داستانهای ویکتوریا توکارِوا دنیای متفاوتی را به روی خوانندگان میگشاید ... این نویسنده نگاهی انسانی و لطیف و درعینحال نو و جالب به زندگی دارد، و البته در جاهایی هم بسیار زنانه است. تأثیر زندگی در دوران شوروی در برخی از داستانها آشکار است... هنر خانم نویسنده در این است که در میان تنهاییها، غمها و هزار بدبختی دیگر نوع بشر، روزنهای یا کورسویی از امید و شادی و مهر و دوستی را حتی به صورت نوعی دلخوشکُنک باقی میگذارد...»
ایساک باشویس سینگر، نویسندهٔ شهیر (برندهٔ نوبل ادبیات)، تأکید دارد: «هیچ عذر و بهانهای برای ادبیات ملالانگیز وجود ندارد.» توکاروا نویسندهای است که «خواندنی بودن» خاصیت مهم و عمدهٔ آثار اوست و همین امر نیز او را، در کنار چند خانم نویسندهٔ دیگر مثل لودمیلا پتروشوسکایا و ناتالیا تولستایا، در مقام یکی از چند نویسندهٔ خط مقدم نویسندگان زن و احتمالاً محبوبترین و پُرخوانندهترین آنها قرار داده است.
ویکتوریا توکارِوا به سال 1937 در لنینگراد سابق («پتروگراد» امروز) به دنیا آمد. عشق به نوشتن از دوازدهسالگی در او ایجاد شد که مادرش قصهای از چخوف را با عنوان «ویولن روچیلد» برای او خواند. بعدترها توکاروا به ترتیب به تحصیل پزشکی، آموختن پیانو (به مدت چهار سال)، معلمی موسیقی، بازیگری و تحصیل در رشتهٔ سناریونویسی در مدرسهٔ سینمایی مسکو روی آورد، ولی اینهمه را یکی بعد از دیگری رها کرد و یکسره به کار نوشتن پرداخت که اولین قصهاش به سال 1964 به چاپ رسید... وقتیکه کمی گرمتر شد، آقایان مرفه، اسب بالدار، کوریدا، گفتن یا نگفتن، لباسی به رنگ گل یاس، تعطیلات رُمی، یکی از ماها، نگهبان شخصی، چهرهٔ کوچک عادی، نخستین آزمایش، به جای من، ریزش بهمن، ستارهای در مه، من هستم، و... برخی از آثار متعدد اوست.
در مقدمهای بر ترجمهٔ متن چِکیِ مجموعه قصههای ویکتوریا توکاروا، نویسنده یا ناقدی به نام میخال سیکوری آورده است:
«در آثار این خانم نویسنده، جدا از موضوعهای خوشایند و روایاتی دربارهٔ عشق و روابط بین زن و مرد و سروکار داشتن با عواطف راستین و پرداخت ظریف و توأم با طنز و حساسیت این موضوعها، آنچه عامل بزرگِ توفیق نویسنده در ایجاد ارتباط با خواننده است، در نظر گرفتن وجود خواننده و نوشتن برای اوست، و این لزوماً به معنی پایین آوردن سطح اثر نیست، بلکه نویسنده با شیوهٔ بیان و پرداخت خاص خودش، در خواننده درک و دریافت بیشتری را برمیانگیزد... توکاروا تجربهگر نیست و سبک و نوع (ژانر) و یا فُرم جدیدی را ابداع نکرده است، صرفاً به شیوهٔ خودش در قصههای کوتاه ردّ پای نویسندگان واقعگرای سرزمین خویش را دنبال میکند... خواندن این قصهها دلپذیر است و این مطلقاً چیز کمی نیست...»
... به این گفته شاید بشود افزود ظرافتها و نمک و طنز و دید تیز و اشارههای غافلگیرکنندهای را که نویسنده جابهجا و در بهترین مورد مثال در نوشته میکارد و روایت را با طراوتتر میسازد.
چتر ژاپنی مجموعهای است از هشت داستان از ویکتوریا توکاروا با ترجمهٔ نویسنده، منتقد سینما و مترجم نامآشنا، پرویز دوائی. نام داستانهای این مجموعه چنین است: مرکز ثقل، داستان شب عید، زیگزاگ، چتر ژاپنی، پایان خوش، به جای من... ، بین زمین و آسمان، چند قطره امید.
- بخشی از داستانِ «به جای من ...»
