تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۶

داستان > بدری مشهدی: دوست داشتم مثل مامان «اِبی» صداش بزنم، اما نمی‌شد، یه جورهایی ضایع بود. موقعی که پدر و پسری داغ‌تری داشتیم، وقتی بهش می‌گفتم مهندس، خیلی حال می‌کرد.

ولي چند روزي مي‌شد که همه‌چيز ريخته بود به‌هم. من که اصل جريان را نفهميدم، اين‌که خودش استعفا داده بود يا اخراجش کرده بودند. فقط يك روز دوشنبه، دم ظهري آمد و سنگر گرفت توي اتاقش. بعد هم با خشابي پر، کمين کرد. منتظر کوچک‌ترين حرکت بود براي شليک.

تير اول خرج من شد. صبح اول مهر، کَت‌بسته تحويلم داد به اردوگاه کاظيموف! اولش خيلي جفتک‌پراني کردم که: «حالم از اين مدرسه‌ي خراب‌شده به‌هم مي‌خوره و محاله اين‌جا پا بذارم.» و از اين‌جور حرف‌ها. ولي وقتي فهميدم مقاومت هيچ فايده‌اي ندارد، خفه شدم و نشستم روي صندلي کلاسم.

با اين عمليات، ابي پنج ميليون صرفه‌جويي مي‌کرد. مدرسه‌ي درِپيتي که هنوز تخته‌ي گچي داشت و کل سيستم هوشمندش يک کامپيو‌تر بود با مانيتور ورقلمبيده و کيس و کيبورد چرک، از کسي شهريه نمي‌خواست.

براي من هفته‌ي اولِ مدرسه‌ي جديد عين اردوگاه کارِ اجباري بود. ولي بعد از رفيق شدنم با جاسم، فهميدم خيلي هم جاي بدي نيامده‌ام. اسمش شروين بود ولي از بس که هيکلش گنده و بي‌قواره بود، صدايش مي‌زدند جاسم، يعني خوش‌اندام!

آمار کل مدرسه را داشت؛ بچه‌ها، معلم‌ها و کل سوراخ‌سنبه‌هاي مدرسه را. با يك فلافل سه‌هزار توماني شارژ مي‌شد و تا چند ساعت بدون اِرور کار مي‌کرد.

زنگ آخر که خورد، دستش را انداخت دور گردنم و گفت:«حاجي، زياد سخت نگير. جاي خيلي بدي هم نيومدي، يه پا هتله برا خودش، به افتخار آقا مدير اسمش رو گذاشتيم هتل کاظيموف!»

بعد خنديد و شکم گنده‌اش رفت روي ويبره.

آتش‌بسِ ابي بعد از فرستادن من به اردوگاه شروع شد. کم‌تر گير مي‌داد. بيش‌تر وقت‌ها توي سنگرش درازکش بود. دقيقاً نمي‌دانم چرا اين فکر افتاده بود توي سرم. شايد مي‌خواستم کار ابي را تلافي کنم، شايد هم به‌خاطر اوضاع خراب جيبم بود، يا به‌خاطر اين‌که توي مدرسه‌ي جديد خودي نشان داده باشم.

هرعلتي داشت فرقي نمي‌کرد. مهم اين بود که اين فکر کوفتي دست از سرم برنمي‌داشت. چاره‌اي نداشتم جز اين‌که به جاسم اعتماد کنم، بين بچه‌ها غريبه بودم و نمي‌شد زياد سيس بيايم. تا آخر شب نشستم به حساب و کتاب که: «چي از جاسم بپرسم؟ چي بگم؟ چه جوري بگم...؟»

همه‌چيز را چند‌بار توي سرم زير و رو کردم که جايي سوتي ندهم. چشم‌هايم را بسته بودم و به اين فکر کردم که اگر همه‌چيز درست پيش برود... شايد هم يکي نامردي مي‌کرد و همه‌چيز لو مي‌رفت... بايد به جاسم مي‌سپردم که فقط سراغ دهن قرص‌ها و بامرام‌ها برود.

خيلي‌ها عشق جيم‌فنگ‌زدن از مدرسه بودند. بعضي از اين خيلي‌ها، واقعاً بال‌بال مي‌زدند. اصل کار ما هم با همين‌ها بود. هتل کاظيموف عين قيف بود، ورودي‌اش گشاد بود و راحت، خروجي‌اش تنگ و سخت.

پيري که کنج اتاقِ جلوي در مي‌نشست و خيال مي‌کردي هميشه چرت مي‌زند، چشم‌هايش عين عقاب تيز بود. اگر با پدر و مادرت هم مي‌خواستي از در بروي بيرون، باز برگه‌ي خروجي مي‌خواست، فقط هم با امضاي کامي دسته‌گل!

کامبيز دسته‌گلي، معاون مدرسه بود. جوري امضا مي‌زد که کسي به فکر جعلش نيفتد. اما من يک ته‌استعدادي براي جعل امضا داشتم که دلم نمي‌خواست هرز برود. به‌خاطر همين رفتم سراغ جاسم تا کلنگ کار را بزنيم.

رفتيم توي اتاق کامپيو‌تر. اکبري، مسئول کامپيو‌تر، نشسته بود پشت ميز. جاسم رفيق فاب اکبري بود. زياد مي‌رفت پيشش، هربار به يک بهانه. اين‌بار هم به بهانه‌ي معرفي من رفت. جاسم يک نفس حرف مي‌زد. من هم چشمم به در و ديوار و گوشه و کنار اتاق بود.

خوبي جاسم اين بود که اين‌قدر گنده بود که از هرزاويه‌اي جلوي اکبري مي‌ايستاد، نصف اتاق را پوشش مي‌داد. يک برگه‌ي خروجي از روي فايل کنار ديوار کش رفتم و چند دقيقه بعد زديم بيرون.

مدرسه که تعطيل شد، از روي برگه‌ي اصلي چند تا کپي گرفتم و بعد تا نصفه‌شب نشستم به تمرين امضاي کامي دسته‌گل که از پاي فرم انضباطي مدرسه برداشته بودم. دستم درست بود. خودِ کامي هم نمي‌توانست فرق بين امضا‌ها را بفهمد.

روز بعد جاسم با اولين مشتري آمد. از بچه‌هاي دوم انساني بود. مي‌خواست جيم بزند و برود گيم‌نت. 10هزار تومان داده بود به جاسم. هفت‌هزار من برداشتم، سه‌هزار هم جاسم. جاسم مي‌گفت:

- بدي اين کار اينه که بيش‌تر از دو سه تا مشتري تو يه روز جا نداره، تعداد بره بالا، کامي و پيري، مچمون رو گرفتن.

رفاقت من و جاسم به جايي رسيده بود که خيلي چيز‌ها را بداند. هم از ابي، هم از اوضاع و احوال من. به‌خاطر همين بود که به من حق مي‌داد خطر کنم. جاسم مي‌گفت: «همه‌ي آدما فرق بد و خوب‌رو مي‌دونن. حيف که يه وقتايي خوبا ته يه جاده‌ي بد و پر دست‌اندازن.»

من هم حرفش را قبول داشتم. مي‌دانستم کارم درست نيست، اما باز هم دلم مي‌خواست ادامه بدهم. پولش مزه مي‌داد. هفته‌ي اول 13 تا مشتري داشتيم: «خدا بده برکت.» اما از ترسم کل هفته را نه دم‌پر کامي دسته‌گل رفته بودم، نه با جاسم زياد مي‌پريدم.

شنبه زنگ دوم جاسم گفت:

- امروز دشت نکرديم‌ ها! جون حاجي 13نحسه. هر چي اين‌ور اون‌ور پلکيدم، بچه‌ي دهن‌قرص نجستم. بيا يه برگه بزن برا خودت و برو يه تني از خستگي دربيار.

 و بعد چهار تا 10هزاري تانخورده از توي کيف پولش درآورد و دراز کرد طرفم. پرسيدم: «ما که با هم حسابي نداشتيم، اين براي چيه؟»

- بذار جيبت باشه. خواستي بچرخي لازمت مي‌شه. برو خوش باش. نوبت بعدي هم من مي‌رم.

برگه‌ي خروج امضا شده را توي دستم چرخاندم. قدم‌هايم کوتاه بود و آهسته. رفتم طرف در. برگه را گذاشتم جلوي پيري و گفتم:

- بابام زنگ زده به آقاي دسته‌گلي، وقت دندون‌پزشکي دارم.

- خب عصر وقت مي‌گرفتي.

- عصرها مطب نمي‌شينه.

- پس عصرها کجا مي‌شينه؟

از لاي دندانم و با صدايي يواش گفتم: «رو صندلي.»

از شانس من عين نکير و منکر داشت سؤال و جواب مي‌کرد. گفتم: «ببخشيد ديرمه.»

و زدم بيرون. سر کوچه‌ي مدرسه تاکسي دربست گرفتم، به تلافي همه‌ي روزهايي که تا دم مدرسه به ميله‌ي اتوبوس آويزان بودم. رفتم رستوران، پيتزا استيک زدم. کوکاي يخ همه‌ي ترس‌هاي اين چند روز را شست و برد پايين. براي برگشت هم دوباره دربست گرفتم. پول داشتن بهترين حس دنيا بود.

جلوي در خانه که رسيدم، دوتا 10هزاري تانخورده گذاشتم روي داشبورد، راننده بوق زد و گفت:

- ايول مهندس، کارِت خيلي درسته!

همين‌طور که داشتم برايش دست بلند مي‌کردم، ابي از پشت زد روي شانه‌ام و گفت: «کارت خيلي درسته مهندس! اومدم مدرسه‌تون سربزنم، تشريف نداشتين.»

سرم را انداختم پايين، ساکت از کنار دستش گذشتم تا از لاي در نيمه‌باز رد شوم. بازويم را گرفت و گفت: «آقاي دسته‌گلي خيلي‌وقته توي مدرسه منتظر نشسته. بدجور نگران اوضاع دندونت شده. بريم زود‌تر...»

 

______________________

تصويرگري: الهام درويش