کبوتر بالَش را توي دستهاي پريسا گذاشت. بعد راه افتادند و آرامآرام رفتند توي آسمان، وسط ابرها؛ ابرهايي که هيچوقت شيشههاي هواپيما نميگذاشتند لمسشان کند...
چهقدر لطيف بودند!
بالاتر، بالا و بالاتر! حالا، همهي آدمهاي حرم و همهي آدمهاي دنيا معلوم بودند. خوشحالِ خوشحال بود و هروقت خيلي خوشحال ميشد، ياد مادرش ميافتاد. وقتي ياد مادرش ميافتاد، غصههايش را بهياد ميآورد. نگاهي به کبوتر انداخت و گفت: «تو ميدوني دعاها کجا ميرن؟»
كبوتر لبخند زد: «دعاها؟ نگاه کن... دعاهاي آدمها ميآن اينجا! تو داري دعات رو ميبيني پريسا! خدا خيلي دوستت داره.»
خنديد؛ از ته دل و با صداي بلند. بعد، چشمهايش را بست و سعي کرد آن لحظه را خوب در ذهنش ثبت کند؛ لحظهاي که دست کبوتري را گرفته بود و بين ابرها پرواز ميکرد؛ همان ابرهاي سفيد شفاف که هميشه آرزوي لمسکردنشان را داشت.
- پريسا، پريساجان، نميخواي پاشي؟
چشمهايش را باز کرد. مادر بود.
- بلند شو دخترم. بايد بريم.
- پس دوستم کجاست؟ اون بالا مونده؟
- مگه دوست پيدا کرده بودي؟ بالا کجاست؟
بلند شد و به دور و برش نگاه کرد. کسي نبود. کيف کوچکش را برداشت، دست مادر را گرفت و به راه افتادند. دم در که رسيدند، مادر دستش را روي قلبش گذاشت و گفت: «هرچي من ميگم، تو هم بگو.»
پريسا گفت: «براي چي؟»
مادر گفت: «براي خداحافظي. ديگه حالا حالاها اينجا رو نميبينيم.»
خداحافظي؟
با خودش گفت: «اما دلم تنگ ميشه.»
ناگهان صدايي به گوشش رسيد: «هروقت خواستي بيا.»
پريسا رويش را برگرداند و نگاه کرد. وسط آسمان آبي کبوتر کوچکي را ديد که به او لبخند ميزد.
با خودش گفت: «يعني اينقدر دور بود؟!»
صداي کبوتر توي گوشش پيچيد: «اي بابا! مگه نميدوني؟ توي قصهها که اينچيزها معني نداره!»
سارا درهمي، 16ساله
خبرنگار افتخاري از يزد
تصويرگري: فرزانه قاطعي از تهران