آن سال اواخر پاييز آلودگي هوا به مرز هشدار رسيد و بزرگترين خواهر پدر، سرفههاي خشك ميكرد و يكبار هم زير ماسك اكسيژن دكتر نعيمآسا رفت. دكتر گفته بود هواي پايتخت سم است و رفته بوديم راضياش كنيم تا بهار به ويلاي شمال برود. او اما بيتوجه به حرفهاي ما از كنار سماور ورشويي و قوري بند خورده پا شد و چادر سفيدش را ضربدري دور كمرش زد.
بعد با جارو رشتي كه ساقههايش به دسته رسيده بود طوري داشت فرش را جارو ميزد كه ميگفتيم الان است كه به ما برسد. جارو به پدر نرسيده بود كه او رفت و من بهعنوان مأمور حاكم بزرگ ماندم تا به شيوه قطرهچكاني چمدانهاي عمه را براي سفر فردا ببندم. پيرزن ظهر نشده دستمال چيت دو نمه را برداشت و افتاد به جان همان صندلي كه من روي آن نشسته بودم.
بيامان ميسابيد انگار مهمان داشته باشد. طرفهاي عصر بود كه من سه رفيق ماكسيم گوركي ميخواندم و او پروكسيكام ميزد. شيشههاي ايوان از فرط تميزي انگار نبودند و صندلي ننوي داخلش آنقدر لاك الكل خورده بود از دست عمه كه تلوتلو ميخورد.
عادت داشت خودش همهچيز را رنگ كند و برق بيندازد. شب كه شد گفت: عمه جان صبح من مهمان دارم خديجه خانم مياد آب هفت گري داريم، تا ظهر خودم آماده ميشم بياييد دنبالم. عمه رعنا به تنهايي دايرهالمعارفي از رسم و سننهاي قديمي بود. گفتم آب هفتگري چيه عمه؟ گفت: ما تهرانيهاي قديم رسم داشتيم به هر دوز و كلكي شده از هفت دكاني كه نامشان به گري ختم ميشد يك ظرف آب ميگرفتيم و صبح جمعه آن را روي سر دختر دم بخت ميريختيم تا بختش باز شود.
گفتم آها مثل خلبانهايي كه دورهشان را تمام كردهاند، گفت نميدانستم خلبانها هم آب هفتگري دارند. خنديدم و در راه بازگشت به خانه، تابلوي مغازهها را نگاه ميكردم و داشتم ميشمردم اين روزها چه مغازههايي نامشان با گري ختم ميشود و خديجه خانم چه دردسرها كه نكشيده است. آهنگري، شيشهگري، زرگري، ريختهگري و... .