دوشنبه ۲۷ آذر ۱۳۹۶ - ۱۹:۵۷
۰ نفر

همشهری آنلاین: گردباد با خرده یونولیت‌ها بازی راه انداخته بود. آن‌ها را بالا می‌برد، می‌چرخاند و به این سو و آن سو می‌پراکند

داستان

زلزله که آمد پدرم پرتاب شد داخل خانه‌ی من در سازه‌ی آخر مجتمع پردیس. مثل یک اتفاق عادی که انگار هر روز با آن روبه‌رو است، دستش را به دیوار گرفت، بلند شد و گفت: «آخ آخ! پام.»

پرسیدم: «چیزی نشد؟»

«نه، هیچی. خوب خوبم.»

حباب آویز آشپزخانه هنوز داشت خودش را به چپ و راست می‌کوبید. سرش را به عادت همه‌ی وقت‌هایی که چیزی را می‌پسندید تکان‌تکان داد و گفت: «جای خوبی خریدی آفرین. محله‌ی خوبی هم هست.

متری چند خریدی؟» همه‌ی این‌ها را یکنفس گفت. آمدم جواب بدهم که چشم‌هایش را جمع کرد و ادامه داد: «فقط یه بدی داره؛ برِ اتوبانه.

منطقه‌ی نظامی هم هست و اسم خیابون‌ها آدم رو یاد جنگ می‌اندازه.» آمدم بگویم شیشه‌ها دوجداره‌اند که با چشم به در نیمه‌بازِ خانه‌ام اشاره کرد و گفت: «مادرت هم دیگه باید برسه، نگران نباش.» تازه متوجه شدم لولای بالای در قلوه‌کن شده و در روی لولای پایینی به جلو خم شده.

از پنجره که به بیرون نگاه کردم تمام بلوک‌های مجتمع و ساختمان‌های آن‌سوی بزرگراه ارتش ریخته بودند روی هم، عین بازی دومینو. ستون‌های آهنی و تیرچه بلوک‌ها و آردوازها و یک عالمه یونولیت لخت و عور پیدا بودند.

گردباد با خرده یونولیت‌ها بازی راه انداخته بود. آن‌ها را بالا می‌برد، می‌چرخاند و به این سو و آن سو می‌پراکند. پدر گفت: «از سوز پریشب معلوم بود عن‌قریب برف می‌باره، نه؟» باز هم مثل قدیم‌ها فرصت بله یا نه گفتن به من نداد.

بلافاصله ادامه داد: «به مادرت هم گفتم زانوهاش رو گرم نگه داره که برف در راهه.» بعد خودش را انداخت روی راحتی، جورابش را درآورد و شروع کرد به ماساژ دادن انگشت‌ها و مچ پاهایش و گفت: «چه راحته!» گفتم: «هنوز اونا اذیت‌تون می‌کنن؟» پرسید: «چی اذیت می‌کنه؟»

با خودم گفتم حالا وقت جبران است.

پدر خیلی سال پیش گفته بود: «یک کفش راحتیِ پارچه‌ای‌طور می‌خوام؛ از این‌هایی که بند نداره و نرمه بلکه این میخچه‌ها زندگی خودشون رو بکنند و کاری به کارم نداشته باشند. هر وقت رفتی کیش یکی از اون‌ها برام بگیر.

می‌گیری؟» منتظر جوابم نشده بود و با ناخنگیر افتاده بود به جان میخچه‌ها. رو کرده بود به مادر و گفته بود: «این کفش‌های چرم به لعنت خدا نمی‌ارزند.» آن روز که این‌ها را می‌گفت روی مبل محبوب خودش نشسته بود.

دو لیوان چای روی میز بود و مادر هم روبه‌روی او با ابروهای گره‌کرده روی کوزه‌ی سفالی نقش می‌کشید و شش دانگ حواسش به ما بود.

