بيخيال معني خوشبخت و بدبخت در فرهنگ لغت ميشوم که تو خوب باشي!
دلم براي بچگيهايم تنگ است؛ براي روزهايي که بعد از مدرسه دوچرخهي دست دوم قرمزم را سوار ميشدم و توي کوچه دور ميزدم، ولي نميگويم. فقط تو خوب باش!
ميداني، اگر خوب باشي، بالأخره باد به اين سرزمين سرازير ميشود. لباسهايمان روي بندرخت خشک ميشود و بعد که باران ميآيد، بايد دويد جمعشان کرد که دوباره خيس نشوند، اما اينبار اگر ببارد، جمعشان نميکنم تا باران برود توي وجودشان! تو که خوب باشي، من هم بالأخره خوب ميشوم.
تولدت که بشود، شمعهايت را که فوت کني، من دوباره ياد تمام دوچرخههاي دستدوم قرمز ميافتم و خوب ميشوم. چند روز بعد که لباس بپوشم، بوي باران ميگيرم و خوب خوب ميشوم.
تو که خوبي، تو که هستي، ميفهمم زندگي هست. ميتوانم کفشهايم را بپوشم. ميتوانم بدوم. ميتوانم بخندم. ميتوانم دست توي جيبم کنم و چند سکه روي پيشخوان دکه بيندازم. ميتوانم ببينمت که خوبي. ميبينمت که بزرگ شدهاي! بايد تو خوب باشي. الکي که نيست! بايد کسي باشد که دل آدم به خوببودنش راستکي «خوب» شود.
از طرف من و تمام دوستانت شمعهاي امسال را محکم محکم فوت کن.
وجيهه جوادي
16ساله از نجفآباد
نوشين صرافها، 20ساله از تهران
- 17
اتاقم عجيب است. ديوارهاي خاکستري دارد. نميدانم ايدهي چهکسي بوده، ولي اتاق شمالي با ديوارهاي خاکستري چندان دلانگيز نيست.
فکرکردن به زمستاني که قرار است در اين اتاق، لاي کتابهاي کنکور و نور چراغ مطالعه بگذرد، قلبم را ميفشارد. تنها اشياي حاکي از زندگي روتختي قرمزم، يک گلدان شمعداني صورتي و پوستري رنگارنگ است که روي کاغذ گلاسه ميدرخشد.
جلد دوچرخه ميان آن درياي خاکستري، حکم فانوس دريايي را دارد که از دوردستها سوسو ميزند. پشت خود، دنياي بزرگي دارد و مرا به روزهاي رنگارنگي که قرار است بيايد، اميدوار ميکند.
دوچرخه هميشه آنجاست، حتي وقتي زمين و زمان را زير سقفي خاکستري گم کنم؛ مثل پنجرهاي بزرگ و نورگير که به دشتي سرسبز با آسمان آبي باز ميشود. هرسال اين دشت و آسمانش بزرگتر ميشود و من قد ميکشم. نسيمهايش خنکتر ميشود و من ياد ميگيرم نفسهايم را عميقتر کنم. چشمههايش زلالتر ميشود و ميفهمم آب زلال براي آدم تشنه چه مزهاي دارد. دشت اميدهاي من 17ساله ميشود.
17سال تمام است که سماجت ويژهي يک نوجوان، روز وشبهايمان را رنگي رنگي ميکند. دوچرخه هم پا به پاي من بزرگ ميشود، ولي دلش همچنان به پاکي اولين روز آشناييمان باقي ميماند.
اين زمستان هم با دوچرخه به بهار ميرسد. دوچرخه داستانهاي درازي برايم تعريف خواهد کرد.
فريدا زينالي
همسن دوچرخه از تبريز
- تبريك همراه با دلتنگي
آخ دوچرخه! ممنون كه براي تولدم كارت تبريك فرستادي. اولش ذوقمرگ شدم، اما بعد يك غم مسخره تمام وجودم را گرفت. من 19ساله شده بودم و تو قرار بود 17سالت شود. بعد ترسيدم بزرگتر شوم و ديگر دوچرخه تولدم يادش نيايد.
