سه‌شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۱
۰ نفر

پنجره‌ی اتاقم را باز می‌کنم. خنکی صبح به صورتم می‌خورد. نفس عمیقی می‌کشم. با صدای کوبیده‌شدن در اتاق به دیوار سرم را برمی‌گردانم. زهره در چارچوب ایستاده.

دوچرخه شماره ۹۰۷

- اين چه وضع در بازکردنه؟

انگشت اشاره‌ي لاغر و درازش را جلويم سيخ مي‌کند و براي صدمين‌بار حرف‌هايش را تکرار مي‌کند: «ببين! اگه دکتري، فقط واسه‌ مردم دکتري. براي من همون داداش‌کوچيکه‌ي تنبلِ دست‌وپا چلفتي هستي که از بد روزگار و شانس داغون من، توي درس‌نخون که مشق‌هات رو من برات مي‌نوشتم، بايد بشي دکتر، من با کارشناسي ارشد شيمي از بي‌کاري بشم منشي جناب‌عالي! خدايا اين انصافه؟ ولي دستت درد نکنه که نذاشتي تخصص قبول شه! اميدوارم يه مريض هم امروز نداشته باشي.»

در اتاقم را به هم مي‌کوبد و مي‌رود. تلفن زنگ مي‌خورد.

- سلام مامان... اتفاقاً يه مريض بدحال رو ويزيت کردم... هيچي، مشکل روحي داره طفلکي! چشم نداره ببينه داداشش دکتره!

جمله‌ي آخر را بلند مي‌گويم که زهره بشنود.

دوباره مي‌آيد توي اتاق. بلند، طوري که مامان بشنود، مي‌گويد: «آخييييي! خجالت نکش داداش‌جونم! مي‌خواي به مامان بگم از صبح داري مگس مي‌پروني، نديد بديد؟»

حوصله‌ام سررفته. ظرف شکلات روي ميزم خالي شده. شکلات‌ها را خريده بودم كه روز اولي به مريض‌ها تعارف کنم! براي خودم چاي دارچين درست مي‌كنم.

- آدم که مريض نداشته باشه، مجبوره هي چاي بخوره. از صبح اين پنجميه. حواست به ضررهاش هم باشه دکتر!

با عصبانيت ليوان چاي را مي‌کوبم روي ميزش: «بفرما، خودت بخور. فقط رو اعصاب من راه نرو منشي خانوم!»

به اتاقم مي‌روم. دنبالم مي‌آيد. کفش‌هايم را درمي‌آورم و روي تخت بيمارها دراز مي‌کشم.

- کم‌کم داره دلم برات مي‌سوزه. گناه داري! همچين بي‌استعداد هم نيستي. اميدوارم يه مريض پيدا بشه.

جوابش را نمي‌دهم و رويم را برمي‌گردانم. کم‌کم دارد خوابم مي‌گيرد. از آخرين باري که کنايه‌هايش را شنيدم نيم‌ساعت مي‌گذرد. نمي‌دانم سرش به چي گرم است. تلفن اتاقم زنگ مي‌خورد. از تخت پايين مي‌آيم و بدون اين‌که کفش‌هايم را پايم کنم، در اتاق را باز مي‌کنم.

- باز چته؟ از همين‌جا هم داد مي‌زدي مي‌شنيدم!

زير لب مي‌گويد: «بي‌کلاس، خواستم کلاس بذارم جلو بيمارت.» و به بيماري که پشت سرم نشسته لبخند مي‌زند.

- آقاي دکتر، بي‌زحمت يه آزمايش کامل براي مادرم بنويسيد.

- چي مي‌گي تو؟ من آزمايش نمي‌دم. تو و خواهرات اصرار دارين بگين من مريضم. من هيچي‌ام نيست. آقاي دکتر اين بچه‌ها مي‌خوان من رو بذارن خونه‌ي سالمندان و از دستم راحت شن.

لبخند مي‌زنم و مي‌گويم: «مادرجان، بچه‌ها حق دارن نگرانتون باشن. بالأخره تو اين سن...»

حرفم را قطع مي‌کند: «کدوم سن؟»

- سوءتفاهم نشه. منظورم اينه که از سلامتي‌تون مطمئن بشين كه ضرر نداره. اگه خداي نکرده مشکلي هم باشه، چربي خون يا قند، مي‌تونيم با دارو کنترلش کنيم. الآن يه چکاپ کامل مي‌نويسم. از کليه‌هاتونم عكس بگيرين. نوار قلب هم بايد بگيرين. اگه خداي نکرده معده‌تون مشکلي داشت، بايد آندوسکوپي بشين.

- نوار مغز لازم نيست؟

- نه مادرجان.

- عکس از دندون‌هام چي؟

لبخند مي‌زنم و به پسر مي‌گويم: «ماشالا مادرتون شوخ‌طبعن.»

- مگه هم‌سن شمام که باهاتون شوخي كنم؟

از جايش بلند مي‌شود و روي ميزم خم مي‌شود.

- ببين جوون، شما که نمي‌توني تشخيص بدي شکلات قند رو مي‌بره بالا و رو ميزت اين‌قدر كاغذ شکلاته، لازم نيست به من بگي چمه. من هيچيم نيست.

از اتاق مي‌رود بيرون. پسرش هم دنبالش راه مي‌افتد. زهره مي‌آيد تو و با نا‌اميدي مي‌گويد: «همين اول کاري تشخيص اشتباه دادي رضا؟!»

مرضيه کاظم‌پور

خبرنگار جوان از پاكدشت

تصويرسازي: زينب علي‌سرلك، 14ساله از پاكدشت

کد خبر 394447

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha