داستان > فریبا خانی: دوست داشتم یک روز هم که شده ساعت‌ها بیدارش کنند، اما هروقت ساعتی را کوک می‌کند یا تلفن‌ همراهش را روی ساعتی تنظیم می‌کند که زنگ بزند،

قبل از اين‌که صداي زنگ‌ها بلند شود، بيدار شده و براي اين‌که اين صداها خواب ديگران را آشفته نکند، سريع صدا را قطع مي‌کند.

مي‌توان او را ديد که آرام به سمت ايوان مي‌رود تا به لباس‌هايي که ديروز شسته‌شده، سرک بکشد. مي‌خواهد ببيند خشک شده‌اند يا نه؟ همه را وارسي مي‌کند و بعد يکي‌يکي آن‌ها را جمع مي‌کند. با دقت همه را تا مي‌کند.

بعد پاورچين‌پاورچين به سمت آشپزخانه مي‌رود و بعد صداهاي آشپزخانه بلند مي‌شوند. پُرشدن کتري، صداي جلز‌ولز‌کردن تخم‌مرغ‌ها در تابه‌ي پر از روغن؛ بعد بوهاي خوب، آشپزخانه را برمي‌دارد... بوي چاي تازه‌دم، بوي نيمرو.

قاشق‌هاي چاي و ليوان‌هاي تميز را روي ميز مي‌چيند. نان را کمي آب مي‌پاشد و بعد گرمش مي‌کند که زياد خشک نشود. بعد آن را لاي پارچه‌ا‌ي تميز مي‌پيچد. پنير و شکر و کره را روي ميز مي‌گذارد و شروع مي‌کند براي من و خواهرم، براي پدر و براي خودش ميوه مي‌شويد.

ميوه‌ها را در ظرف‌هاي جداگانه مي‌گذارد يا گاهي در کيف‌هاي ما جا‌يشان مي‌دهد. لقمه‌هاي نان و پنير هم هستند؛ چون صبح‌ها دهان ما براي صبحانه‌ي زودهنگام سخت باز مي‌شود.

بعضي‌ روزها كه شب نتوانسته غذاي فردا ظهر را بپزد، صبح خيلي زود آشپزي مي‌کند و شما مي‌توانيد ساعت پنج صبح، بوي پلوي تازه‌دم را حس کنيد. هرروز ساعت يک و نيم بعد از ظهر به خانه مي‌رسيم، گرسنه و خسته.

درِ يخچال را باز مي‌کنيم. هرکدام از ما در ظرف مخصوص لقمه‌هاي خاص ناهار خود را داريم. مثلاً خواهرم گوشت‌هاي خورش را دوست دارد، ظرف او بيش‌تر گوشت دارد. اگر کشک بادمجان داشته باشيم، روي بادمجان‌هاي ظرف پدر حسابي سفيدپوشِ کشک شده است. من عاشق سيب‌زميني سرخ‌کرده‌ام، پس سهم من از سيب‌زميني‌هاي سرخ‌کرده بيش‌تر از بقيه است.

صبح‌ها وقتي مي‌رويم پايين تا سوار ماشين بابا شويم، چون بابا مسئول رساندن ما به مدرسه است، سايه‌اش را مي‌بينيم در حال جمع‌کردن ميز صبحانه. پدر با خون‌سردي شيشه‌هاي ماشين را که پر از خرابکاري کلاغ‌هاست، تميز مي‌کند و ما فرصت داريم تا تميز‌شدن شيشه و چک‌کردن شيشه‌شورهاي ماشين، سايه‌ي مادر را ببينيم که ته ليوان‌ها را خالي مي‌کند. ميز را دستمال مي‌کشد تا براي ناهار آماده باشد.

سايه‌ي او را مي‌بينم کمي قوز کرده است و بعد از مدتي سريع به اتاق مي‌رود و حتماً مانتو شلوارش را مي‌پوشد و مقنعه  را سرش مي‌کند. لامپ‌ها را خاموش مي‌کند و به دو به سمت ايستگاه مترو سرازير مي‌شود.

