دوستی به وقت دوچرخه وقتی دوستت برایت پیام می‌فرستد: «مطلبت رو توی دوچرخه دیدم، قیچی کردم گذاشتم تو کمدم.» یک لبخند گنده روی لبت می‌نشیند.

وقت ملاقات

دوچرخه باعث شد در جشنواره‌ي مطبوعات دوتا از نويسنده‌هاي خفن کودک و نوجوان را ببينم؛ يعني هوشنگ مرادي‌کرماني و فرهاد حسن‌زاده.

 

چرا جوگير نباشيم؟

با ذوق و شوق قصد داشتم داستان چاپ شده‌ام را در دوچرخه به معلم ادبيات نشان بدهم و با ديدن دختري که آمده بود کتاب شعرش را نشان بدهد، سعي کردم در افق محو شوم!

 

روح در دوچرخه!

روح در دبيرستان که در مسابقه‌ي آينه‌ي نوجواني اول شد، يک داستان نسبتاً واقعي بود. نکته‌ي عجيب اين‌که راوي داستان (دوست من) عاشق رنگ نارنجي است و دفتر و اتودي که جايزه داديد، نارنجي است! انگار روح دبيرستان ما به تحريريه‌ي دوچرخه هم رسيده!

 

خبرنگار 8ساله؟!

وقتي تنها عکس سه در چهار موجود در کامپيوتر مال هشت‌سالگي‌تان باشد و بخواهيد براي جايي عکس بفرستيد، چه مي‌کنيد؟ عکس جديدي اسکن مي‌کنيد؟

خب، اين نظر شماست، نه من که خسته‌ي خسته‌ترينانم! و چنين شد كه در دوره‌ي قبل بچه‌اي هشت‌ساله جزء خبرنگارها بود!

 

هفده تا آرزو کن

هميشه در تولدمان شما به ما گفتيد آرزو کنيم، حالا نوبت شماست. نوبت شما اعضاي تحريريه که هرکدامتان 17 آرزوي يواشکي کنيد و به هيچ‌کس هم نگوييد! 

محدثه‌سادات حبيبي

15ساله از تهران

 

فاطمه موسوي، 14ساله از تهران

 

  • تولد بهترين دوستم

دوچرخه‌ي عزيزم، اگر فکر کردي تولدت رو فراموش مي‌کنم، بايد بگم کاملاً در اشتباه بودي.

من هيچ‌وقت تولد بهترين دوست و حامي و همراه دوران نوجواني‌ام رو فراموش نمي‌کنم؛ کسي که در دوران نوجووني دستم رو گرفت و بهم اهميت داد، بهم اجازه داد حرف بزنم حرف دلم رو به گوش هم‌نسل‌ها و دوستان هم‌سن و سالم برسونم، از استعدادهام استفاده کنم، کسي که به نوجوون‌ها اعتماد داشت و مثل يه معلم مهربون کمکشون مي‌کرد و در تکاپو بود که اون‌ها هرروز پيشرفت کنن.

مگه مي‌شه تولد تو رو فراموش کنم؟ تولدت مبارک!

مرضيه اعتباري

19ساله از بوشهر

 

چند ماه پيش، در نمايشگاه مطبوعات جعبه‌اي به دستمان رسيد، توي جعبه اين بطري بود،‌ كار هنرمندي با خاك‌هاي رنگي جزيره‌ي هرمز. آن را مرضيه برايمان فرستاده بود. يادگاري قشنگي كه جلوي چشممان است و هر روز نگاهش مي‌كنيم.

 

  • دوست‌تر

مامان و باباهامون از بچگي بهمون مي‌گفتن بهتره دوست‌هايي انتخاب ‌کنيم كه بهمون تجربه‌هاي جديد بدن. دوست‌هايي که بتونيم درکنارشون پيشرفت کنيم. من دوستي دارم که آدم نيست... نه، فکر بد نکنيد! آدم نيست، اما واسه‌ي من از يه دوست تو دنياي واقعي دوست‌تره، خيلي هم دوست‌تره!