دروغ چرا دوچرخه! براي اولينبار بهت حسودي كردم. به خودم گفتم تو هميشه نوجوان ميماني و كلي نوجوان كتابخوبخوان و فيلمخوببين، ميشوند خبرنگارت و من مهندس ميشوم و سليقهام تغيير ميكند و اين جور چيزها...
مثلاً قرار بود تولدت را تبريك بگويم ها!
17سالگي خوب باشد دوچرخهجان!
كسي كه عاجزانه دلش نميخواهد بزرگ شود...
نيكو كريمي
19ساله از دماوند
مرسي كه بهوجود اومدي. با وجود تو دوران نوجوانيام رنگي و بهيادماندني شد. در دوران جوانيام هم كنارمي و كنارتم و اين خيلي برام مهمه.
شفق مهديپور، 19ساله از تهران
- 17سال دوستي
باورمان بشود يا نشود، دوچرخه امسال 17سالش تمام ميشود.
با گذشت 17سال از ابتداي آشناييمان، هنوز خواننده، دوست و همراه دوچرخهي عزيز هستم و تا زماني كه نفس ميكشم و ركاب دوچرخه ميچرخد، در كنار دوچرخه خواهم ماند.
شايد عنوان پيرترين نوجوان دوچرخه مناسب من باشد! هنوز مثل روزهاي نوجواني دوچرخه را با شور و شوق مطالعه ميكنم و پنجشنبهها دلم شور پيدانكردن دوچرخه را ميزند.
حالا از همهچيز لذتبخشتر، پنجشنبههاي آخر ماه است كه آوا، برادرزادهي چهارسالهام، سهچرخه را از ميان دوچرخه بيرون ميكشد و خوشحال ميپرسد: «عموبهادر، اين مال منه؟»
اما مهر امسال با سالهاي پيش تفاوت بزرگي داشت. به عنوان دبير فرهنگ و هنر، سر كلاس درس حاضر شدم و براي دانشآموزان دوچرخه خواندم و از دوچرخه گفتم. وقتي ميديدم بچهها با علاقه دوچرخه را ورق ميزنند و ميخوانند، فهميدم رسالت معلم فراتر از تدريس كتاب است. معلم بايد درس زندگي بدهد.
بهادر اميري، نوجوان 34ساله از كرمانشاه
مهرانا سلطاني، 15ساله از سروستان
- بزنيم به دل كوچه
خواستيم تنديسش را بسازيم، اما نتوانستيم آنطور که بايد دو دايره با شعاعهاي يکسان درست کنيم. مدير گفت: «اينها فقط ظاهرشان واقعي است! با اين دو شيء دايرهمانند، نميشود رکاب زد! بايد چرخندگي در کار باشد!»
* * *
مشغول درستکردن دکوري براي جشن تولدش بوديم. بچهها داشتند دفترچهي خاطرات پارسال را ميبستند و عدهاي هم بالاي نردبان بودند تا چراغهاي تزئيني وصل کنند. ايدهاي به ذهنم رسيد.
«خودشه! دفترچه رو کامل نبندين... مگه 17ساله نميشه؟ همين نردبان کنار دفترچهي خاطرات نيمهباز، ميشه لوگوي تولدش!» سرگروه که طوماري از کارها در دستش بود، گفت: «نه نه! اينها همهاش خطاي ديده! برگردين سر کارتون! کلي كار مونده!»
* * *
در ميزگردي دربارهي مناسبترين كادو مشورت ميكرديم. گزينههاي زيادي پيشنهاد كرده بوديم؛ از جمله سيستم دزدگير از راه دور و سيستم صوتي. با هيچکدام موافقت نشد، جز سيستم صوتي! البته با توجه به راهاندازي «راديودوچرخه» سيستم صوتي، آپشني ضروري بود و نميشد اسمش را کادو بگذاريم.
