معمولاً کنارآمدن با او راحت است، ولي بعضي وقتها عصباني ميشود و داد و هوار راه مياندازد و چيزميز پرت ميکند. حدس ميزنم به خاطر اين به هم ميريزد که نميتواند تمام کارهايي را انجام بدهد که من انجام ميدهم و چون بعضيها گاهي سربهسرش ميگذارند و اذيتش ميکنند.
ولي ميخواهم برايتان تعريف کنم که چهطور پي بردم جاشوآ ميتواند کاري را انجام دهد که هيچکس ديگري نميتواند.
قبلاً من و بابا همهجا با هم ميرفتيم؛ مثلاً فوتبال آمريکايي يا بيسبال و بابابزرگ همهجا با جاشوآ ميرفت. بابابزرگ يادش داد که ماهيگيري کند و شيپور بزند. اينها تنها کارهايي است که جاشوآ بهخوبي انجام ميدهد. من بلد نيستم ماهي بگيرم و اميدوارم هيچوقت کسي ازمن نخواهد شيپور بزنم، چون به نظر خيلي کار سختي است.
خب، چند هفته پيش، مديرمان آقاي «بودِن»، متوجه شد که «تامس»، شيپورزني که در مراسم «آنزاک»* ما مينواخت، دبيرستاني شده است. در کل مدرسه هيچکس ديگري شيپور نمينوازد. آقاي بودن به مدير دبيرستان زنگ زد و پرسيد که تامس ميتواند هم براي مراسم ما شيپور بزند و هم مراسم خودشان؟ ولي مراسم آنها دقيقاً همزمان با مراسم ما بود و ديگر براي تغيير برنامه خيلي دير بود، چون مهمانها دعوت شده بودند.
بنابراين آقاي بودن در گردهمايي مدرسه جلو آمد و از همه پرسيد کسي را ميشناسند که شيپور بنوازد. من بلافاصله دستم را بلند کردم.
ولي وقتي گفتم برادرم جاشوآ شيپور ميزند حالت چهرهي آقاي بودن عوض شد. بعد گفت: «الکس، مگر برادرت به مدرسهي بچههاي استثنايي نميرود؟»
گفتم: «چرا آقاي بودن، ولي شيپورزن ماهري است.»
آقاي بودن گفت: «هوم... به مادر و پدرت زنگ ميزنم.»
«باشد، آقاي بودن.» با دلخوري به خانه رفتم. ميدانستم مامان و بابا چه ميگويند. مامان فکر ميکند نبايد جاشوآ را وادار کرد کاري را انجام دهد. بابا هم فکر ميکند کلاً از دست جاشوآ کاري برنميآيد. بعدش فکر خوبي به ذهنم رسيد.
بابابزرگم عضو گروه ارتشيان است. آنها هميشه کسي را ميفرستند تا در مراسم آنزاک ما صحبت کند. ميخواستم از بابابزرگ بخواهم با آقاي بودن صحبت کند.
بابابزرگ گفت: «احتمالاً آقاي بودن فکر ميکند ممکن است جاشوآ در نواختن جلوي يک جمع بزرگ به مشکل بربخورد. درست مثل من.»
«او جلوي من و شما مينوازد.» ديدم که بابابزرگ اين طرف آن طرف اتاق و پشت سرش را نگاه ميکند. «بابابزرگ، دنبال چي ميگرديد؟»
«بقيهي جمعيت.»
«خيلي خندهدار بود. چرا از خود جاشوآ نپرسيم؟»
بابابزرگ گفت: «بله، چرا نپرسيم؟»
فرداي آن روز، وقتي بابابزرگ آمد تا در گاراژ به جاشوآ درس شيپور بدهد دنبال آنها رفتم. وقتي وارد شدم، بابابزرگ تازه از جاشوآ پرسيده بود و جاش گيج به نظر ميرسيد.
- بابابزرگ، ازمن ميخواهيد در مدرسهي الکس شيپور بزنم؟
بابابزرگ گفت: «جاشوآ، فقط اگر دلت ميخواهد.»
گفتم: «جاش، تو را به خدا.»
بابابزرگ سرش را برايم تکان داد و من ساکت شدم.
جاشوآ پرسيد: «بابابزرگ، چه کساني آنجا هستند؟»
بابابزرگ گفت: «تو، من، الکس و تمام دوستان الکس در مدرسه.»
«معلمها چهطور؟» جاشوآ ميخواست بداند.
بابابزرگ گفت: «معلمها هم همينطور. همهي مدرسه.»