تجربه‌هاي من و بقيه‌ي دوچرخه‌اي‌ها روز به روز و قدم به قدم تو اين دوستي بيش‌تر مي‌شه؛ درست همون‌جوري که يه دوست خوب و دل‌سوز به پيشرفت دوست‌هاش کمک مي‌کنه.

دنياي پنج‌شنبه‌هاي ما دهه‌ي هفتادي‌ها و هشتادي‌هاي دوچرخه‌اي خلاصه مي‌شه تو اين هفته‌نامه‌ي 16صفحه‌اي با بوي کاغذکاهي‌اش، وقتي صبح پنج‌شنبه از دکه‌ي روزنامه‌فروشي اون سمت خيابون بهم چشمک مي‌زنه.

بازش مي‌کنم و مي‌بينم:

متينه خداوردي، خبرنگارافتخاري از وردآورد

جيغ خفه و کوتاهي مي‌کشم و روزنامه‌فروش فکر مي‌کنه اين دختر 16ساله عقلش رو از دست داده! آخه پيرمرد تا حالا خبرنگار افتخاري‌ات نبوده که بتونه مزه‌ي ذوق چاپ‌شدن اثرش رو بچشه!

هفدهمين دي‌ماه زندگي‌ات مبارک، دوست کاغذي من!

متينه خداوردي

16ساله از ورداورد

 

تولدت مبارك

رفيق من، دوچرخه

الهي كه هميشه

چرخت واسم بچرخه!

ياسمن‌سادات شريفي

15ساله از اراك

 

  • هميشه نوجوان بمان

از همان 14سالگي که با تو ياد گرفتم از چرخ‌هاي کمکي دوچرخه‌ام فاصله بگيرم و با تو رکاب بزنم، دنياي جديدي را برايم رقم‌زدي. ياد گرفتم ببينم، بخوانم و بنويسم.

درست ميان اين‌همه فکر و دغدغه‌ي درس و کنکور مثل رفيقي قديمي، دستم را مي‌گيري و مرا از اين‌همه واهمه دور مي‌کني.

تولدت به اندازه‌ي تک‌تک نوجوان‌هايي که قلبشان با تو لرزيد، مبارک!

 نوري ته قلبم مي‌گويد تا زماني که با تو رکاب مي‌زنم، عدد مهم نيست و مهم قلب من است که با تو مي‌تپد.

پس بيا و هميشه نوجوان بمان.

پرستو فيضي

16ساله از همدان

 

  • مبارك

سلام دوچرخه‌ي عزيزم

هيفدهت مبارک ما و مامان‌بابات باشه!

دوستت دارم.

دوست تو

اسماسادات رحمتي

18ساله از تهران

 

  • ممنون كه آمدي

دوچرخه‌ي عزيزم

ممنون که به دنيا آمدي و دنيا بخشيدي.ممنون که آمدي کنار دار خيال‌بافي‌ام نشستي، نقش‌ها را خواندي تا من ببافم.

يادت باشد هروقت زنجير پاره کردي يا باد لاستيک‌هايت کم شد، با شعرهايم زنجيرت را درست مي‌کنم و با داستان‌هايم باد لاستيک‌هايت را تنظيم مي‌کنم.

خلاصه هميشه به يادت مي‌مانم، چه 17ساله باشي و چه هزارساله.

سمانه منافي

14ساله از اسلامشهر

 

  • ديگر نمي‌ترسم

وقتي داستاني به ذهنم مي‌رسيد، سريع فراموش مي‌شد، چون جرئت نداشتم بنويسمش.

وقتي مكان زيبايي مي‌ديدم، به چند عكس يادگاري اكتفا مي‌كردم، چون فكر مي‌كردم نمي‌توانم خوب عكس بگيرم.

وقتي متني درباره‌ي موضوعي به ذهنم مي‌آمد، فقط براي ديگران مي‌گفتم و بعد هم از يادم مي رفت.

دوچرخه‌جان، در سه سالي كه با تو آشنا شده‌ام، از نوشتن، عكس‌گرفتن و مصاحبه‌كردن با ديگران لذت مي‌برم. بابت اين حس‌هاي عالي از تو متشكرم.

کيانا حجتي

16ساله از تهران