آنقدر زخم بستر گرفته بود كه گوشتش ميچسبيد به تشك؛ زخم، از حد گذشته بود. وارد اتاقش كه ميشدي بوي گنداب و جنازه گنديده ميداد. آخرش خاتون نقشهاي به ذهنش رسيد. يك گوني كاه آورد ريخت روي تشك و اكبر را درازكش ول كرد رويش. كاه باز بهتر از پارچه تشك بود و ديگر گوشت اكبر به آن نميچسبيد. مرگ، او را احاطه كرده بود اما جان نميداد... نميداد... نميداد.
2- 20روز بود كه اكبر جان ميداد و جان نميداد. توي اغما بود و حتي اشارت پلكي يا انگشتي از سمتش بلند نميشد. نبضش بهآهستگي ميزد اما مغزش، كامل از كار افتاده بود. خاتون روزي چند بار سري به او ميزد و نگاهي ـ نگاهكي ـ ميانداخت و ميرفت. كاهها كارش را راحت كرده بود؛ ديگر گوشت از روي تشك جمع نميكرد! اما اكبر هم جان ميداد و جان نميداد. انگار منتظر چيزي بود كه بهآسودگي تمام كند و برود. تمام نميكرد. نه ميديد، نه ميشنيد، نه تمنا ميكرد، نه ميخورد، نه مينوشيد، نه بو ميكرد؛ حتي ديگر مثل قديمها فحشهاي شلاقي هم نميداد؛ چه رسد به اينكه خاتون را به خاطر پرنمككردن يا بينمككردن غذا آنقدر بزند كه جزّ جگرش بلند شود. گاهي در فواصلي از روز، خاتون از لاي در نگاهش ميكرد كه ببيند تمام كرده يا نه. اما او جان نميداد.
3- شايد اگر به فكر گلينخانوم خطور نميكرد كه برود حلاليت اكبر را از خاتون بگيرد، لاشه اكبر همينطوري ميماند روي كاهها و جان نميداد كه جانش خلاص شود. شايد اگر به فكر گلينخانوم خطور نميكرد كه بيفتد به پاهاي خاتون، كار اكبر، زار بود و موميايي نفرينهاي خاتون ميشد. گلينخانوم ميگفت: «او ميخواهد از تو حلاليت بگيرد و برود. نگاه نكن كه نگاهت نميكند؛ حلاليت ندهي نميرود»! اما خاتون رضايت نميداد. گلينخانوم كُشتيارش شد كه «حلالش كن برود»؛ خاتون اما بغض هزارانساله در گلويش بود. رضايت نميداد. گلينخانوم هر روز به شكلي خاتون را ميپخت كه «رضا بده برود. او در نبردي شبانهروزي با مرگآلودگي است و ديگر جز لاشهاي بوگندو از او نمانده است»؛ خاتون اما لب ورميچيد. از دست اكبر جان به لب شده بود. آن از جوانياش كه خاتون را به پيالهخانهها و كوليها فروخته بود، آن هم از پيرياش كه دم به دقيقه، فحشكشاش ميكرد؛ سر هيچ و پوچ. حالا لاشه اكبر افتاده بود روي كاههاي زرد و جان نميداد.
4- آخرين بار ديروز بود كه گلينخانوم، افتاد به پاي خاتون كه «بيا حلالش كن دختر». خاتون اما فقط نگاهش كرد. نه ملامتي در مردمك چشمانش بود و نه افسوسي. رضايت اما محال بود. يك عمر، اكبر او را چزانده بود و خاتون فقط گريسته بود؛ اسبش را قشو كشيده بود و گريسته بود؛ آغلها را تميز كرده بود و گريسته بود؛ قورمه پخته بود و گريسته بود؛ هشتي را جارو كرده بود و گريسته بود؛ اكبر 40سال فحش داده بود و خاتون 40سال گريسته بود.
5- صداي «لااللهالاالله» كه آمد از خانهشان، دويديم. گلينخانوم افتاده بود به پاي خاتون و ناز و نوازشاش كرده بود و رضايت گرفته بود. تابوت را كه آوردند، ريختيم كاههاي خوني را جارو كرديم و همان دم بود كه خاتون گفت: «از ناچاري حلالش كردم». اكبر تمام كرد؛ يك ثانيه هم طول نكشيد. من چشمهايش را بستم، مادرم پاهايش را و تصميم گرفتم ديگر فحش ندهم.