تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۵:۰۶

داستان > زهرا نوری: حانیه ساکت است. خشکش زده. مات و مبهوت بطری خالی نوشابه را نگاه می‌کند. وانمود می‌کند حرفم را نشنیده. پرسیده‌ام: «ازش خبر داری؟»

حانيه جوابي براي سؤالم ندارد. ذهنم مي‌رود به چند روز پيش. نخستين جشنواره‌ي فيلم‌سازي نوجوانان و رؤياي کارگردان‌شدن، بچه‌ها را حسابي مشغول کرده است. حانيه تصاوير فيلم‌برداري‌شده را از دوربين به کامپيوتر منتقل و آن‌جا ذخيره مي‌کند.

خانم جواني وارد انجمن سينما مي‌شود و همه‌ي بچه‌ها را با دقت مي‌بيند. متوجه نگاه من که مي‌شود، مي‌آيد به سمتم. براي گفتن حرفي مردد است. بالأخره سکوتش کلمه مي‌شود: «مي‌تونم حانيه رو ببينم؟»

مِن‌مِن مي‌کند. اصرار که مي‌كند، فکري مثل برق از ذهنم مي‌گذرد. نکند اين همان کسي است که دو سال است منتظرش هستم. قطعه‌هاي پراکنده‌ي پازل را کنار هم مي‌چينم. بايد به او فرصت بدهم. حرفي که مي‌خواهد بزند، ساده نيست.

از وقتي مادربزرگ حانيه آمده بود و ترکي و فارسي گفته بود حق ندارد حانيه را ببيند، منتظرش بودم. بچه‌ها را مي‌فرستم حياط انجمن. دو صندلي مي‌گذارم روبه‌روي هم. به مادر حانيه تعارف مي‌کنم. مي‌نشيند روي صندلي و از کيفش، موبايلش را درمي‌آورد.

عکس کودکي تقريباً دوساله را نشانم مي‌دهد که روي کرسي ايستاده است، با دسته‌گلي مصنوعي. جلوي خودم را مي‌گيرم که بغضم گريه نشود. لابه‌لاي عکس‌هاي آرشيو، حانيه را پيدا مي‌کنم. خانم زل مي‌زند به عکس‌ها و بي‌صدا گريه مي‌کند.

حانيه بي‌ميل به ساندويچ گاز مي‌زند. به من نگاه نمي‌کند. مي‌گويم: «چرا نمي‌خواي ببينيش؟»

- بعد مرگ بابا، مامانم...

روي کلمه‌ي مامان مکث مي‌کند: «من رو ول کرد و رفت.»

- حرف‌زدن درباره‌اش اذيتت مي‌کنه؟

-  نه خانوم، من باهاش کنار اومدم.

اداي آدم‌هاي قوي را درمي‌آورد. هرآن در حال از هم پاشيدن است. انتظار دارم گريه کند، داد بزند، اما ساکت است و صورتش مثل آدم‌آهني است، بدون هيچ حسي. فقط چشم‌هايش غمگين است، مثل هميشه. مي‌پرسم: «تا حالا ديديش؟»

- نه، مادربزرگم همه‌ي عکس‌هاش رو قيچي کرده.

- اگه يه روز بخواد تو رو ببينه؟

- اون نمي‌خواد من رو ببينه.

سعي مي‌کند خودش را کنترل کند. بي‌تفاوت مي‌پرسد: «اومده بود اين‌جا؟»

- چند روز پيش... مي‌ترسيديم نخواي ببينيش يا با ديدنش به‌هم بريزي.

- داشتم چي‌کار مي‌کردم؟

- داشتي به بچه‌ها کمک مي‌کردي براي فيلم‌هاشون موسيقي انتخاب کنند. يادته يه خانومه داشت از بچه‌هاي انجمن فيلم مي‌گرفت؟

حانيه خيره مي‌شود به پوستر فيلمي روي ديوار. سعي مي‌کند چهره‌ي خانم  را به ياد بياورد و من قطعه‌هاي پازل آن روز را مي‌چينم کنار هم.

- مادرت رو بردم يه گوشه‌ي خلوت. گفتم قرار بود فقط از دور نگاش کنيد. فيلمي رو که گرفته بود، نشونم داد و پرسيد کدوم يکي از ايناست؟ تو از اتاق تدوين با تعجب به من و مامانت نگاه مي‌کردي. گيج شده بودي. مامانت‌ رو بردم سالن انتظار. رفتم آبدارخونه تا براش يه ليوان آب بيارم. وقتي برگشتم، رفته بود. انگار اصلاً نيومده بود که بره.

هوا سنگين شده است. نفسم بالا نمي‌آيد. فکر مي‌کردم با گفتن رازم به حانيه راحت مي‌شوم. از جايم بلند مي‌شوم . از پنجره‌ي حياط‌پشتي بچه‌ها را مي‌بينم که مشغول فيلم‌برداري هستند.

- حالا چه حسي بهش داري؟

- ازش متنفرم.

متنفرم را با شدت مي‌گويد. خودم را جاي حانيه که مي‌گذارم، پاسخي براي حجم وسيع تنهايي‌هايش پيدا نمي‌کنم.

- مي‌دونيد؟ من پارک‌رفتن رو دوست ندارم. وقتي بچه‌ها رو کنار مامان و باباشون مي‌بينم، دلم مي‌گيره. هميشه از خودم مي‌پرسم، چرا من؟

از بچه‌ها شنيده بودم پدر حانيه روز تولد دوسالگي‌اش در جاده تصادف کرده و هرگز به مشهد نرسيده بود. فيلم زندگي حانيه شبيه فيلم‌هاي هندي بود. واقعيت‌هاي تلخ زندگي‌اش از فرط تکرار در فيلم‌هاي تراژيک شکل عوض کرده بود. سوژه‌ي تکراري بود.

توضيح مي‌دهم: «مي‌دوني زندگي‌کردن يه زن تنها با يه بچه... در اين شرايط اقتصادي واقعاً سخته... خودت که بزرگ شدي شايد بيش‌تر بهش حق بدي.»

- نه. بهش حق نمي‌دم كه من رو ول کنه و بره دنبال زندگي خودش.

بعد بدون عجله آماده‌ي رفتن مي‌شود. بغضي خفه راه گلويش را بسته است. مي‌دانم که همه‌ي راه انجمن تا خانه را گريه خواهد کرد. مي‌دانم که امروز را هيچ‌وقت فراموش نمي‌کند. همه‌ي حدس‌هايم درست است به‌جز جمله‌اي که وقت رفتن مي‌گويد: «کاش اون روز به من اجازه مي‌دادين يواشکي ببينمش.»

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تصويرگري: الهام درويش