* * *
دست آخر قرار شد بعد از فوتکردن شمعها سوارش شويم و عينهو تورهاي شهرگردي بزنيم به دل کوچه و خيابانهايي که دوست دارد برود و با چرخهاي واقعي اما يک سال بزرگتر شدهاش رکاب بزنيم و رکاب بزنيم و رکاب بزنيم...
پرنيان محمدنژاد
19ساله از تهران
امیدوارم همیشهی همیشه لبخند، بر لبهای دوستان نوجوانت بگذاری، فوقالعادهترین دوست کاغذی! دوستت داریم!
ميلكا نادری، 15ساله از تهران
- دانهي دوچرخه
15 ديماه سال 79، دانهي دوچرخه لابهلاي صفحههاي روزنامهي همشهري قايم شده بود. هرنوجوان ايراني که دانه را پيدا ميکرد، آن را در قلبش ميکاشت. دانهي دوچرخه با استعدادهايي که در هرنوجوان بود، رشد ميکرد و شاخ و برگهايش بزرگتر ميشد و جاي بيشتري در قلب نوجوان اشغال ميکرد!
17سال است که دانهي دوچرخه را ميشود پنجشنبهها از کيوسک روزنامهفروشي خريد و در قلب کاشت. خوش به حال کسي که دوچرخه در وجودش بيشتر رشد کرده است!
دوچرخه جانم! سوم خرداد 95، من هم دانهات را در قلبم کاشتم. اميدوارم خوب از تو مراقبت كنم. براي تولد امسالت 17 آرزو کن و به هيچکس نگو عزيز جان!
من که تا آن موقع زنده نيستم، اما اميدوارم يک روز نوجوانها برايت بنويسند: براي تولد امسالت، 987654321 آرزو کن و به هيچکس نگو!
سايه برين
17ساله از تهران
- كهنه نشه دلآزار
تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولدت مبارک/ تولد 17 سالگيات مبارک!
اصلاً چرا اينقدر زوددددددددد گذشت همهچيز؟ انگار همين ديروز بود... 13سالم بود که اولين داستانم را چاپ کردي. از خوشحالي گريه کردم. الآن هم دارد گريهام ميگيرد، اما نه از خوشحالي!
ميگويم ماها را هم مثل قديمترهاااااااااااا و به اندازهي خبرنگارهاي نوجوانت تحويل بگير! «نو که اومد به بازار، کهنه نشه دلآزار» دوچرخه جان!
مراقب خودت باش دوچرخه، تا هميشه باشي.
مرضيه کاظمپور 21ساله
همون يار ديرين تو که قديمها برات نامه مينوشت و زياد بهت زنگ ميزد
پنجشنبهها بهتره از زندگي روزمره مرخصي بگيري و کارهايي رو که دوست داري انجام بدي؛ عکاسي کني، نقاشي بکشي، بنويسي، با خودت آشتي کني، دوچرخهات رو برداري و توي رؤياهات باهاش رکاب بزني...
مليكا غلامي، 14ساله از تهران
- تو مثل بهاري
سلام سلام سلام! يه سلام خاک گرفته که وقتي فوتش ميکني، کلي گرد و خاک ازش بلند ميشه.
شناختي؟ خب معلومه که ميشناسي. مگه ميشه نشناسي؟ هرچهقدر هم از دوستيمون بگذره، اوني که هيچوقت اون يکي رو فراموش نميکنه تويي.
بين من و تو، اوني که هميشه مهربونتره و هميشه به فکرتره و هميشه به يادتره تويي.
دوچرخهي عزيزم، اينروزها که خواسته و ناخواسته غرق دنياي بزرگترها و جووني شدم، تنها چيزي که من رو همون نوجوون ديوونه و شيطون و سربههوا ميکنه که کارهاي عجيب و غريب ميکنه، تويي.
تو مثل سرسره من رو از اين دنياي شلوغ سُر ميدي به سمت دنياي رنگارنگ و بيدغدغهي نوجووني و کاري ميکني که يادم بياد کي بودم و دوباره هموني بشم که بايد باشم، بشم خود اصليام.
دوران نوجووني من با همهي دردسرهاش، با همهي حرصخوردنهاش بهخاطر دماغ بزرگ و صداي خشدار، با همهي دعواها و دوگانگيهاش، با همهي شيطنتهاش، با همهي خوب و بدهاش، با همهي روزهاي خاکستري و رنگياش، با همهي بيهويتيها و هدفمنديهاش يه چيزي داشت که من رو از بقيه متفاوت ميکرد و هنوز هم ميکنه. اون چيز تويي.
ممنون که هنوزم پنجشنبهها ميآي بالاي سرم و کل هفتهام رو رنگي ميکني. تو باعث ميشي هفتهي من از پنجشنبه شروع بشه. تو مثل بهاري! ممنون که هميشه هستي. دوستت دارم، دوست هميشه نوجوون من.
تولدت خيلي خيلي خيلي هزار بار بيشتر از همه و هميشه مبارک.
سارا سليماني
خبرنگار جواني که با ياد تو نوجوان ميشه از ملارد
در جادهي ابديت ستارهاي درخشيد! ناگهان كنار تابلوي «!» دوچرخهاي سايهاش را روي جاده انداخت. تولدت مبارك!
نرگس خورشيدي، 15ساله از خرمآباد
- اگر دوچرخه نبود
نبودن... به نبودن فکر ميکنم. مثلاً به نبودن درخت! تصور کن! اگر در دنيا درخت نبود... ديگر پرنده لانه نداشت يا در پاييز برگ، فرش زير پاي عابران کوچه نميشد!
تصور کن اگر دوچرخه نبود! منظورم دوچرخهي آهني نيست که سبد و رکاب دارد. منظورم همين دوچرخهي خودمان است! دوچرخهاي که در رؤياهايمان سوارش ميشويم و رکاب ميزنيم، با شعرهايمان، با عکسهايمان، با داستانها و نوشتههايمان.
اگر اين دوچرخه جان ما نبود... فاجعه به بار ميآمد؛ فاجعهاي در قلب من و کساني که براي دوچرخه قلم و دوربين و... به دست ميگيرند. اگر دوچرخه نبود، در وجودمان جنگ رخ ميداد؛ جنگي ميان حرفهاي دلمان و زندگي!
وقتي براي دوچرخه قلم دست ميگيريم، فارغ از دنيا ميشويم. در دنيايي سير ميکنيم که جز ما و دوچرخه و خيالِ شعر و عکس و داستان کس ديگري نيست. اگر دوچرخه نباشد، ميان ما و خيالهايمان دعوا راه نميافتد؟
اين متن براي بودن است. براي بودن 17سالهي دوچرخه. براي بودن سالها خوشحالي از ديدن اسممان ميان صفحهها، ديدن شعر و عکس و داستانهاي چاپشدهمان. گل سرسبدشان هم خبرنگار شدن. لذتبخش است خبرنگار دوچرخه بودن.
دوچرخهي عزيزم، 17ساله شدنت را تبريک ميگويم. امروز تولد همهي ماست. براي تولد 17سالگيات، 18آرزو کن! 17تاي آن را به کسي نگو و يکي از آرزوهايت را برايمان بگو!
فرشته محمودنژاد، 17ساله از اسلامشهر
دوچرخهي عزيزم، تولدت مبارك! خيلي خوشحالم كه دومين سالي است كه تولدت را تبريك ميگويم.
آريانا توكلنيا، 14ساله از رشت
- نقطهي آرامش
نميدانستم کجا هستم. ترس وجودم را فراگرفته بود. فرياد زدم. کسي صدايم را نميشنيد. به ساعتم نگاه کردم. کار نميکرد. گويا همهچيز متوقف شده بود. دويدم، دويدم و باز هم دويدم، اما گويا آن دنياي ناشناخته تا بينهايت ادامه داشت. ناگهان...
ناگهان نقطهاي از دور توجهم را جلب کرد. احساس آرامش کردم. ميدانستم در اين دنياي رمزآلود تنها نيستم. شروع به راه رفتن کردم. نقطه حالا تبديل به يک...
سوارش شدم. شروع به رکاب زدن کردم. همراه بادي که لابهلاي موهايم گشت ميزد، لبخند زدم. چشمم به ساعتم افتاد که عقربههايش زودتر از حالت عادي پيش ميرفت.
چشمهايم را باز کردم و به سقف اتاقم خيره شدم. بلند شدم و پشت ميز تحريرم نشستم. مداد را دستم گرفتم و مشغول کشيدن يک دوچرخه شدم؛ درست مثل هماني که در خواب ديده بودم. بعد آن را رنگ کردم و روي کاغذ نوشتم:
زندگي چهقدر ساده و زودگذر است که با دوچرخهاي رنگارنگ پيش ميرود و با ساعتي مچي ميگذرد.
دوچرخه جان، تولدت مبارک!
هليا وفايي، 16ساله از تهران
خوشحالم که شانه به شانهي هم بزرگ ميشويم! 17ساله شدنت مبارک! تو بهترين دوست کاغذي هستي!
زهرا حقيقتمنش، 17ساله از تهران
شدي دلچسبترين خواندني دنيا. رنگ شدي و پاشيدي به جهان خاکستري.
متشكرم براي تمام لحظههايي که بودي و به ما حرکتکردن و دست نکشيدن از رؤياها را آموختي.
خدا را شکر براي حضور آدمهاي قشنگي که نميگذارند چرخهايت هم از چرخيدن باز بمانند.
اي بهموقعترين مهمان هرپنجشنبه! تولدت که نه، بودنت مبارکمان باشد.
هانيه عابديني، 15ساله از شهرري
دوست داشتم مثل قديمها برايت کارت تبريک درست ميکردم، ولي مهارتهاي هنريم با من بزرگ نشدند! برايت عکسي فرستادم كه بگويم هميشه دوستت دارم و هيچچيز توي دنيا جاي تو را نميگيرد.
دوست تو
نگين گنجعلي، 27ساله از تهران
- دوچرخهي عزيزم
سلام، سلام دوچرخه، دوچرخهي عزيزم
دوچرخهي قشنگم، دوچرخهي عزيزم
اميدوارم هميشه، چرخهاي تو بچرخه
دلت شاد شاد باشه، لبهاي تو بخنده
دوستاي تو ميخونن: تولدت مبارک!
با شادي شعر ميخونن: تولدت مبارک!
آتنا هوشمند، 15ساله از تهران
- پنجشنبهي دوچرخهاي
اولينبار که تو را لابهلاي روزنامههاي پدربزرگم ديدم، پشت اخبار گوناگون سياسي و اقتصادي قايم شده بودي و به من لبخند ميزدي. دوچرخهي روي جلدت چنان خودنمايي ميکرد که در لحظهاي تو را بيرون کشيدم. ذوقزده بودم، چون اولينبار بود که در دنياي بزرگترها چيزي يافته بودم که به سن و سالم ميخورد.
آن روز دهبار خواندمت. نه، شايد هم بيستبار. از همان روز شدي همدم روزهاي پنجشنبهي من و پنجشنبههايم تبديل شدند به پنجشنبههاي دوچرخهاي.
همدم پنجشنبههايم، تولدت مبارک!
زهرا فتحاللهي، 15ساله از تهران
زهرا پورمنصوري، 13ساله از تهران
- عزيز قصهها
تو قلب من جوونه كرده خندهات
خنديدنت شبيه هندوونه است
با خندههاي تو هميشه خوبم
خنديدنت براي من نمونه است
يه عمره كه تو توي هفتههامي
رنگي شدن تموم مثنويهام
وقتي كه تو عزيز قصههايي
من ديگه از دوچرخهها چي ميخوام؟
براي تولد دوچرخهي عزيز
نازنين حسنپور، 15ساله از تهران
- تولد بچههاي ايران
تولد تو، تولد يک دوچرخه نيست.
تولد يک هفتهنامه هم نيست.
تولد همهي نوجوانهاي ايران است.
بگذار بگويم تولدتان مبارک همهي نوجوانهاي ايران! ساليان سال با دوچرخه تا اوج آرزوهايتان رکاب بزنيد.
زهرا وطندوست، 16ساله از تهران
- پنجشنبههاي خوب
تولدت مبارک انگيزهي نوجوانهااااااا!
من تازه با تو آشنا شدهام. تو مرا کتابخوان و روزنامهخوان کردهاي. از تو ممنونم.
پنجشنبهها هميشه برايم خوب بوده و از وقتي تو وارد زندگيام شدي، بهتر شده است. هر پنجشنبه که چشمهايم را باز ميکنم، در اين فکرم که به روزنامهفروشي کوچهي بالاتر بروم و تو را بخرم.
اميدوارم پابرجا بماني و من را به آرزويم برساني، چاپ اثرم در صفحههايت. دوستت دارم، به قدر زيبايي نوشتههايت...
مريم باقري، 16ساله از تهران
انگار همين ديروز بود که با هم دوست شديم، دوست صميمي. تولد سيزده سالگيات بود و تازه داشتي مزهي نوجواني را ميچشيدي. درست است كه داري کمکم جوان ميشوي، ولي تو هميشه به رکاب زدن ادامه بده، براي ما هميشه دوچرخهي نوجواني باش.
دوستدار هميشگيات
مجتبي مرتجي، 19ساله از ساوه
- ديماهيبودن
هرروز براي تو تولد است، تولدي که هرروز را براي من تولد ميکند.
15دي، ديماهيبودن، ديماهي بهدنياآمدن و ديماه منتشرشدن خيلي زيباست.
وقتي فهميدم دوچرخه ديماهي است، با تمام ديماهيهاي اطرافم، دخترخالههايم و دوستان ديماهيام تا يک دانه دشمنم که شکنجهام ميداد، مهرباني کردم! همهشان شاخ درآورده بودند. حتي خودم هم آن شاخ را درآورده بودم! همهاش يک دليل داشت. آن دليل تو بودي!
تولدت مبارک، دوچرخهي عزيزم! تا هميشه با تو رکاب ميزنم.
آسنات موسايي، 17ساله از تهران
- پنجشنبههاي رنگي
با تو 17بار دنياي عجيب نوجواني را گشتيم. بوق کلمات را به صدا درآورديم تا غصهها از سر راه کنار بروند.
نوجوانيمان را نزد تو به امانت گذاشتيم و تو حالا هفده سال است كه رکاب ميزني، از خورجينت حال خوش بيرون ميآوري و به نوجوانها هديه ميدهي. 17سال است که پنجشنبههاي رنگي ميسازي.
دوچرخهجان، رفيق هرروز ما، تولدت 17هزاربار با 17هزار آرزوي رنگي مبارك!
حانيه احمدي، 14ساله از تهران
- چرخيجان
و اينک زادروز توست، چرخيجان!
روز ميلاد با سعادتت مبارک!
اميدوارم که سال جديد را صحيح و سالم و با شادماني بگذراني.
