از دریچه پنجره به آسمان پرواز میکرد و خودش را در ناکجا آبادی رها میدید که به قول همان دیالوگ قدیمی همه صداهایش آهنگ بود و همه حرفهایش ترانه.
دوست داشت در کنار سایه همان درخت استوار بنشیند و یک استکان چای برای خودش دست و پا کند. چای داغ را هورت بکشد و بعد آرام بخوابد و به هیچ چیز جز زیباییهای جهان فکر نکند. به جنگلهای ندیده و دشتهای نرفته و آدمهای نشناخته. مگر میشود همه آدمها شبیه همینهایی باشند که زندگی و دنیای ما را احاطه کردهاند.
حتما حکایت لبخند و انصاف در ناکجاآبادها فرق میکند با آنچه ما از بر شدهایم. مرغ خیالش ناگهان باز میگردد به پشت همان پنجره اتاق و دوباره همه چیز میشود همانی که بود...