنان در گوشم ميگويد: «واقعاً هم شيره اين عمهخانم!»
سقلمهاي به پهلويش ميزنم و به حجم عظيم عمهخانم نگاه ميکنم.
* * *
- تو براي چي ميخواي بياي؟ داماد ميخواد با کادوي عمهخانم برايفرزانه طلا بخره. تو چيکارهاي؟
همانطور که گره روسريام را سفت ميکنم، ميگويم: «عمه، خاله، دايي، عموي داماد، عمهي داماد... بين اينهمه آدم فقط من يکي اضافهام؟»
مامان بيحوصله ميگويد: «جاي بچه نيست اونجا.»
- حالا اينجا بچه شدم؟
ميخواهد جوابم را بدهد که تلفن زنگ ميزند. تلفن را برميدارد: «بله؟... سلام... خوب هستين؟ اوا خدا بد نده!... چشم چشم... حتماً... خداحافظ.»
- کي بود؟
- عمهخانم پاش شکسته، نميتونه بياد.
* * *
ايستادهايم توي طلافروشي. آنقدر زياديم که مغازه جا ندارد. بالأخره به هربدبختياي که شده آبجيفرزانه گردنبندي را انتخاب ميکند. مامان پاکت گلگلي عمهخانم را به محسن ميدهد تا پول گردنبند را حساب کند. طلافروش چكپولها را توي نور مي گيرد.
- اينها كه تقلبيه!
مغازهاي که تا چند دقيقهي پيش پر از سروصدا بود، ساكت ميشود.
مامان لبش را گاز ميگيرد و ميگويد: «آقا مطمئني؟»
مغازهدار قيافهي حق به جانب به خودش ميگيرد و ميگويد: «بله خانم، من از اين اسکناسهاي تقلبي زياد ديدم...»
يواشکي ميگويم: «اين هم از عمهخانمتون!»
در آن سکوت محض صدايم را همه ميشنوند و چشمغرهها به سمتم روانه ميشود.
اينبار مغازهدار سکوت را ميشکند و ميپرسد: «حالا چيکار ميکنين؟»
محسن پاکت گلدار را کنار مياندازد و پول گردنبند را حساب ميکند و فرزانه هم عاشقانه نگاهش ميكند.
مامان ناگهان صحنهي عاشقانه را خراب ميکند و ميگويد: «بريم خونهي عمهخانم!»
* * *
عمهخانم با پاي شکسته و صورت قرمز روي مبل نشسته و ميگويد: «اين حرفها چيه؟ تقلبي يعني چي؟»
خاله ميگويد: «ببينيد عمهجان! نميشه زندگي اين دوتا جوون اينجوري شروع بشه...»
عمهخانم ميگويد: «من که نميفهمم شما چي ميگين! منِ پيرزنِ پاشکسته رو چه به اين حرفها؟!»
فرزانه از عمهخانم طرفداري ميکند: «شايد اون پولها رو از جايي گرفته باشن. عمهخانمجان يادتون نيست از کي پول گرفتين؟»
عمهخانم درمانده ميگويد: «نه بابا! خودم از کشوي ميز برداشتم.»
شوهرعمه با چشمهاي پفکرده و خوابآلود از اتاق بيرون ميآيد.
عمهخانم عصبي ميگويد: «تو از پولهاي توي کشو خبر داري؟»
شوهرعمه ميگويد: «چهطور؟ به اون پولها دست زدي؟ اونها الکيه. خريده بودم كه روي سر محسن و فرزانه بريزيم که گفتي اين خسيس بازيها چيه. يادت رفته؟»
عمهخانم به صورتش ميزند و ميگويد: «اوا خاک عالم!»
و خندههاي ريزريز از گوشه کنار خانه شنيده ميشود.
محدثهسادات حبيبي
15ساله از تهران
تصويرگري: سارا مرادي
نظر شما