این را از پرش‌ گونه‌ها و حرکات گوشه‌ی لب‌هایش می‌فهمیدم. من و مادر میانه‌مان اغلب خوب نبود. یک ساعت قبلش از بابت این‌که سر هیچ کاری بند نمی‌شوم، شوهر نمی‌کنم و همیشه با دوستانم در گشت و گذارم، حسابی سرزنش شده بودم.

یکی دو ماه دیگر سی‌ساله می‌شدم و فایده‌ای نداشت برای هزارمین بار به سنم اشاره کنم و بگویم زندگی هرکس به خودش مربوط است و او جواب بدهد به شرطی که دستت هم توی جیب ما نباشد.

انگار مادرم هیچ فکر و ذکری غیر از من نداشت. گفته بودم تو را به جان هرکی دوست داری مرا از کله‌ات بینداز بیرون، خودم می‌دانم چه می‌کنم.

مادر یک دم بی‌کار نمی‌نشست؛ بافتنی می‌بافت، خیاطی می‌کرد و به هر کلاسی که در فرهنگسرای نزدیک خانه برپا می‌شد سرکی می‌کشید و هنرهای دستی تازه با خودش می‌آورد.

انتظار داشت من هم دنبال کار او را بگیرم. نقاشی روی کوزه سوغات کلاس‌های جدیدش بود. مطمئن بودم در تمام مدتی که سرش به کارش گرم است، یک آن از من غافل نیست.

این‌ها را تو دعواها می‌فهمیدم. از کوچک‌ترین حرفی که زده بودم پیرهن عثمان می‌ساخت و مرتب می‌گفت: «این‌ها همه حرفای خودته، حاشا نکن.» این بود که حواسم را درست جمع می‌کردم تا مبادا سوتی بدهم.

پدر پایش را روی میز جلوی مبل دراز کرده بود و همان روز عصر آن‌ها را نشانم داده بود؛ یکی بین دو انگشت میانی و آن یکی درست روی انگشت کوچک پای چپش بود.

میخچه‌ها مثل دو مگس کله‌پخِ درشت نشسته بودند آن‌جا. سرشان قهوه‌ای بود با پرزهای سیخ‌شده. برجستگی تن‌شان را به‌راحتی می‌شد زیر انگشت‌های پای بابا دید. حسابی ریشه دوانده بودند و درد امانش را بریده بود.

همان موقع گفته بودم: «بابا، این‌ها با کفش درست‌بشو نیستند باید جراحی کرد.» بی‌حوصله صورتش را جمع کرد و گفت: «حالا تو همون کفش رو بگیر جراحی پیشکش.

مگه چیزی هم باقی می‌‌مونه برای این امور؟» پوزخند مادر را که دیدم حسابی جوش آوردم و قبل از این‌که چیزی بگوید رفتم و توی اتاقم سنگر گرفتم. حساب که می‌کنم از آن روز باید پانزده سال و خرده‌ای گذشته باشد.

کفش را یادم رفت و هیچ‌وقت هم نخریدم. بعد هم بابا مرد و حسرت یک کار مفید کوچک ماند به دلم تا امروز.

شب پیش خواب ‌دیده بودم پدر با یکی از همان کفش‌های پارچه‌ای که می‌گفت دختر دوستش از دوسلدروف برای پدرش فرستاده، داور بازی فوتبال نونهالان بود و مثل قرقی در زمین چمن مجتمع دنبال بازیکنانی که همه تا زانوی بابا می‌رسیدند می‌دوید و سوت می‌زد.

پدر بیست‌وپنج سال داور لیگ‌های مسابقات داخلی فوتبال بزرگسالان بود و این میخچه‌ها به قول خودش یادگار ربع قرن دویدن بیهوده بود. بابا دوباره ایستاده بود پای پنجره و می‌گفت: «نچ نچ نچ ببین چه خبره؟!»