هرگز نديده‌ام فرصت صبحانه‌خوردن داشته باشد. تمام مدت که ما به نان و چاي و پنير نگاه مي‌كنيم و بهانه مي‌آوريم که ميل نداريم و سرمان در تبلت است تا در دقيقه‌هاي صبحانه از بازي دلخواهمان دور نمانيم، او تذکر مي‌دهد صبحانه سرد شد.

به خانه كه برمي‌گرديم او نيست. از همه ديرتر به خانه برمي‌گردد. غذاهايمان را از يخچال بيرون مي‌آوريم و گرم مي‌کنيم. روي ميز يادداشتي نوشته است. سالاد يادتان نرود. حالا ديگر مي‌دانيم کنار سالاد در يک ظرف شيشه‌اي آب‌ليمو و روغن‌زيتون انتظارمان را مي‌کشد.

دلمان مي‌گيرد وقتي به پيشخان آشپزخانه نگاه مي‌کنيم و لقمه‌ي صبحش را مي بينيم که خشک شده و يادش رفته با خود ببرد و سيب شسته‌اش را هم. او که همه‌چيز را براي من و خواهر و پدرم فراهم مي‌کند،‌ چه‌قدر خودش را يادش مي‌رود!

غروب كه به خانه برمي‌گردد؛ خسته است. کمي مي‌نشيند، بعد گوشت را از فريزر بيرون مي‌آورد. سبزي‌ها را تندتند پاک مي‌کند. از ما درباره‌ي مدرسه مي‌پرسد اين‌كه در مدرسه چه گذشته است؟ آيا روز خوبي داشته‌ايم يا نه؟ با دقت گوش مي‌دهد.

کتاب‌ها را نگاه مي‌کند، دفترها را و يادداشت‌هاي معلم‌ها را. به آشپزخانه مي‌رود. نمي‌دانيم در يک زمان چند کار را مي‌تواند بکند. ليست خريد را به پدر مي‌دهد. پدر مي‌رود خريد کند.

بعد تازه روي کاناپه مي‌نشيند. کمي پيام‌هاي تلفنش را چک مي‌کند يا کتابي را از کيفش درمي‌آورد يا کارهاي باقي‌مانده‌ي شرکت را انجام مي‌دهد.

بعضي روزها چُرت کوتاهي مي‌زند. پدرم به خانه برمي‌گردد. خريدها را جابه‌جا مي‌کنيم و مي‌خوابيم. دلم مي‌خواهد يک صبح خواب بماند و ساعت‌ها بيدارش کنند. ولي او درست نيم‌ساعت قبل از زنگ ساعت‌ها، بيدار و منتظر است تا آهنگ دل‌پذير يک روز را به صدا درآورد.

 امروز دوباره توي ماشين نشسته‌ايم و منتظريم بابا، با وسواس شيشه‌ي جلوي ماشين را تميز كند، آن‌وقت به سمت مدرسه راه بيفتيم.

امروز دلمان گرفته؛ چون ديروز مادر به ما گفت قرار است به مأموريت برود و چند روزي خانه نخواهد بود.

ديشب چمدانش را بست و من و خواهرم كمكش كرديم. نمي‌دانم چرا دلم شور مي‌زند. اين اولين باري است كه به مأموريت مي‌رود. با خودم مي‌گويم: «کاش نرود.»