سارا حيدريپور، 17ساله
از شهر بارانهاي نقرهاي (رشت)
- يه راه پرنور و اميد
سلام دوست قديمي من! تولدت مبارك! كي اينقدر بزرگ شدي؟ ماشاالله، هزار ماشاالله. از يه نوجوون فعال و بااستعداد و خوشذوق داري تبديل ميشي به يه جوون باانگيزه و خلاق كه كلي فكر و ايدهي جديد داره و يه راه پرنور و اميد روبهروشه. خيلي خيلي زياد برام دوستداشتني و فراموشنشدني هستي.
صدف مهديپور، 26ساله از تهران
محدثه بوربور، 14ساله از پيشوا
- در آغوش كلمهها
کلمهها کل هفته را از ميان سطرها رکاب ميزنند و به ما ميرسند تا حرفهاي تو را به ما برسانند.
ما بيتابانه، پنجشنبهها، کل راه را تا کيوسک ميدويم تا آنها را در آغوش بگيريم و لابهلاي بوي کاغذ تازه از چاپ درآمده در نوجواني غرق شويم.
هفده سالگيات مبارک!
مائده غلامعلي، 16ساله از تهران
- گوشهي دنج قلبم
بهترين دوچرخهي دنيا!
چهقدر خوشبختم براي لحظههاي شيريني که با تو دارم، براي تمام پنجشنبههاي دوست داشتنيام.
تابستانهاي گرمم را با حرفهاي صميميات، زمستانهاي سردم را با حضور دلگرمکنندهات، روزهاي هيجانانگيز خبرنگاري براي تو، شوقي که با ديدن بستههايي که برايم فرستادي وجودم را فراگرفت... همهي اينها را گذاشتهام گوشهي دنج قلبم...
برايمان شيريني آفريدي، سرود خواندي، روزهاي زيبا ساختي، بر نويسندگان و شاعران نوجوان نور اميد تاباندي. الهي که چرخت تا هميشه بچرخد!
رضوانه خلج، 16ساله از تهران
- تولد دوچرخه
بين خودمان بماند، اين روز فقط تولد دوچرخهجان ما نيست، تولد كساني است که دستي به سر و رويش کشيدهاند و پاي درددلهايش نشستهاند تا شد دوچرخهي 17سالهي امروز.
نوجوان پرجنب و جوشي که پر از ايدههاي تازه است. نوجواني که فراز و نشيبهاي زيادي را تحمل کرده و حالا با لبخند از قلهي 17سالگي براي دوستان ديروز و امروزش دست تکان ميدهد.
17 شمع روشن منتظر توست، دوچرخهجان! به اميد 17سالگيِ پر از خبرهاي خوش براي تو!
ياسمين آشينه، 16ساله از تهران
امروز حس عجيبي داشتم. انگار قرار بود اتفاق خوبي بيفتد. آنقدر درگير درس و امتحان بودم که سعي کردم بيخيال اين فکرها شوم... وقت استراحت پشت پنجره ايستادم و به حس عجيب و خوشايندم فکر کردم.
پسربچهاي با دوچرخهي قرمزش از کوچه گذشت و زنگش را به صدا درآورد. صداي زنگ دوچرخهاش در گوشم تکرار شد. امروز... امروز تولد دوچرخه است! فهميدم آن حس عجيب چه بود!
مريم خالقي هرسيني، 16ساله از تهران
تو زيباترين هديهي خداوندي و تولدت زيباترين اتفاق دنيا. چه روز باشکوهي است روزي که چشم به جهان گشودي و زيباترينها را رقم زدي!
پريساسادات مناجاتي، 16ساله از کرج
امروز روز مهمي است. روز تولد توست.تويي که خيلي از نوجوانان دوستت دارند. بزرگشدن حس عجيبي است. خوش بهحال تو كه بزرگ هم بشوي، باز هم براي نوجوانان نوجواني. بهترين دوستم، تولدت مبارک!
شادي کردبچه، 18ساله از تهران
زينب خرمآبادي، 16ساله از آران و بيدگل