بعد از زلزله‌ی سال ۷۲ تهران دیوار پذیرایی خانه‌مان یک ترک درشت سه‌شاخه برداشته بود. هر وقت چشمم به آن می‌افتاد بابا را سرزنش می‌کردم که به فکر جان زن و بچه‌اش نیست.

البته پدر تلاشش را کرده بود، یادم می‌آید که یک ماهی دنبال وام هم رفت ولی چون قدمت ساختمان بالای سی سال بود وام تعمیر به آن تعلق نگرفت.

از آن روز به بعد مادر یک ساک ضروری برای زمین‌لرزه تهیه کرد. چراغ‌قوه، بطری آب، قندشکن، یک بسته آبنبات مینو و مدارک و شناسنامه‌ها که بعدها به مرور زمان کارت ملی‌ها هم به‌شان اضافه شد. در کنار همه‌ی آن‌ها یک مداد چشمِ سیاهِ بِل، به‌اندازه‌ی دو بند انگشت، هم بود.

این مداد سیاه اسباب سر به سر گذاشتن من بود با مادر که همیشه هم از این شوخی پشیمان می‌شدم. می‌گفت: «آدم همه‌جا و همه‌وقت باید آراسته باشه.» به محض این‌که می‌گفتم: «پس قرتی‌بازی من به خودت رفته.» جواب می‌داد: «ای کاش یه جو همتت هم به من می‌رفت.»

با مادر نمی‌شد دهن به دهن شد؛ یک وقت می‌دیدی روزگارت به باد فنا رفت.

به هر حال نصف حقوق او و نصف حقوق پدر مال من بود و ترس داشت اگر قطع می‌شد. آخرین باری که تهدید کردم از خانه می‌گذارم و می‌روم مادر به جای آرام کردنم گفت: «هر غلطی می‌خوای بکن. پول هم بی‌پول.» این حرف مادر شوخی‌بردار نبود.

من جغرافیای سیاسی خوانده ‌بودم و از همه‌ی محفوظات درس‌های دانشگاه همین‌قدر به خاطر داشتم که کشورهای توسعه‌یافته با تهدید قطع کمک‌های مالی، کشورهای در حال توسعه را در وابستگی انگل‌وار دنبال خودشان می‌کشند.

این بود که نباید پا روی دُم جهان‌اولی‌ها می‌گذاشتم ولی راست می‌گویند که پدرها با دخترشان ایاغ‌ترند. بابا زیاد پا روی دمم نمی‌گذاشت ولی بعدها مادر گفت که همیشه نق‌ها را به جان او می‌زده و او را جلو می‌انداخته.

از اقتدارم در خانه به خودم می‌بالیدم و از وحشتی که به جان‌شان انداخته‌ بودم هم کیف می‌کردم و هم عذاب وجدان به درونم چنگ می‌کشید.

مثل کره‌ی شمالی هم می‌ترسیدم و هم می‌ترساندم. یک‌وقت‌هایی که پدر در غذا خوردن ناپرهیزی می‌کرد یا بحث‌مان بالا می‌گرفت مادر به او می‌گفت: «مواظب خودت باش مرد، منو با این میخچه‌ی زندگی تنها نذاری یه‌وقت.

خدای نکرده بمیری این منو می‌کشه ها.» من این‌قدرها هم بد نبودم. مادر اغراق می‌کرد؛ حتم این حرف‌ها برای این بود که مرا به خودم بیاورد.

از ته دل عاشق‌شان بودم. تصور نبودن‌شان کابوس زندگی‌ام بود. یک‌وقت‌هایی که این‌ها را به مادر می‌گفتم نیشخند می‌زد و می‌گفت: «تو ما رو به‌خاطر خودت دوست داری.» مادرم همیشه ظن داشت.

نه به من به همه‌چیز ظن داشت. نمی‌دانم چطوری سی سال سر کارش دوام آورده بود.

ادامه‌ی این داستان را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید

منبع: همشهري داستان

کد خبر 392722

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha