هر سال اواخر آذرماه طي قانوني نانوشته براي خريد آجيل شب يلدا و سر زدن به حاج جعفر با پدر راهي «سراي دالان دراز» ميشديم. دالاني در بازار بزرگ تهران كه وقتي داخلش ميشدي انگار راهروي خانهاي بود كه طي زمان كش آمده باشد و تمام اعضاي يك فاميل را در خودش جا بدهد.
تمام اعضاي يك فاميل، چون به هر كسي بر ميخوردي يا آقاي فصيحي بود يا آقاي احمدي و همهشان هم اگر پسرعمو و پسرخاله نبودند دستكم يك نسبت فاميلي با ديگري داشتند.آن سال آقا رضا شاگرد لاغراندام و تركهاي حاج جعفر همانطور كه سرطاس نقرهاي را از گوني لببرگردان گردوها برداشت تا 2پاكت پسته خندان كيلويي 3هزار توماني براي ما بريزد همينطور يك ريز داشت توضيح ميداد كه داماد پسرعموي برادرزاده فلان و بهمان شخصي است كه خواهرزاده حاج جعفر است.
حاججعفر بهش گفت هي «باداممنقا» من هنوز خودم نفهميدم تو چه نسبتي با ما داري ميخواي اين بچه بفهمه؟ آقا رضا لبگزيد و سگرمههاشو كرد توي هم و گفت: آرهخب نسبتهاي فاميلي ما گاهي اونقدر دور و پيچيده است كه درباره بعضي از شاگرد شوركاريها و كارگر بوجارها هم فقط ميدانيم كه پيراهنمان زير يك آفتاب خشك شده.
پدر كه لب ورچيدن آقا رضا را ديد گفت دستت درد نكنه همين بسه. حاج جعفر انگار فهميده باشد گفت غمت نباشه رفيق، اين بادام منقاي ما با يك غوره سرديش ميكنه با يه مويز گرميش.آقا رضا هيچي نگفت. كنار تخمه جاباني يا همان تخمه ژاپنيها، رفتم سر گوني لببرگردان بادامهايي كه روي آنها نوشته بودند باداممنقا. بعد يكيشان را آرام فشار دادم آنقدر ترد و پوست نازك بود كه بيهيچ مقاومتي خرد شد.
من و پدر داشتيم ميرفتيم كه حاج جعفر يكهو چشمش افتاد به دفتر كهنه كنار چرتكهاش و بعد بيهوا جلوي ما سر آقا رضا داد زد كه «پدرصلواتي مگه نگفتم ديگه از فريدون تخمه آفتابگردون خوي نگير، حسابهامون قاطي ميشه؟» آقا رضا چيزي نگفت. كتش را برداشت و رفت.از حجره كه بيرون آمديم فقط پستهها بودند كه ميخنديدند. بعدها كه بزرگ شدم و به خرد شدن آقا رضا فكر كردم تازه فهميدم چرا بهش ميگفتند بادام منقا.