عصباني و عصباني! هيچ صفتي بهتر از اين دو کلمه نميتواند بابا را توصيف کند. مامان تلفن را دست گرفته و با خالهجان صحبت ميکند: «گفتم شايد يه موقع توي اسباببازي بچهها جا مونده باشه.»
از آنطرف خط هم که معلوم است خالهجان ناراحت شده و دارد از بچههايش تعريف ميکند که اهل اين کارها نيستند و کاري با وسايل مردم ندارند و خيلي چيزهاي ديگر که مامان با هوشمندي به مکالمه پايان ميدهد و رو به بابا ميگويد: «اونجا هم نيست.»
همه نگاهي به ساعت مياندازيم. چيزي به قرار بابا نمانده. مامان ميگويد: «خب حالا بهش بگو کليد ماشين رو بعداً ميديم.»
بابا که خيلي عصباني شده و چيزي نمانده که سبيلهايش را از جا بکند، ميگويد: «چي ميگي خانم؟ برم بهطرف بگم خيلي ممنون که همهي پول ماشين رو واريز کرديد. اين هم ماشينتون، فقط کليدش رو بعداً ميآرم. فعلاً سوارش نشيد و نگاهش کنيد؟»
مامان سري تکان ميدهد و ميگويد: «چي بگم والا؟ اين ماشين هم واسهي ما شده مثل کفشهاي ملانصرالدين.»
بابا رو به من ميکند و ميگويد: «تو نديدياش؟»
ميگويم: «چي رو؟»
ميگويد: «کفشهاي ملانصرالدين رو؟ آخه بچه، ما از صبح داريم دنبال چي ميگرديم؟ ها؟»
دستم را لاي موهايم فرو ميکنم و ميگويم: «نه، نديدمش.»
بابا سري تکان ميدهد و ميگويد: «مردم پسر بزرگ کردن، ما هم پسر بزرگ کرديم.»
ميگويم: «آخه...»
مامان با چشم و ابرو ميگويد ساکت باش. بدجور حرصم گرفته. يک لحظه دلم ميخواهد جاي نازنين بودم، همينطور بيخيال مينشستم و با عروسکهايم بازي ميکردم، انگار نه انگار اتفاقي افتاده.
نگاهها روي ساعت خيره مانده. ديگر وقت رفتن بابا است، اما رفتن بدون ماشين پيش آقاي خريدار.
- داداش، داداش...
نازنين پايم را تکان ميدهد. بدون اينکه نگاهش کنم ميگويم: «بله؟»
- بيا.
باز هم بدون اينکه نگاهش کنم، دستم را به طرفش دراز ميکنم و کليد ماشين را در دستهايم ميبينم. داد ميزنم: «پيداش کردم! پيداش کردم!»
سمانه منافي، 14ساله
خبرنگار افتخاري از اسلامشهر
عكس: زهرا وطندوست، 16ساله
خبرنگار افتخاري از رشت