کاش به او مي‌گفتم چه‌قدر از نبودنش ترس برم مي‌دارد و دنيا برايم سخت خواهد شد. چه‌قدر خواهرم غمگين خواهد شد. اما او همان قدر که خانه را دوست دارد، مراقب كارش هم هست. او چند روزي خواهد رفت و من و خواهر و پدرم نمي‌دانيم خانه بدون او چه رنگي خواهد بود؟ چه کسي از ما خواهد پرسيد: «در مدرسه چه کرده‌ايم؟»

چه کسي مچ ما را خواهد گرفت؟ ساعتي ديگر او با چمدان سوار تاکسي خواهد شد و به فرودگاه خواهد رفت. نمي‌دانم چرا فکر مي‌کنم نکند از دست ما  خسته شده است؟ نکند مأموريت او طولاني شود؟

اصلاً چه‌کسي ساعت‌هاي خانه را بيدار خواهد کرد؟

مادر رفت و ما مانديم. فرداي روزي که بايد بيدار مي‌شديم، نگران بوديم که خواب بمانيم، اما پدر تلفن‌همراهش را روي صداي خروس تنظيم کرده بود. صداي خروس خيلي دلخراش بود. فکر کنم خروسک گرفته بود. صدايش کلفت و سخت بود و يک‌بند مي‌خواند، با صداي بلند هم مي‌خواند. فکر کنم غير از ما همه‌ي محله بيدار شدند.

صبح پدر چاي شب را گرم کرد و از بالاي کابينت براي هر کدام از ما يک قاشق پرتاب کرد که بايد مي‌گرفتيم. نان سوخت، مجبور شديم چاي‌شيرينمان را خالي سر بکشيم. ميوه از شب قبل هم شسته بود که يکي‌يکي به سمت ما پرتاب مي‌کرد. کلي خنديديم.

نمي‌دانم سبک پدر اين بود يا مي‌خواست تا مادر نيست به ما خوش بگذرد و ما جا خالي مي‌داديم که آسيب نبينيم. چون اگر سيب‌ها و خيارها به سر و کله‌ي ما مي‌خورد، معلوم نبود چه بلايي سرمان مي‌آمد.

ظهر گرسنه به خانه رسيديم. مي‌دانستيم از ناهار خبري نيست. پدر به خانه آمد با کباب‌کوبيده‌ي چرب و ريحان، بوي کباب ديوانه‌مان کرد. غذا را خورديم و در سالن ولو شديم و چند ساعتي تلويزيون ديديم. اصلاً به ما نگفت: «فردا چه امتحاني داريد؟ تکليف زبان را انجام داده‌ايد يا خير؟» شب هم نيمرو خورديم. باز هم نان نداشتيم، اما کمي نان کبابي از ظهر مانده بود.

فردا دوباره خروس آن‌قدر خواند تا بيدار شديم. فردا ناني نبود که بسوزد، شير و بيسكويت خورديم. من و خواهرم براي ناهار عدس‌پلو درست کرديم. عدس‌ها کمي نپخته بود، اما پدرم گفت: «عالي است، زير دندان مي‌پزد.»

عصر سه‌تايي رفتيم نان، پنير، شير و ميوه خريديم. چند تا سي‌دي تازه هم خريديم که شب ببينيم. تا يک نيمه‌شب فيلم ديديم. دلم براي مادرم تنگ بود، اما اين جوري هم بد نبود... کمي داشت خوش مي‌گذشت.

فردا خروس گلويش را پاره کرد، بيدار نشديم. سنگين و خسته بوديم و چشم‌هايمان از شدت خستگي باز نمي‌شد.

نمي‌دانم چند ده دقيقه يک‌بار خروس زد زير آواز و ما محلش نگذاشتيم. ما پتوها را روي سرمان کشيده بوديم. بعد از خروس‌خواني تلفن‌همراه پدر، صداي زنگ تلفن خانه  بلند شد.

تلفن خانه يک‌ريز زنگ مي‌زد. خيلي زنگ زد و ما برنمي‌داشتيم. شايد فکر مي‌کرديم خواب مي‌بينيم. بالأخره پدر گوشي را خواب‌آلود جواب داد.

 مادر بود.

از کجا مي‌دانست خواب مانده‌ايم؟

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصويرگري:‌ فرينا فاضل‌زاد