- بابابزرگ، قرار است جلوي همهي مدرسه شيپور بزنم؟
بابابزرگ سر تکان داد. «بله، ولي فقط اگر بخواهي.»
- من خيلي خوب ساز ميزنم. مگر نه، بابابزرگ؟
بابابزرگ گفت: «بله، جاش، خوب ساز ميزني.»
گفتم: «قطعاً همينطور است، جاش.»
- ازمن خواستهاند کِي شيپور بزنم؟
- ازتو خواستهاند در مراسم آنزاک شيپور بزني.
صورت جاش در هم رفت. داشت سعي ميکرد به ياد بياورد. «آنزاک... استراليا...»
به او يادآوري کردم: «ارتش مشترک استراليا و نيوزيلند.»
اسم را تکرار کرد: «چي ميزنم؟»
بابابزرگ گفت: «آهنگ لَستپُست و رهِوي.»
«همين؟» نااميد به نظر ميرسيد.
بابابزرگ گفت: «بله، ولي بايد در جاي درست شروع به نواختن کني. با سر بهت اشاره ميکنم که کِي شروع کني.»
- من اين آهنگها را خيلي خيلي خوب ميزنم. مگر نه بابابزرگ؟
بابابزرگ گفت: «بله.»
من به او گفتم: «ميتواني اونيفرم پيشاهنگيات را بپوشي. من که اين کار را ميکنم.»
جاشوآ گفت: «باشد.»
بابابزرگ به او تذکر داد: «مقابل تمام مدرسه خواهي بود.»
جاشوآ گفت: «اشکالي ندارد. ميتوانم بنوازم.»
رفتيم تا دربارهي اين با مامان و بابا صحبت کنيم. بابا گفت: «بههيچوجه!» پرسيدم: «چرا؟» فقط روزنامهاش را دستش گرفت و جوابم را نداد. بابابزرگ به مامان نگاه کرد.
مامان گفت: «ميداني که آسمش عود ميکند.»
جاشوآ گفت: «مامان، ميخواهم شيپور بزنم. واقعاً ميخواهم!»
فکر کردم همين الآن است که شروع کند به چيزميز پرت کردن. ولي بهجايش شروع کرد به گريهکردن.
بابا روزنامهاش را پايين گذاشت. گفت: «براي همين ميگويم نه.» و با ضربهي ملايمي تاي روزنامه را باز کرد.
بابابزرگ با عصبانيت گفت: «چرند است.» يک لحظه فکر کردم الآن اوست که شروع ميکند به چيزميز پرتکردن، ولي نه. او گفت: «جاش، شيپورت را بياور.»
جاشوآ دست از گريهکردن برداشت و دويد رفت شيپورش را آورد و گفت: «بابابزرگ، چي بزنم؟»
- آهنگ لستپست.
«اين را وقتي مينوازند که سربازها به رختخواب ميروند، يا وقتي کسي مرده است.» اين را گفت و شيپور را روي لبانش گذاشت. آنقدر خوب نواخت که احساس کردم بايد به احترام درگذشتگان دو دقيقه سکوت کنم. آنقدر خوب نواخت که بابا روزنامهاش را تا کرد و کنار گذاشت. آنقدر خوب نواخت که اشک مامان درآمد.
بابابزرگ گفت: «خوب بود. حالا وقتي پرچم بالا ميرود، چي ميزني؟»
جاشوآ گفت: «آهنگ رهوي. اين را وقتي مينوازند که همه بايد دوباره بيدار شوند.»
مامان و بابا جاشوآ را تماشا کردند که آهنگ «رهوي» را مينواخت و کارش عالي بود.
مامان از بابابزرگ پرسيد: «ولي آخر جلوي همه از پسش برميآيد؟»
«خب، جاش، حالا چشمانت را ببند.» بابابزرگ رفت و سيدياي را که با خودش آورده بود در دستگاه پخش گذاشت. دکمه را فشار داد و همهمهاي شبيه سروصداي مردمي که راه ميروند و حرف ميزنند و ورق ميزنند پخش شد. «هزار نفر اينجا هستند، همه هم منتظر تواند که برايشان ساز بزني.»
جاشوآ اعتراض کرد: «کاش ساکت ميَشدند و به من گوش ميدادند.»
بابابزرگ صدا را کم کرد. «پرچم دارد بالا ميرود. جاشوآ، بزن.»
و جاشوآ بدون اينکه چشمانش را باز کند دوباره آهنگ «رهوي» را زد. وقتي زدنش تمام شد، بابا و مامان به همديگر نگاه کردند.
بابا گفت: «بسيار خوب، جاش. ميتواني در مراسم آنزاک ساز بزني.»
