تاریخ انتشار: ۲۹ آذر ۱۳۹۶ - ۱۵:۴۰

همشهری آنلاین: ‌پس از آن‌همه سال زندگی در حومه‌ی شیکاگو، حالا زندگی‌مان در شهر به‌نظر خودمان غیرعادی بود و انگار داشتیم از نو شروع می‌کردیم

گاهی اتفاقاتی برایمان می‌افتد كه آمادگی مواجهه با آن را نداریم. پیشامدی که بیرون از اراده‌مان است و نمی‌دانیم با وجود آن چطور به زندگی ادامه دهیم.

لی مارتین، نویسنده‌ی آمریکایی، در این روایت از اتفاقی که برای پدرش افتاده می‌نویسد. از این‌که چطور یک سانحه‌ آرامش زندگی‌شان را بهم می‌زند و روابط‌شان را تحت تاثیر قرار می‌دهد.

تابستانِ قبل از شروع دبیرستانم، پدر و مادرم گفتند برمی‌گردیم خانه. شش سال در حومه‌ی شیکاگو زندگی کرده بودیم. مادرم آن‌جا معلم بود اما حالا داشت بازنشسته می‌شد و تصمیم گرفته بودیم برگردیم جنوب‌ شهر.

به جای آن‌که خانه‌ی وسط مزرعه‌مان را که اطراف سامنِر بود بازسازی کنیم، توی شهر دنبال خانه گشتیم. آخرش پدر و مادرم یکی از این خانه‌های شیروانی‌ معمولی خریدند که ایوان جلویی و نمای چوبی داشت ـ خانه‌ی آبرومندی بود.

پدرم گفت: «حالا خوب شد. خیلی خوبه.»

اصرار داشت خودش را جدی و مسئولیت‌پذیر نشان بدهد، چون وقتی هنوز یک ‌سالم نشده بود، زندگی من و خودش و مادرم را به‌خاطر سهل‌انگاری‌اش برای همیشه از این رو به آن رو کرده بود.

در یکی از روزهای نوامبر۱۹۵۶ هر دو دستش را در یک حادثه‌ی کشاورزی از دست داد؛ داشت ذرت درو می‌کرد که محفظه‌ی کُمباین پر شد.

به جای آن‌که قدری حوصله به خرج دهد و ماشین را خاموش کند، همان‌طور که تیغه‌های تیزش هنوز می‌چرخیدند، سعی کرد ذرت‌ها را از توی جعبه دربیاورد.

تیغه‌ها یک دستش را گیر انداختند و وقتی خواست با آن یکی دست آزادش کند، دومی را هم گرفتند. از وقتی که یادم می‌آید دست مصنوعی داشته؛ خودش به آن‌ها می‌گوید «قلاب».

‌خانه‌ی جدیدمان دو قطعه ‌زمین داشت. پدرم زمین دومی را شخم زد و توی آن باغچه‌ی سبزیجات بزرگی درست کرد. بعد وسط حیاط‌ پشتی یک ردیف نهال هلو کاشت.

ما خیش زدیم و بیل زدیم و هرس کردیم. آبیاری کردیم و چیدیم و شن‌کش کشیدیم. باغچه‌های مادرم پر از گل صدتومانی و ‌آهاری و جعفری شدند.

زنبق و لاله و نرگس هم می‌کاشت. زمین‌ ما هم مثل همه‌ی زمین‌ها پر از علف هرز می‌شد ولی همیشه آن را مرتب نگه می‌داشتیم. ‌

پدرم می‌گفت هر خانواده را از روی این می‌شناسند که چطور از دارایی‌هایش مراقبت می‌کند.

‌پس از آن‌همه سال زندگی در حومه‌ی شیکاگو، حالا زندگی‌مان در شهر به‌نظر خودمان غیرعادی بود و انگار داشتیم از نو شروع می‌کردیم.

پدرم دیگر کشاورز نبود. هیچ کار نمی‌کرد و نمی‌دانست با روزهایش چه کار کند. برای مادرم که زنی کم‌رو و خجالتی بود، زندگی در میان کسانی که جسورتر و قاطع‌تر بودند چندان ساده نبود.

اصلا برای همین به شیکاگو رفته بودیم؛ مادرم شغلش را در سامنر از دست داده بود چون هیئت‌مدیره‌ی مدرسه معتقد بود آن‌قدر که باید مقتدر و سختگیر نیست.

ولی من غُد بودم. لجباز و خودرای پا به سال‌های نوجوانی‌ام گذاشته بودم و همیشه آماده بودم که پدرم را به مبارزه بطلبم. ما دعواهای خشنی می‌کردیم، داد می‌کشیدیم و فحش می‌دادیم، جوری که همسایه‌هایمان فکر می‌کردند از آن آدم‌های بی‌قید و بی‌سروپا هستیم. ‌معمولا می‌گفت: «روتو کم می‌کنم.»


‌مدام با هم تنش داشتیم و گاهی این تنش فیزیکی می‌شد. همدیگر را هل می‌دادیم. او با کمربندش به پاهایم شلاق می‌زد. سر همدیگر فریاد می‌زدیم. چیزهای زننده‌ای می‌گفتیم. ‌مادرم گاهی می‌گفت: «پناه بر خدا! آخه خودتون می‌شنوید چی دارید می‌گید؟»

‌من و پدرم معمولا آخر دعوا به گریه می‌افتادیم و از روی هم شرمنده می‌شدیم.

