البته بچههايي هستند كه با سرويس به مدرسه ميروند، اما من با تاكسي به مدرسه ميروم. بعضيوقتها كه حالم خوب است و هواي تهران جاي نفسكشيدن دارد و كمي باران باريده است، از مدرسه پياده برميگردم. آنروزها، روزهاي خوبي است.
گاهي يك نان بربري ميخرم و تا خانه كمي از آن ميكَنم و ميخورم. بعضيوقتها اگر امپيتريپلير همراهم باشد، موسيقي هم گوش ميكنم و تا خانه كلي با آن حال ميكنم.
سر راهم به خانه حتماً سري به لوازم ورزشي ميزنم و نگاهي به وسايلش ميكنم. انواع توپها، لباسهاي ورزشي و انواع اسكوترهاي شارژي را ميبينم.
خيلي به پدرم گفتهام برايم اسكوتر شارژي بخرد و با مدير مدرسه صحبت كند كه ديگر با تاكسي به مدرسه نروم و با اسكوتر بروم، اما او مخالف اين چيزهاست. بعيد ميدانم آقاي مدير اجازه بدهد كسي با اسكوتر شارژي به مدرسه بيايد.
صبحها چون ديرم ميشود، هميشه بايد سوار تاكسي بشوم. مادرم از من ميخواهد حتماً سوار تاكسيهاي سبز يا زرد بشوم و سوار هرماشين مسافركشي نشوم.
چندوقت پيش سوار يك تاكسي شدم كه رانندهاش آقاي مسني بود. به محض نشستن توي تاكسي روي صندلي عقب ديدم يك سوسك بزرگ دارد براي خودش ميچرخد. حوصله نداشتم پياده شوم و تازه بايد كرايه هم ميدادم و به مقصد هم نرسيده بودم.
اصلاً اين سوسك مقصدش كجا بود؟ چرا آمده بود داخل ماشين؟ چه ميخواست؟ شايد توي تاكسي گير افتاده بود. هوا سرد بود، نميشد پنجره را باز كنم و محترمانه به او بگويم سوسكجان ديگر وقت پيادهشدن است.
سوسك خيلي خونسرد و بيخيال كف ماشين ميچرخيد. ترسم اين بود كه بيايد روي كفشم و ساق پايم را بگيرد و بالا برود. از اين چندشآورتر نميشد.
بارها شده كه وقتي خوابيدهام احساس كردهام چيزي دارد روي دماغم راه ميرود و در عالم خواب دست به صورتم كشيدهام و ديدهام كه سوسكي از تاريكي شب استفاده كرده و براي خودش مسير پيادهروي روي صورت بنده را انتخاب كرده است.
پاهاي سوسك يكجوري زبر و چسبناك است. بعضي وقتها تا دستم به جناب سوسك ميخورد، بال ميزند و پرواز ميكند كه در عالم خواب كمي احساس بد به آدم ميدهد.
جورابهايم را روي شلوارم كشيدم و نشستم. مطمئن بودم كه ديگر سوسك غولپيكر هر چهقدر در كف ماشين بگردد؛ نميتواند از پاهايم بالا بيايد. بعضيوقتها كه به من نزديك ميشد، زانوهايم را بالا ميگرفتم و كمي خندهدار به نظر ميرسيدم.
هدفون امپيتريپلير را توي گوشم گذاشتم و مشغول گوشدادن آهنگ دلخواهم شدم. آهنگ پر انرژي بود و خواب صبحگاهي را از چشمم دور ميكرد. خدا خدا ميكردم كسي سوار تاكسي نشود و مرا در اين وضع نبيند. ميترسيدم خيال كند چه پسر ترسويي هستم، از يك سوسك ميترسم و اينجوري در عذاب نشستهام.
گاهي به پايين نگاه ميكردم ببينم مسير سوسك از كجا به كجاست؟ به پاهايم كه نزديك ميشد ناخودآگاه دو پايم را بالا ميبردم تا از روي كفشم هم رد نشود. به هر حال اين موجود از نظر بهداشتي هم موجه نيست. بيشتر عمرش را در توالتها به سر ميبرد.