جاشوآ هوار کشيد: «معرکه است!»
* * *
بيستوچهار آوريل روز قبل از روز آنزاک است. در اين روز است که در مدرسهمان مراسم آنزاک را برگزار ميکنيم. خود روز آنزاک مدرسه تعطيل است، چون همه در شهر و روستاها ميخواهند به محل يادبودهاي جنگ بروند و در مراسم مفصل آنزاک شرکت کنند. روز مراسم آنزاکِ ما باراني و سرد و عذابآور از آب درآمد.
مامان گفت: «او نميتواند...»
من گفتم: «جاش، چهطور است زير اونيفرمت يک پليور بپوشي، هان؟ مثل من؟»
جاشوآ گفت: «باشد، الکس.»
رفت لباسش را بپوشد. تمام روزِ قبل را صرف برق انداختن شيپورش کرده بود و شيپورش آنقدر براق شده بود که ميترسيدم با نگاهکردن به آن کور بشويم.
با دوچرخه به مدرسه رفتم. همه براي مراسم، بيرون، کنار تير پرچم رفتيم. قرار بود بابابزرگ و مامان جاشوآ را با ماشين بياورند. ولي وقتي وارد شدند در کمال تعجب ديدم که بابا هم با آنها آمده و بهترين کتوشلوارش را پوشيده و کراوات زده. آن روز را مرخصي گرفته بود تا بتواند بيايد!
تمام مدت قسمت اول مراسم نگران بودم و حالم بد بود. اگر کارم اشتباه بود، چي؟ اگر جاشوآ نُتي را اشتباه ميزد و جيغ ميکشيد و شيپورش را به سمت آقاي بودن پرت ميکرد، چي؟ اگر...؟
لازم نبود نگران بشوم. وقتي زمانش فرارسيد، جاشوآ صاف و کشيده ايستاد، همانطوري که بابابزرگ بهش گفته بود. «لستپست» را نواخت و ما همه به ياد زنان و مردان نظاميِ ازدسترفته سکوت کرديم. من بابابزرگ را چهارچشمي ميپاييدم. بابابزرگ سرش را تکان داد. پرچم شروع کرد به بالا رفتن و جاشوآ شروع کرد به نواختن «رهوي.»
کارش عالي بود. مشکل اينجا بود که من شروع کردم به گريهکردن. آنقدر فينفين کردم و چشمانم را با آستين اونيفرمم پاک کردم که مدالهاي سر آستينم بينيام را خراشيدند. ولي گريهام بند نميآمد. کريگ که بغل دستم ايستاده بود پوزخند زد و به من سقلمه زد. ولي همچنان گريهام بند نميآمد.
بعد از مراسم رفتم تا به جاش تبريک بگويم. لبخند بزرگي تمام صورتش را گرفته بود. بابابزرگ، مامان و بابا هم به او تبريک گفتند. حتي آقاي بودن هم آمد و به او گفت خيلي عالي نواخته و دستش را فشرد.
«آقاي بودن، الکس وقتي برادرش ساز ميزد، مثل يک بچهکوچولو گريهوزاري راه انداخته بود.» اين را کريگ بدجنس که کنارم ايستاده بود، گفت.
آقاي بودن گفت: «الکس، به برادرت افتخار ميکني، نه؟» سرم را تکان دادم. «کريگ، تا حالا اينقدر به برادرت افتخار کردهاي؟»
کريگ گفت: «اوم...»
آقاي بودن گفت: «نه، من هم همين فکر را ميکردم.»
جاشوآ گفت: «الکس، به من افتخار ميکني؟»
گفتم: «بله، جاش، چهجور هم.»
جاشوآ گفت: «معرکه است!»
* * *
روز بعد بابا ازمن پرسيد که ميخواهم به مراسم آنزاک توي شهر برويم يا نه.
گفتم: «اگر جاش هم بيايد، بله.»
جاشوآ گفت: «اگر بابابزرگ بيايد، من هم ميآيم.»
«اِه؟» بابا متعجب به نظر ميرسيد. «بسيار خوب، پس...»
از آن روز، هر وقت خواستهايم «مردانه» فعاليتي بکنيم، هر چهارتايمان با هم آن را انجام دادهايم؛ من، بابابزرگ، بابا و جاش.
ـــــــــــــــــــــــــ
* به انگليسي اول لغات «ارتش مشترك استراليا و نيوزيلند»؛ مراسمي كه هرسال در استراليا و نيوزيلند براي يادبود سربازان جنگ برگزار ميشود.
ــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: الهام درويش