رفیع افتخار: پیام رفت توی گوشی، ولی جا نبود. شروع کرد به لولیدن.

گوشي جيغ کشيد: «چه‌‌کار مي‌کني؟ آخ! مويم را نکش. واي! دماغم، گوشم را کندي، بدنم را زخم‌وزيلي کردي!»

پيام گفت: «چه كار كنم؟ جا نمي‌شوم. جايم اين‌جا خيلي تنگ است!»

گوشي دوباره جيغ کشيد: «مگر مجبوري اين هوا زياد باشي؟ خودت را يك‌خرده کوچک کن، خودت را کمي کوتاه کن.»

پيام گفت: «کوچک بشوم؟ باشه مي‌شوم.» و شروع کرد به کوچک‌شدن.

کوچک شد و کوچک شد. آن‌قدر کوچک شد كه راحت توي گوشي جا شد. بعد نفس راحتي کشيد و گفت: «آخيش، راحت شدم!»

گوشي گفت: «آره، راحت شديم. هم تو، هم من.» و شروع کرد به خنديدن.

پيام گفت: «تو به چي مي‌خندي؟»

گوشي گفت: «به تو مي‌خندم که ديگر پيام نيستي، حالا پيامکي.»

پيام به خودش نگاه کرد. گوشي حق داشت. حالا او يک پيامک بود، نه پيام.

 

تصويرگري: ماركو ملگراتي

 

  • مـــن ...

محمد رمضاني:

اسمم را مي‌پرسي؟ نمي‌گويم.

حالا تو اسمم را نمي‌داني؛ پس من هم محمد هستم، هم فرهاد.

هم ژاله هستم، هم زينت.

مي‌توانم ديويد باشم، يا موسي.

ژيلبرت و ويلبرت باشم يا سمانه و رزماري.

مي‌توانم ديانا باشم يا جواد.

زينال يا صديقه هم مي‌توانم باشم.

جرج و باراک بودن که چيزي نيست، مي‌توانم کالين باشم يا هري.

رون يا آلبرت؟ ويليام يا جعفر؟ کدام اين‌ها نمي‌توانم باشم؟

اسمم را... اگر نگويم، مي‌توانم تمام دنيا باشم برايت.

 

تصويرگري: داويده باروني