يكبار فكر كرده بودم چرا خدا اين موجود را آفريده كه باعث ترس و عذاب آدمها بشود. در جايي خواندهام كه دانشمندان از اين سوسكهاي توالت يك آنتيبيوتيك بسيار قوي ميسازند.
كمي جلوتر، يك آقاي قويهيكل كه شبيه ورزشكارها بود با موهاي فر و عضلات بزرگ دست تكان داد. شبيه آدمهاي قديمي توي فيلمها بود. سبيلهاي بزرگ و صداي گرفتهي كلفتي داشت. تاكسي جلوي پايش ايستاد. او هم سوار شد.
خجالت كشيدم و با خودم گفتم از اين بدشانسي بدتر نميشود. الآن با خودش ميگويد: «آهاي جوان 14ساله، خجالت نميكشي از ترس يك حشرهي كوچك اين طور معذّب نشستهاي و شلوارت را هم زدهاي توي جورابت؟»
با تعجب نگاهي به جورابهاي بلند من كرد و به پاهايم كه حالا توي شكمم جمعشان كرده بودم، آنقدر نگاهم كرد كه مجبور شدم با خجالت موضوع را به او هم بگويم كه چرا مثل احمقها اين كار را كردهام.
گفتم: «به خاطر سوسك» اشاره به سوسكِ كف ماشين كردم. با ناباوري نگاهي به پايين انداخت و سوسك را ديد كه دارد روي كفپوش لاستيكي ميچرخد.
آقاي قويهيكل با حالت ناباوري و ترس به سوسك نگاه كرد و مثل كساني كه دچار شوك الكتريكي شدهاند با صداي لرزاني كه انگار حالا بغض هم داشت، فرياد زد: «آقا پياده ميشوم! آقا پياده ميشوم!»
خيلي با عجله دوهزار توماني را به راننده داد. اصلاً نايستاد بقيهي پولش را بگيرد و پا به فرار گذاشت. آقاي راننده گفت: «اين آقا، چهش شده بود؟! چرا زود پياده شد؟»
گفتم: «شما يك مسافر ديگر هم داريد، يك سوسك هم سوار ماشين است. خب همه دوست ندارند.»
راننده زد زير خنده: «سوسك كه ترس ندارد. اين سوسكها از پاركينگ خانه آمدهاند، چون بعضيوقتها يادم ميرود پنجرهي ماشين را بالا بكشم. تازه گربهها هم زمستان زياد توي ماشينم ميخوابند.»
من بايد سر كوچهي مدرسه پياده ميشدم. كرايه را دادم. روي شلوار سرمهاي رنگم حالا موهاي گربه هم چسبيده بود. خب حتماً او پيرمرد مهرباني بود كه دلش براي گربهها و سوسكها ميسوخت.
به مدرسه رسيدم. امپيتريپلير را در جيب كولهام جا دادم. چون ناظممان مخالف هر وسيلهي الكترونيكي در مدرسه است و به آدم گير ميدهد.
شلوارم را از جورابهايم بيرون آوردم. بچهها دم مدرسه مرا ديدند و پرسيدند: «هي اميري، چرا شلوارت رو زدي توي جورابهايت؟!»
- هيچي بابا، هيچي!
خب در اين مواقع خاص سكوت از همهي پاسخها بهتر است. چون نميشود اين چيزها را براي بچههاي مدرسه توضيح داد. اول اينكه درك نميكنند. شايد هم مسخره كنند و برايت اسم بگذارند. تازه بايد خودشان در موقعيت من قرار بگيرند، ديرشان شده باشد، كرايهي تاكسي ديگري نداشته باشند، نخواهند سوسك از ساق پايشان بالا برود و راهحل ديگري نداشته باشند.
راستي چرا مديرهاي مدرسه نميگذارند با اسكوتر شارژي به مدرسه بياييم؟ چرا پدر و مادرها فكر ميكنند خريدن اسكوتر شارژي پول هدردادن است؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگر: نگين زارع