به گزارش ایلنا، مهمان این هفته برنامه دستخط محسن رفیقدوست بود.بخشهايي از اين گفت و گو را در ادامه بخوانيد:
- به نظرم باید از روزی شروع کنیم که شما رانندگی ماشین حضرت امام (ره) را برعهده داشتید. چه شد این کار را به شما سپردند؟
وقتی کمیته استقبال تشکیل شد، دو مأموریت به من دادند؛ یکی تدارکات استقبال که از ابتدای نهضت حضرت امام (ره) از سال ۴۱ تدارکاتچی در انقلاب بودم. آن روز هم تدارکات استقبال بر عهده من گذاشته شد و حفاظت از شخص حضرت امام (ره) هم به من محول شد؛ خب برای حضرت امام (ره) باید وسیلهای تهیه میشد که از برادری به نام "علی مجمعالصنایع" که کاش صداوسیما از او هم برنامهای تهیه کند، ماشینی تهیه کردیم؛ آن ماشین بلیزر برای او بود. یک فرد کمسواد اما بهشدت دانشمند و آیندهشناس بود. آن وسیله برای او بود و در اختیار ما قرارداد. به خرج خودش ماشین را در قسمتی که قرار بود حضرت امام (ره) بنشینند، ضدگلوله کرده بودیم؛ هم بدنه ماشین و هم شیشههای دو طرف را ضدگلوله کردیم و چون قرار بود حضرت امام (ره) پشت سر راننده بنشیند، پشت سر خودم و پشت سر حضرت امام (ره) شیشه ضدگلوله گذاشتیم.
این را در مدرسه رفاه به من تحویل دادند، این مصادف با ورود مرحوم شهید مفتح شد. آمد جلو از من پرسید این ماشین را برای حضرت امام (ره) تهیه کردی؟ من هم گفتم بله. گفت راننده کیست؟ گفتم هرکسی که شما بگوئید. گفت من الآن میروم بالا و پیشنهاد میکنم که خود شما راننده باشید، اما به کسی چیزی نگویید.
- در آن شلوغی چطور ماشین را تا فرودگاه بردید؟
بختیار دهم بهمن فرودگاه را باز کرد و بعد پیشنهاد کرد از هر ترمینال که میخواهید استفاده کنید، من پیشنهاد کردم ترمینال یک باشد، چون یکی دو سال قبل سقف آن فروریخته بود و تعطیل بود و بازسازی کرده بودند و افتتاح نشده بود. لذا در سالن فرودگاه پر از براده چوب و وسایل بنایی بود. من گروه شهید بروجردی را به فرودگاه بردیم و از روز شنبه ساعت ۱۰ - ۱۱ شب تا آخرین ساعت روز ۱۱ بهمن فرودگاه را تمیز کردیم و از همان روز در فرودگاه از خودمان آدم گذاشتیم و همه درها را بستیم که به آن ترمینال منتهی میشود و ترمینال را در اختیار خودمان گرفتیم.
برای استقبال تشریفات خیلی کاملی چیده بودیم. قرار بود ماشین من وسط باشد، دو ماشین طرفین باشد، دو تا "سه ماشین" عقب و ۱۰ تا موتور هزار هم دور ما بگردند؛ که در هر ماشینی هم ۴ نفر مسلح بودند.، موتورسیکلت هم غیر از راننده یک سرنشین مسلح داشته باشد. برای این کار مانور هم کرده بودیم. وقتی صبح ساعت ۶:۳۰ به فرودگاه رفتیم تقریباً این آرایش را به خود گرفته بودیم. ۴۰۰ کارت هم چاپ کرده بودیم برای اشخاص خاص از سران انقلاب فرستاده بودیم. به اصرار یک بنده خدایی که آن زمان بچههای او در سازمان مجاهدین کشتهشده بودند و از مرحوم شهید بهشتی خواهش کرده بود که تعدادی کارت به افراد سازمان منافقین بدهید، تعدادی هم به آنها داده بودیم.
وقتی بازگشتم آمدم پایین، دیدم همه ایستادهاند و همه سران منافقین هم صف اول ایستادهاند. با توجه به شناختی که از قبل زندان از اینها داشتم، گفتم روحانیون صف اول باشند، حتی اسقف مسیحی را هم بهعنوان روحانی مسیحی در صف اول قراردادم. مطابق معمول ۹:۳۳ دقیقه هواپیما نشست و حضرت امام (ره) به فرودگاه آمدند و قرار نبود در فرودگاه غیرازاین ۴۰۰ مدعوی که کارت داشتند، کسی بیاید اما در را شکستند و بلافاصله یک زنجیر انسانی از بچههایی که میتوانستند تحمل کنند درست کردیم، میزی در وسط فرودگاه بود که محل اطلاعات بود، این میز محیطی شد تا نگذاریم کسی به آنطرف بیاورد.
بلندگو گذاشتیم کنار پلهها و ۵ دقیقهای تشکر کردند و من به احمد آقا گفتم ازاینجا نمیتوانیم بیرون برویم که حضرت امام (ره) را سوار ماشین کنیم، امام (ره) را به باند فرودگاه ببرید و من به باند میآیم. همین کار را کردم. قرار بود آقای مطهری هم در ماشین بنشینند ولی نیامدند و سوار ماشین خودشان شدند و به بهشتزهرا رفتند.
با همان وضعی که داشتیم گفتیم اسکورت همراه ما بیاید. از در باند داخل شدیم و دیدیم حضرت امام (ره) با احمد آقا سوار بنزی است و شهید عراقی هم به نظرم داخل ماشین بود. ترمز کردم و پریدم پایین و خدمت حضرت امام (ره) عرض کردم باید در این ماشینسوار شوید. گفتند چه فرقی دارد؟ گفتم ماشین بلند است و برای این کار درستشده است.
شهید عراقی هم کمک کرد و حضرت امام (ره) پیاده شدند و دم ماشین آمدند. کنار ماشین آقایی که قرار بود در ماشین باشد و اسکورتها را با بیسیم هماهنگ کند، ایستاده بود. حضرت امام (ره) وقتی رسیدند اولاً گفتند این آقا پائین بیایند، بعد گفتند احمد عقب برود، من میخواهم جلو بنشینم. احمد آقا عقب رفتند و درجایی که قرار بود حضرت امام (ره) بنشینند نشستند. حضرت امام (ره) کنار دست من نشستند. من احتیاطی کرده بودم که بدون اجازه من احمد آقا نتواند در ماشین را باز کند، یعنی آهنی را گذاشته بودم که تا آن را برنمیداشتیم شستی در بالا نمیآمد و درباز نمیشد؛ خوشبختانه این در بهشتزهرا به کارآمد.
وقتی حرکت کردیم ۴ جا ماشین در اختیار مردم قرار گرفت، یعنی من احساس میکردم چرخهای ماشین روی زمین نیست. در همانجایی که حضرت امام (ره) سوار شد و من در را بستم، احساس کردم سنگینترین امانت تاریخ در اختیار من است و باید به بهشتزهرا برسانم؛ گفتم غیرازاین کاری ندارم. در مسیر تا میدان انقلاب و دانشگاه تهران، مردم از دو طرف اشارههایی میکردند و متوجه نمیشدم، ماشین را نگه داشتم و متوجه شدم پسربچه ۱۲ سالهای به سپر ماشین چسبیده و من این را با خودم میکشیدم؛ دو سه بار در ماشین مانند شب تاریک میشد، از شدت جمعیت؛ یک برادری - آقای داوود روزبهانی - در ماشین مسلح بود که خودم گفته بودم باشد، بقیه دیگر خودشان آمده بودند.
روبروی دانشگاه که رسیدیم حضرت امام (ره) دیدند من همچنان دارم حرکت میکنم، گفتند مگر قرار نیست به مسجد دانشگاه برویم و من پایان تحصن را اعلام کنم؟ گفتم همهکسانی که تحصن کرده بودند در فرودگاه به استقبال آمدند و منالان اصلاً نمیتوانم بایستم، در همین لحظه ماشین به خاطر هجوم جمعیت متوقف شد، وقتی اینطور شد کولر ماشین را روشن میکردم و بهطرف خودم میگرفتم. بههرحال زمستان بود. تا به خیابان امیریه و منیریه رسیدیم؛ این را بارها بیان کردهام، یک جوانی که تیپ جوانان آن زمان را داشت دستگیره طرف حضرت امام (ره) را گرفته بود و قربان صدقه حضرت امام (ره) میرفت و فحشهای بسیار بدی به شاه و کس و کار شاه میداد. این به اعصاب من فشار میآورد؛ هی اشاره میکردم که ول کن! جمله نسبتاً سبکی هم گفتم و یکباره حضرت امام (ره) فرمودند با او چهکار داری؟ تو رانندگیات را بکن! او دارد ذکر میگوید. (میخندد).
فشار از بین جمعیت رد شدن بهقدری زیاد بود که من گاهی فکر میکردم نمیتوانم رانندگی کنم که حضرت امام (ره) دستشان را طرف من تکان میدادند و میگفتند نگران نباش، اتفاقی رخ نمیدهد. من معتقد بودم حضرت امام (ره) با این کار روح من را تصرف میکرد؛ من دوباره نیرو میگرفتم. اما در آیینه هم نگاه میکردم میفهمیدم احمد آقا همرنگش پریده است. تا ابتدای خیابان یادآوران که الآن خیابان شهید رجائی است، رسیدیم. همین خیابانی که منتهی به بهشتزهرا میشد. حضرت امام (ره) به احمد آقا گفتند من با اینها کاردارم و اینها هم با من کاردارند. کمی که جلوتر آمدیم دیدم احمدآقا نیست! برگشتم دیدم افتاده است. به حضرت امام (ره) گفتم احمد آقا خوابیدهاند؟ گفتند نه، بیهوش شده است! کاری نداشته باشید و مسیر را ادامه بدهید.
- واقعاً بیهوش شده بودند؟
بله. عرض میکنم کجا به هوش آمدند. من دو بار صدا کردم و ایشان جواب ندادند که حضرت امام (ره) گفتند صدا نکنید، بیهوش است.
آن پیرمرد ۷۷ - ۷۸ ساله (امام) از فرودگاه که در ماشین نشست، لبخندی به لبانش آمد و مرتب با دستهایش به مردم پاسخ میداد؛ غیر از موقعهایی که ما حواسشان را پرت میکردیم، این کار ادامه داشت تا به بهشتزهرا برسیم. از در اصلی بهشتزهرا به داخل پیچیدم تا میدان اول که آمدم، دیگر فشار جمعیت به حدی زیاد شد که در قسمت موتور ماشین بالا و پائین میپریدند و واقعاً در ماشین تاریک شده بود که احمدآقا اینجا به هوش آمد.
بالاخره حضرت امام (ره) هی ور میرفتند که درب ماشین را باز کنند، اما بدون اجازه من باز نمیشد. به من رو کردند و گفتند قرار است به قطعه ۱۷ برویم؟ گفتم بله آقا خبردارم. گفت در را بازکن! کسی که کنار من نشسته بود و میگفت در را بازکن؛ عشق من، امام من، مرجع تقلید من بود و حکمش واجب بود اما من باز نمیکردم و ایشان مرتب در تلاش بود در را باز کند. من گفتم آقا قدری تحملکنید ببینیم باید چه کنیم. باز ایشان تلاش داشتند در را باز کنند و من همانجا به حضرت زهرا (س) متوسل شدم و گفتم خودتان کمک کنید اولاد شمارا به قطعه ۱۷ برسانم و مأموریتم را با موفقیت به پایان برسانم. آنجا آقای ناطق واقعاً در این لحظه بدون عبا و عمامه انگار از سر مردم شنا میکرد و میآمد. به سمت من آمد و من کمی در را باز کردم. یکی از افرادی که همراه ما بودند حریمی اطراف در من گرفته بودند که کسی در را باز نکند. به آقای ناطق گفتم خواهش کنید آقا در را باز نکنند. ایشان هم به امام گفتند قرار است با هلیکوپتر به قطعه ۱۷ بروید.
هلیکوپتر با ماشین ۵۰۰ متر فاصله داشت. ماشین هم فرمان هیدرولیک بود و موتور سوخته بود، روشن نمیشد. فرمان ماشین به سمت راست قفلشده بود. وقتی هل میدادند از هلیکوپتر دور میشدیم. من به دوستانی که داشتم گفتم از جوانان کمک بگیرید و باید ماشین را بلند کنید و به سمت هلیکوپتر ببرید که همین کار را کردند و نیم سانت نیم سانت ماشین را روی دست بلند میکردند و با هلیکوپتر زاویه ۹۰ درجه تشکیل دادیم و آقای ناطق داخل هلی کوپتر رفتند و احمد آقا از بین من و حضرت امام (ره) داخل هلی کوپتر رفتند و من حضرت امام (ره) را بغل کردم و ایشان را کشیدم تا این دو نفر دستشان رسید و زیر بغل حضرت امام (ره) را گرفتند. من پای حضرت امام (ره) را گرفتم و کمک کردم و بالا آوردم و ساق پای حضرت امام (ره) برهنه شد. من ساق پای ایشان را بوس کردم و من بعد هیچچیزی نفهمیدم.
- بیهوش شدید؟
بله. زمانی به هوش آمدم که حضرت امام (ره) میگفتند من دردهان این دولت میزنم، من دولت تعیین میکنم. همان زمان به هوش آمدم که دکتر عارفی داشتند روی قلب من فشار میآورند و آب میریختند که من به هوش بیایم. تا یک ساعت بعد هم نمیتوانستم راه بروم. دوستان من را سوار ماشین کردند و به مدرسه رفاه آورند و تا شب وقتی حضرت امام (ره) آمدند در مدرسه بودیم.
- آقای رفیقدوست قبل از انقلاب چند بار دستگیر شدید؟
قبل از انقلاب ۴-۳ بار دستگیرشده بودم ولی زندانی طولانی نشدم. دفعه آخر که در تیرماه ۵۵ دستگیر شدم تا نزدیکی انقلاب در زندان بودم.
- ۴۰ سال از انقلاب میگذرد. از روند انقلاب راضی هستید؟
من با یک مقدمهای پاسخ دهم، چون این سؤال خیلیها است و وضع امروز ایران خیلیها را به این سؤال واداشته است. امام (ره) در جلسهای که خصوصی بود و یکی از این افراد آقای عسگراولادی بود که از سال ۳۵ با امام (ره) آشنا شده بود، فرمودند سه مرحله مبارزه داریم؛ اول اسلامی کردن ایران، بعد اسلامی کردن کشورهای اسلامی و بعد جهانی کردن اسلام است.
حرکت اول امام (ره) برای اسلامی کردن ایران بود که بعد ایران را اسلامی کرد. الآن در این کشور درست است که حرکاتی میکنند که نمایش دهند که اسلامی نیست ولی جمهوری اسلامی است و قوانین اسلام است و مرحله دوم را امام (ره) با ایجاد....
- حرکاتی میکنند منظور اتفاقات اخیر است؟
بله. همینکه یک عده بیحجاب شوند که اگر لازم باشد بگوییم دولت باید برای فضای مجازی کاری کند. خیلی جدی بگویم که در انقلاب ما بحث نان و کار و مسکن کوچکترین کاری بود که باید میکرد. یعنی ما میبینیم وقتی بحث نعمت برق میشود، در زمان حکومت طاغوت ۳ هزار روستای خاننشین برق داشته است، الآن بالای ۹۰ هزار روستا برقدارد.
اینیک کاری است که انقلاب کرده است. وقتی این ۹۰ هزار روستا برقدار شدند خب ابزار تمدن هم میخواهند، یعنی همه اینها یخچال، تلویزیون و غیره میخواهند. در این رابطه نتوانستیم با برق پیش بیاییم. کمبود احساس شد. خیلی کارها انجام دادیم که نباید میکردیم. خیلی کارها باید میکردیم و نکردیم. نتوانستیم آنطور که بایدوشاید عدالت اجتماعی را برقرار کنیم.
از ابتدای انقلاب اشتباهی که کردیم این بود از ترس اینکه از جلوی پشتبام نیفتم از عقب افتادیم، همه اقتصاد مردم را دولتی کردیم و این هنوز باقی است. آقا هم مرتب فریاد میزنند اقتصاد مقاومتی! ازنظر من که فکر میکنم میفهمم آقا چه میگویند، اقتصاد مقاومتی به معنای اقتصاد مردمی است. یعنی مردم در تولید آزاد باشند، هنوز گرفتار هستند و بهشدت گرفتار هستند حتی اخیراً هم در سخنرانیها شنیدم رئیسجمهور محترم گفتند ۴۰۰ مانع کسبوکار مردمی را برداشتیم؛ ممکن است این در مراکز دولت برداشتهشده باشند اما در کارمند پائیندستی برداشته نشده است؛ نزدیک دو هزار قانون و مقررات سد راه مردم است.
الآن موقعی است که دوباره همان روش امام (ره) و آقا هم به آن روش معتقد هستند، اجرا شود و آن حاکمیت مردم است، گوش دادن به حرف مردم است و بهحساب آوردن مردم است. انقلاب ما ریشه دارد. آشوبی به پا شد، ارزیابی کردند عدهای که در صد و خوردهای شهرآشوب کردند، در سه شهر نزدیک به هم روزانه آشوب به پا کردند و فیلم اینها هم دقیقاً هست، بعداً هم که عدهای از آنها را گرفتند مشخص بود هدایتشده بودند. همه اینها هم به چند ده هزار نفر هم نمیرسند. اما آن جمعیتی که بدون اینکه اعلام کنند، هم اغتشاشات از شهرهای کوچک شروع شد و هم تظاهرات مردمی که از شهرهای کوچک شروع شد، چه جمعیتی آمد از انقلاب دفاع کرد؟ آیا همه این جمعیت مشکل نداشتند؟ همه مشکل معیشت نداشتند؟ اینها انقلاب را قبول دارند. اگر ما در حرفهای خود از ۹ دی یاد میکنیم، ۹ دی یک مثل است؛ وگرنه این بار دی ما قویتر از آن ۹ دی بود، لذا دولت و دولتمردان ما باید بحث اقتصاد مردمی را روی کاغذ نگذارند و دور هم بنشینند و از اقتصاد واقعی بیرون روند تا مردم کار خود را انجام دهند.
- شما چند سال رئیس بنیاد مستضعفان بودید؟
ده سال.
- از عملکردتان دفاع میکنید؟
بله. من در بنیاد حقوقها را زیاد نکردم.
- واقعا اسم این بنیاد مستضعفان بود؟ یعنی اسمش همانند عملش بود؟
شد و الآن هم هست.
- قدری منحرف شد، این را قبول کنید.
نه، در زمان من اصلا منحرف نشد. من چه کردم؟ من گفتم چرا شهرکرد آباد نمیشود؟ چرا یاسوج آباد نمیشود؟ در شهرکرد و یاسوج هتل ساختم تا تحصیلکرده برای کار به آنجا برود و بعد اعلام کردم هر دانشجویی از نقاط محروم کشور تعهد بدهد که به تعداد سالهایی که بورسیه میکنم در بهترین دانشگاهها هزینهاش را میدهم، بعد از تحصیل به همان تعداد سال در همان شهر خودش برای خودش کار کند، استقبال هم شد. این الآن این در بنیاد ادامه دارد.
- هلدینگهای اقتصادی چه زمانی در بنیاد مستضعفان شکل گرفت؟
این حرف من برای سال ۷۰ است؛ این کارخانه در آن سال یک میلیارد و ۵۰۰ میلیون تومان سود کرد. آن سال من حاضر بودم ۳۰ میلیون تومان بهعنوان پادش به او بدهم، اگر این مقدار را به او پرداخت میکردم خیلی بیشتر از این ۲۰ میلیون حقوق امروز بود. خود او گفت ما را بیچاره میکنند، من دارم یک آپارتمان میخرم که ۱۷ میلیون تومان است، همان برای من بس است.
اکثر مراکز تولیدی بنیاد را با دادن برنامه به مدیر تقویت کردیم؛ مثلا در آن کارخانه توانست برای اولین بار در ایران نخ تور ماهی که یک کالای مصرفی در ایران است، تولید کند و سود هنگفتی از فروش نخ ماهی به دست آورد. اکثرا در بخش خصوصی صاحبان کارخانهها مدیران را در سود شریک میکنند، البته ممکن است برخی عقیده من را نداشته باشند که نباید گرانفروشی کرد ولی میتوان با رعایت این اصول به هدف رسید.
- گفتید که با آقای هاشمی خیلی رفیق بودید.
بله. ایشان را دوست داشتم.
- آخرین باری که ایشان را دیدید چه زمانی بود؟
یک سال قبل از رحلت ایشان بود. البته تلفنی با ایشان در تماس بودم. من با ایشان قبل از امام (ره) آشنا شدم، آقای هاشمی دلالت کرد که ما از امام (ره) تقلید کنیم.
- گفتید در این سالها به آقای هاشمی ظلم شده است.
ملاک من در برخورد با شخص آقای هاشمی شخص آقا بود. آن حدی که من مقام معظم رهبری را میشناسم که از سال ۴۲ ایشان را شناختم، ایشان صریحالهجه بودند و در اصول، توصیهناپذیر هستند و اگر بنا بود آقای هاشمی در آن حدی بود که دیگران به ایشان بد و بیراه میگفتند ایشان را دوباره در ریاست مجمع تشخیص مصلحت نظام ابقا نمیکردند. دیدیم که در فقدان ایشان بهترین کلمات را خود آقا بیان کردند که ایشان از ابتدای رهبری آقا تا پایان رحلتش، هر کسی نزد ایشان رفت درباره آقا یک جمله را عرض میکردند که برای رهبری بدیل سراغ ندارم.
- چند فرزند دارید؟
۴ فرزند دارم. سه پسر و یک دختر دارم.
- چه میکنند؟
هر سه کار مستقل دارند، ولی در همان تشکیلاتی که من دارم کار میکنند، ولی خودشان کار میکنند.
- یعنی بخش خصوصی هستند.
بله. این را میدانم که هیچ کدامشان در هیچ زمانی از هیچ رانت و امیتاز دولتی استفاده نکردند مثل خودم که استفاده نکردم.
- از اخوی شما چه خبر؟
ایشان هم کار آزاد دارد.
- شما همین یک اخوی را دارید؟
نخیر. من دو اخوی دیگر هم دارم که از من بزرگتر هستند.
- آن اخوی که آن ماجرا برای ایشان ایجاد شد.
آخرین فرزند پدر ما است و ماهیت آن داستان برای هیچ کسی مشخص نشد. یعنی وقتی صحبت از این مسائل میشود... در آن قضیه یک ریال پول دولت از بین نرفت و نرفته بود، آن کلمه ۱۲۳ میلیارد هم وجود خارجی نداشت؛ برخلاف آن سه هزار میلیارد. آن زمان (پرونده فساد بانکی) ۳ هزار میلیارد در اختیار یک عدهای بود، اما موقعی که میگفتند ۱۲۳ میلیارد ۳ میلیارد دست کسی بود که بعداً اعدامش کردند. آن هم من با قدرت گرفتم چون من از خارج او را با تهدید آورده بودم. به جای ۳ میلیارد به بانک صادرات ۱۸ میلیارد رسید، چون ملکی را به او دادیم که ۱۸ میلیارد فروخت.
- یعنی هیچ خطایی انجام نشد؟
ببینید یک چیزی قبل از انقلاب بهعنوان "اعتبار در حساب جاری" بود که الآن دوباره ۵ - ۶ سال است که درستشده است، یعنی بانکها به تجار معتبر در حساب جاری اعتبار میدهند. وقتی او چک میکشد تا سقفی که به او میدهند معروف است که میگویند حساب را قرمز میکنند. چک را برگشت نمیزند پول میدهند و وقتی داد، سودش را از او میگیرند. این تا زمان انقلاب بود و وقتی انقلاب شد این خلاف شرع تشخیص داده شد.
آن زمانی که اینها این کار را میکردند زمانی بود که خلاف شرع تشخیص داده میشد؛ البته آن ۱۲۳ میلیارد گردش کار در ۱۱ ماه، ۱۲۱ میلیارد مربوط به بنده خدایی بود که اعدام شد و دو میلیارد از حساب برادر من بود و میانگین پولی که در این ۱۱ ماه برادر من استفاده کرده بود، ۷۰ میلیون تومان بود.
- ولی خداییش اگر فامیل اخوی شما رفیقدوست نبود نمیتوانست این کارها را انجام دهد؛ میتوانست؟
کاری نبود که! اگر فامیل او رفیقدوست نبود این بساطها راه نمیافتاد. اتفاقا همان زمان که برادرم نزد من آمد من با ایشان برخورد کردم.
- به ایشان چه گفتید؟
وقتی دادگاه من را خواست گفتم چون برادر من بود باید بیشتر مجازات شود. اما یکی نزد من آمد که گفت اینجا صحبت از ۶ و نیم میلیاردی است که میگویید نیست، اما کسی از بانک ملی ۶ و نیم میلیارد تومان گرفته و به این طریق هم گرفته و الآن دست بانک به هیچ کجا بند نیست.
- الآن برادر شما چه میکند؟
کاسبی میکند.
- دوران ایشان تمام شد؟
بله. نصف دوران زندان را کشید و مشمول "عفو مشروط" شد و بیرون آمد. سال ۸۵ سر زندگی خودش آمد.
- در جنگ نقش ویژهای داشتید. اول جنگ کجا بودید؟
من آن ساعتی که جنگ شروع شد، دنبال تهیه اولین امکانات رفته بودم. نمیدانستیم جنگ میشود ولی سپاه نیازهایی داشت، در دمشق برای تهیه امکانات بودم که در فرودگاه وقتی از هواپیما پیاده شدم، یکی از دوستانم گفت خبر دارید عراق حمله کرده است؟ یعنی آخرین هواپیمایی که از ایران پرواز کرده بود هواپیمای من بود که به دمشق رفته بودیم.
برای این که لازم بود برگردم بعد از ۵-۴ روز با هواپیمای ۳۳۰ آمدم چون غیر از پروازهای نظامی بقیه پروازها قطع بود. از همان فرودگاه به جبهه رفتم.
- در دوران جنگ وزیر سپاه در دولت هم بودید.
بله.
- به نظر شما دولت به خوبی از جنگ حمایت کرد؟
در دولت سه دسته بودیم؛ طرفدار جنگ، بیطرف و مخالف جنگ. به قول آقای هاشمی که در آخر جنگ به من گفت دیگر در دفتر خودت بنشین و در جنگ دخالت نکن و تو جنگافروز اصلی هستی (میخندد)، ایشان گفت دولت شعار جنگ میدهد ولی کامل در جنگ نمیآید و من میخواهم توپ را در زمین ارتش بیاندازم. شما کنار برو. که رئیس ستاد، نخست وزیر شد. لجستیک آقای نبوی شد، مالی آقای زنجانی شد، تبلیغات آقای خاتمی شد و ما هم رفتیم و در وزارتخانه نشستیم. لذا بخشی از آن را نمیتوانست و بخشی را معتقد بودند باید زودتر جنگ تمام شود.
- چه کسانی بودند؟
در راس کسانی که معتقد بود باید جنگ تمام شود آقای نبوی بود.
- آن نامه آقای محسن (رضایی) که گفته بود این تجهیزات را میخواهیم، با شما هماهنگ شده بود؟
نه، این برای زمانی بود که من کارهای نبودم. وزیر بودم ولی در جنگ کارهای نبودم.
- یعنی چه؟
به دستور آقای هاشمی کنار رفته بودم دیگر. چون من سمت وزارت داشتم که لازمه آن سمت نبود که در جبهه باشم، موقعهای جنگ فرمانده لجستیک سپاه میشدم، یعنی لجستیک سپاه با وزارت سپاه با هم یکی میشد و زیرنظر من میشد و من در سنگر لجستیک در جبهه بودم و قبل از عملیات این بود تا روزها بعد از عملیات که برمیگشتیم و میآمدیم.