‌وقتی برگشتیم جنوب ‌شهر، دل‌مان می‌خواست دیگر این کارها را بگذاریم کنار. در خانه‌ی جدیدمان دیگر زیاد خبری از آن داد و قال‌ها نبود؛ من و پدرم به خودمان قول داده بودیم آدم‌های بهتری باشیم.

‌گاراژی داشتیم که پدرم وانت فورد اِف۱۰۰اش را آن‌جا نگه می‌داشت. شبی یک نفر توی تاریکی وارد گاراژ شد و چند تا از ابزارهای پدرم را برداشت.

گفت: «دزد!» و به درهای گاراژ قفل زد. «حالا ببینم بازم می‌تونن بیان تو یا نه.» قلاب‌هایش را به هم کوبید و گفت: «لعنتی‌ها.»

‌همه‌ی این‌ها در شهر کوچک سامنر در ایالت ایلینوی اتفاق افتاد. جمعیت: ۱۰۰۰. شهری پر از آدم‌های طبقه‌ی کارگر، در جنوبی‌ترین بخش ایالت، حدود چهارصدکیلومتری شیکاگو.

شهری که از عرق کشاورزانی مثل پدر من، گردن‌کلفت‌های میدان نفتی، کارگران پالایشگاه و کسانی که در کارخانه‌های شهرهای همسایه کار می‌کردند رونق می‌گرفت.

‌هر سه نفرمان می‌خواستیم زندگی آرام‌تری داشته باشیم، مدتی هم زندگی در خانه‌ی جدیدمان همین‌طور بود. در شب‌های تابستان، من و پدرم پشت میز آشپزخانه می‌نشستیم و بازی‌ تیم کاردینال‌ها را از رادیو گوش می‌کردیم.

مادرم ذرت بو می‌داد و سیب پوست می‌کَند. پپسی‌کولا می‌نوشیدیم و پیش خودمان فکر می‌کردیم این‌جور شب‌ها می‌توانند همیشگی باشند.

‌عمه و شوهرعمه و پسرعمه‌ام مدام به ما سر می‌زدند. شام می‌خوردیم و بعد کارت‌ها را می‌آوردیم و بازی می‌کردیم؛ دو گروه دونفره می‌شدیم و در حالی که بازی می‌کردیم، به‌شوخی کُری می‌خواندیم و همدیگر را دست می‌انداختیم.

لذت می‌بردم از این‌که من و پدرم می‌توانیم مثل پدر و پسری که اصلا عصبانی نیستند، با هم شوخی کنیم. چند تا شوخی کوچک که ضرری نداشت.

‌یک شب در بازی حرکت احمقانه‌ای کردم. پدرم که با پسرعمه‌ام هم‌گروهی بود، سرش را تکان داد و به او گفت: «باورم نمی‌شه این‌جوری بازی کرد.

تو باورت می‌شه فیلیپ؟ نکنه یکی درو وا کرده و احمق‌خان وارد شده؟» ‌چون نمی‌توانست کارت‌ها را با قلاب دستش نگه دارد، کارت‌هایش را پشت مجله‌ای قایم می‌کرد. عمه‌ام مجله را ایستاده نگه می‌داشت تا کسی نتواند کارت‌ها را ببیند.

خودش به عمه‌ام می‌گفت کدام کارت را بازی کند و او کارت را روی میز می‌گذاشت. ‌شوهرعمه‌ام سعی کرد مرهمی روی نیش زبان پدرم بگذارد؛ گفت: «این فقط یه حرکت بود. نگرانی نداره.

باید ببینیم این پیرمرد از الان به بعد چه‌جوری بازی می‌کنه. ببینیم اصلا کارت‌های مهم رو داره یا نه.»

‌شاید اگر می‌گفتم آره پیرمرد، نشون بده ببینیم چی تو چنته داری، همه‌چیز درست می‌شد ولی پدرم به من نگاه کرد و گفت: «باید توجه کنی.

باید حواست باشه که چی بازی شده و چی نشده. ببین فیلیپ اصلا از این سوتی‌ها نمی‌ده. حالا دیگه حواستو جمع کن وگرنه هیشکی دلش نمی‌خواد با تو هم‌گروه بشه.»

عمه‌ام گفت: «ای بابا، ولش کن بچه رو.» دفاعی که از من کرد فقط باعث شد بیشتر خجالت بکشم. «مطمئنم داره تلاشش رو می‌کنه. لازم نیست این‌قد حالشو بگیری. اینم فقط بازیه دیگه.»

‌ولی فقط بازی نبود. یادآوری دیگری بود از اختلاف‌های من و پدرم... اختلاف‌هایی که سعی می‌کردیم در چنین شب‌هایی که مهمان داریم پنهانش کنیم.

صورتم داغ شده بود. گلویم درد گرفت و بغضم را قورت دادم. سرم را پایین انداختم و نگاهم را روی کارت‌هایم نگه داشتم. صبر کردم بازی ادامه پیدا کند اما انگار زمان کش آمده بود.

ساعت روی دیوار تیک‌تیک می‌کرد. کمپرسور یخچال صدا می‌داد. شوهرعمه‌ام گلویش را صاف کرد.

ادامه‌ی این زندگی‌نگاره را می‌توانید در شماره‌ی هشتادوسوم، آذر ۹۶ ببینید.