... به ساعتم نگاه کردم که یازده شب بود. در این ساعت آدمها معمولاً به استقبال سال نو، پشت میزی در حال بادهگساریاند و من سوار اتوبوسی هستم که درش غیر از من رانندهای هست و زنی از نوع «بدبیار» با صورت پر از قلنبهسلنبه که کولهپشتی با خودش دارد که یعنی شاید با استفاده از تعطیلات قصد دارد برود به دنبال یک نوع ورزش. من نشستهام و گُلسرخی در دست دارم. گُلی به رنگ سرخِ تیرهٔ مخملی، تروتازه و شاداب که تازه از مرحلهٔ غنچه به این شکفتگی زیبا رسیده، با ساقهای کشیده و محکم. در این سرمای یخبندانِ مسکو این گُل سرخ از کدام سرزمین آمده؟ گُل را به صورتم چسباندم و عطر یکدیگر را بوییدیم.
در یکی از ایستگاهها سربازی سوار اتوبوس شد، دراز مثل نردبان، با دستوپای درشت. پیدا بود که حسابی سردش بوده و حالا در اتوبوس کمکم دارد احساس گرما میکند و قطرهٔ آبی از نوک دماغش آویزان شده. دماغ غریبی داشت، مثل اینکه یک جوری آن را به وسط صورتش چسبانده باشند؛ انگار که کسی زمانی با مشت توی دماغش کوبیده باشد، آنهم با ضربهٔ جانانهای مثل طبّالی که بر طبل بکوبد. شاید هم او را به زمین انداخته و لگدی به صورتش زده بودند. در دورهٔ سربازی اینجور چیزها پیش میآید.
سرباز کنار شیشهٔ یخزدهٔ پنجره نشست، به شیشه ها کرد و سوراخی درست کرد و نگاه به بیرون دوخت . در شکل دستها و حالت گردن کج کردنش برای من چیز غیرقابلتوصیفی بود. سعی کردم که این چیز را برای خودم مشخص کنم و ناگهان برایم روشن شد: بورکا کارپوف! خودش است. مدرسه را تمام کرده، رفته به سربازی و کسی به جای من حسابی مشتومالش داده است.
پنج سال با چه شوقی انتظار برخورد با او را داشتم که از سر سرزنش چیز تند و بیرحمانهای به او بگویم. این کلمات را بارها پیش خودم تمرین و آماده کرده بودم؛ ولی آن حرفها در حق بورکای دیگری بود، پسرک خوشقیافهٔ پررویی آقای دنیا، نه برای این آدمی که پالتوی فُرم سربازی تنش بود. زمانی آرزو داشتم که دور گردنش شالی از پشمشیشه بپیچم و او زجر بکشد. حتماً هم زجر کشیده و روی زمین غلت و واغلت زده، ولی من از این بابت لذّتی نبرده بودم. نه، در من خوشی ایجاد نکرد، حسی از تهی بودن همراه با تأسف به من دست داد. بلند شدم و به کنار صندلی او رفتم و گفتم: «سلام.»
بورکا برگشت و به من نگاه کرد و در برابر خود دخترک زیبای گل به دستی را دید. دستپاچه و عین لبو سرخ شد.
پرسیدم: «مرا نمیشناسی؟»
پنج سال میشد که همدیگر را ندیده بودیم. در این مدت من قد کشیده و تبدیل به دخترک جوانی شده بودم؛ مثل گُلسرخی که از غنچهای میشکفد. بین آن گُل و آن غنچه وجه مشترکی نیست. بورکا فقط میتوانست حدس بزند، ولی متوجه نشد.
به یادش آوردم: «تو گُل مرا زدی و شکستی.»پرسید: «کدام گُل؟»
آن ضربه بر گلدان شمعدانی یادش نبود. برای من این رویداد بزرگ هستیام بود، ولی برای او انگار که اصلاً رُخ نداده است. در آن روز زنگ اول هندسه داشتیم و تمام حجم فکر او صرف حل کردن قضیهٔ هندسه شده بود. بعد از ده دقیقه و در زنگ بعدی، درسومشق و حتی مرا از یاد برده بود. حالا بعد از پنج سال از او چه انتظاری داشتم؟
پرسیدم: «تو بورکا کارپوف نیستی؟»
گفت: «چرا، خُب که چی؟»
گفتم: «هیچی، عیدت مبارک.»
گُل سرخ را به دستش دادم. چرا؟ نمیدانم. دادم به دست او و همین. بورکا گُل را از دست من نگرفت. انگار زبانش بند آمده بود. گذاشتم روی زانویش، مثل یادگاری و هدیهای. اتوبوس ایستاد. به ایستگاه من رسیده بود. پیاده شدم. عجله نکردم. ندویدم. خیلی ساده پیاده شدم.
بورکا از پشت شیشهٔ روشن چشم به من دوخته بود. مرا شناخت. در چشمهایش برق آشنایی ظاهر شد و حالت قشنگی به خودش گرفت، حالت درک و شادمانی...
كتاب چتر ژاپني نوشته ویکتوریا توکارِوا از مجموعه داستانهای زمانه با ترجمه پرویز دوائی در قطع رقعی با 126صفحه و به قيمت 12000 تومان از سوي انتشارات جهان كتاب منتشر و راوانه بازار كتاب شده است.