لذا آن نامه چون مقدمه تمام کردن جنگ بود. بعدها که آن نامه را دیدم از محسن پرسیدم که برادر محسن شما اینها را یک روزه میخواستید؟ گفت نه بابا، در طول زمان! گفتم اگر به من میگفتید من اینها را تهیه میکردم. آقا جنگ چه زمانی تمام میشود؟ موقعی که صدام سقوط کند. صدام چه زمانی سقوط میکند؟ موقعی که بغداد گرفته شود. اگر بخواهیم بغداد را بگیریم و صدام سقوط کند چه چیزی میخواهید؟ میگویند اینها را میخواهیم.
- شما یکسری سفرهای خاص مثلا به لیبی و سوریه داشتید. درست است؟
من سالی ۴-۳ بار لیبی و سوریه میرفتم، یا با اهداف بعدی بود و یا با خود آنها. مثلا به لیبی دو بار سفر کردم و هر دو سفر موشک آوردم. اولین موشکهایی که ما به کرکوک و بانک رافدین و باشگاه افسران عراق زدیم موشکهای لیبیایی بود.
- از همانها مهندسی معکوس کردند؟
خدا شهید تهرانی مقدم را رحمت کند، وقتی من توافق گرفتم که موشک بیاورم هواپیمایی که باید میرفت موشکها را بیاورد، شهید تهرانی مقدم و سردار حاجی زاده رفتند و وقتی به فرودگاه مهرآباد رسیدند و آوردند، شهید تهرانی مقدم پیش من در وزارتخانه آمد و گفت یکی از اینها را بدهید که مهندسی معکوس کنیم.
گفتم ما ده تا موشک گرفتیم! گفت این کار را بکنید. گفتم اگر این کار را بکنیم شما به ما چه میدهید؟ گفت اگر شهید شدم شفاعتت را میکنم یا گفت شهید میشوم و شفاعتت را میکنم. من هم به او دادم. وقتی برای گرفتن موشک رفتم ابتدا به سوریه رفتم، با حافظ اسد ملاقات کردم. او گفت که موشکهای ما دست خود ما نیست، روسها اینجا هستند و در اختیار خود روسهاست، ولی من آماده هستم بچههای شما را آموزش دهم. سردار صفوی دستور داد تیم تهرانی مقدم فورا به سوریه بیایند و زود انجام شد.
ما هم به لیبی رفتیم. آنجا من با یک فیلم ده تا موشک را از قزافی گرفتم، وقتی رفتیم پیش "جلود"، شروع کرد از این گفت که ایران فلان است و امالقراء جهان اسلام است، خوب که تعریف کرد من چنان روی میز زدم که این ترسید.
گفتم اینهمه خالیبندی میکنید، امالقراء جهان اسلام زیر موشک عراقیهاست، اینجا انبارهای شما پر از موشک است. گفت موشک دست ما نیست و دست اخالعقید (برادر سرهنگ) است. عصر با خودم فقط سردار صفوی و سفیرمان را بردم، تا توی اتاق رفتیم خندید و گفت فهمیدم چه بلایی سر جلود آوردی. فوری رئیس دفترش را خواست و گغت مقدمات را فراهم کنید. به من گفت هواپیما بیاورید و موشکها را ببرید.
- گفتید آقای هاشمی نقش ویژه ای در پیشرفت موشکی داشت.
هم آقای هاشمی و هم آقا مشوق خیلی خوبی بودند. وقت میگذاشتند و برای بازدید میآمدند. وقتی موشکهای تاو میساختیم، آقای هاشمی میگفت حالا کاری نکردید و در نهایت راضی شد بیاید؛ نه ساعت ماند! جزئیات را دید. سال بعد گفتم میآیید بازدید کنید؟ گفت میآیم، عجیب بود، وقتی رسید تمام تنگناهایی که سال قبل بازگو کرده بودیم را جویا شد.