تاریخ انتشار: ۳۰ آذر ۱۳۹۶ - ۰۳:۰۱

ترس تمام وجودش را گرفته بود. سفت چسبیده بود به چادر سیاه مادرش و سعی می‌کرد خون‌سرد باشد. مادر کلید را توی قفل انداخت و گفت: «برو تو مادر. عجب بارونی می‌آد! خدا رو شکر.» پایش را که توی خانه گذاشت، نفسی کشید.

- نكنه بفهمن کار من بوده؟ نكنه بگن بايد بهشون پول بديم؟ نكنه به بابا بگن؟

تن کوچکش مي‌لرزيد.

- من که نمي‌خواستم اين جوري بشه...

مردم داشتند نماز مي‌خواندند. مسجد آرام بود. رفت به سمت مُهر‌ها و داشت نگاهشان مي‌کرد.

- مهديه‌جان! مهديه!

از جا پريد و گفت: «بله مامان.»

 - داشتيم مي‌رفتيم مسجد گفتي شيرکاکائو مي‌خواي. چرا برگشتني نگفتي واسه‌ات بخرم؟

- يادم رفت.

مادر لبخندي زد و گفت: «يادت کجا رفت؟!»

توي دلش گفت: «پيش مُهر‌هايي که پخش زمين شد...»

مادر گفت: «الآن داداشت مي‌آد مي‌گم بره واسه‌ات بخره.»

 همان لحظه داداش‌محمد آمد و مادر او را فرستاد دنبال شيرکاکائو. دل توي دلش نبود. دوباره يادش افتاد.

ايستاده بود و داشت به مهرها نگاه مي‌کرد که چشمش افتاد به يك گل‌سر صورتي بالاي جامهري. دستش را دراز کرد، اما نتوانست آن را بردارد. روي پنجه‌هايش ايستاد، اما باز هم نتوانست. فکري به سرش زد. يك‌دفعه پريد بالا و بعد... تمام مهر‌ها پخش زمين شدند. صدا آن‌قدر وحشتناک بود که تا چند لحظه خشکش زد.

وقتي ديد مردها سجده رفتند، دويد توي زنانه، چادري انداخت سرش و خودش را مشغول نمازخواندن نشان داد. نماز که تمام شد، زن‌ها برگشتند ببينند صداي چي بوده وسط نماز! «نکنه وقتي داشتم فرار مي‌کردم کسي من رو ديده باشه.»

نگاهي به در انداخت.

- چرا داداش‌محمد نيومده؟ نكنه وقتي رفته تو کوچه، حاج‌آقا جلوش رو گرفته و همه‌چيز رو واسه‌اش تعريف کرده؟ نکنه محمد رو فرستادن دنبال بابا که همه‌چيز رو بذارن کف دستش؟

توي دلش تمام رخت‌هاي بچه‌هاي مهدکودک را مي‌شستند!

- چند روز مسجد نمي‌رم تا يادشون بره... شايد هم ديگه هيچ‌وقت نرم...

در همين فکرها بود که محمد در را باز کرد. قيافه‌اش ناراحت بود.

- اي واي! حتماً بهش گفتن.

خزيد پشت در و کز کرد. بعد صداي بلند محمد آمد: «معلوم نيست کدوم احمقي شيشه‌خورده ريخته وسط خيابون... چرخ دوچرخه‌ام پنچر شد...»

نفسي کشيد و عرق سردش را از پيشاني پاک کرد. هيچ‌چيز به اندازه‌ي اين خبر بد نمي‌توانست مهديه را خوشحال کند!

 

زهرا اميربيك، خبرنگار جوان از شهرري

تصويرگري: سارا مرادي