گوشي را که ميگذارد، ميپرسد: «چيه؟ چرا اينطوري نگاهم ميکني؟ دعوتمون کرد شيراز. خودت که شنيدي.»
با ترديد ميگويم: «مامان، جان شادي، راستش رو بگو، خاليبندي نباشه!» و با التماس ادامه ميدهم: «يهدفعه نزنين زيرش و بگين امسال تو خونهايم و جايي نميريم.»
الکي اخم ميکند: «دختر، خاليبندي چيه؟ خالهات از من قول گرفت.»
از خوشحالي چنان جيغي ميکشم که سفت گوشهايش را ميچسبد!
- پرپروک
مامان مثل مرغ سر کنده بال و پر ميزند و با تکان سر و دست و ابرو اشاره ميکند بگو نميآييم. بابا خودش را زده به آن راه، دست به کمر، با ابروهاي لنگهبهلنگه به سقف نگاه ميکند: «به روي چشم، مزاحم ميشيم. جوري هم حرکت ميکنيم که سال تحويلي دور هم باشيم، خوب شد؟ راضي شدي آبجي؟ همه سلام ميرسونن، مهتاب، شادي، شهرام...»
شهرام از خوشحالي يک متر به هوا ميپرد و صداي يوووووووهويش خانه را ميلرزاند.
وارفته، ياد نريمان و نادر ميافتم. شک ندارم با وجود اين دو پسر بچهي تخس و ننر و آقا شهرام لوس و بيمزه تعطيلات کوفتم ميشود. از حرصم ميخواهم فرياد بکشم: «من اصفهانبيا نيستم!» به جايش زار ميزنم: «مامان!» و پا به زمين ميکوبم و به حالت قهر کج ميکنم توي اتاقم.
دفترچهي خاطراتم را باز ميکنم و مينويسم: خاک بر سرم! از حالا ميتوانم حدس بزنم چه سرنوشت دردناکي انتظارم را ميکشد. تمام نقشههايم خراب شدند! حالم بدجوري بنجل و بهقول مامان پرپروک است.
عمهشوکت زنگ زد و دعوتمان کرد اصفهان. بابا هم بدون درنظر گرفتن احساسات ما، يعني من و مامان، در جيک ثانيه قبول کرد. انگار که ما دو نفر علوفهي خشکيم! همين تهران بمانيم و دود و دوده نوشجان کنيم بهتر است.
عيد، مثل اكسيژن، ممد حيات است و مفرح جان. اما عيد امسال من از جنس گازهاي گلخانهاي است که بايد هي کم و کمتر شوند. خانهي عمه هم شد جا؟!
- شهرآورد
بابا دستي به کلهي کممويش ميکشد و زيرلبي ميگويد: «حالا که اينطور شد، دربي تيم برنده رو تعيين ميکنه!» و رو به مامان ادامه ميدهد: «نه حرف ما، نه حرف شما. قرعه مياندازيم، اسم هرکي دراومد، اون برنده است. يا صاف ميريم اصفهان يا کج ميکنيم طرف شيراز. راضي شدي خانم؟»
مامان که انگار انتظار اين عقبنشيني و پيشنهاد را ندارد، بيهوا ميپراند: «قبول ميکنيم. سرنوشت اين شهرآورد رو پنالتيها معلوم مي کنه. پنالتيزدن هم شانسيه.» و نگاهي به من مي اندازد که بق کرده، ايستادهام گوشهاي.
شهرام چشمهايش را ريز ميکند: «مامان، به اين دخترت بگو بعد از باخت مظلومنمايي نکنه که اصلاً حوصلهاش رو ندارم. حوصلهي گريه و زاري رو هم ندارم. گفته باشم.»
بابا دم سبيلش را ميجود: «اينقدر سر به سر خواهرت نذار. مامانت مثل شير مواظبه.»
مامان پوزخندي ميزند و به کُرياش جواب ميدهد: «جرزني توي کار ما مادر و دختر نيست. ديگه دورهي شيوههاي غير اخلاقي گذشته. تيم ما حرفهايه!» و رو به من ميپرسد: «مگه نه، شاديجون؟»
کمي سرم را تکان ميدهم و نگاهم را ميکشانم به شهرام که لبخند موذيانهاي روي لبش وول ميخورد و خودش را از پيش برنده ميداند.
سرگروههاي دو تا تيم يعني بابا و مامان تاريخ برگزاري شهرآورد را مشخص ميکنند. فردا شب، بعد از شام. مامان که خيلي اميدوار است حماسهي ملبورن را تکرار کنيم!
- شانس و اقبال!
شهرام کاغذ سفيدي ميآورد و آن را به 10 تکهي مساوي تقسيم ميکند. روي پنجتا از کاغذها مينويسد اصفهان و روي پنجتاي بقيه شيراز. بعد کاغذها را مچاله ميکند و ميريزد توي يک پارچ دهانگشاد.
ميگويم: «مگه ما چندتا شهر داريم که اينهمه مينويسي و شلوغش کردي؟»
بابا ميگويد: «هه! کجاي کاري؟ دربي بايد شلوغ و پرهيجان باشه. اين يه دربي واقعيه! نبايد سرد و بيروح باشه.»
سرم را ريزريز تکان ميدهم که مثلاً فهميدم و دست توي پارچ ميکنم و کاغذها را لمس ميکنم و همزمان قلبم شروع ميکند به تالاپ و تلوپکردن.
- خدايا، شيراز دربياد. خدايا، شيراز! خدايا...
شهرام با اخم ميگويد: «چرا فسفس ميکني؟ زود باش يکي بردار.»
آبدهانم را قورت ميدهم و سر جايم پا به پا ميشوم. يکدفعه دستم را خالي بالا ميآورم و با سوءظن نگاهش ميکنم: «کلکي توي کارت نباشه.»
با عصبانيت پارچ را برميگرداند روي ميز. يکييکي کاغذها را باز ميکند و نشانم ميدهد: «جيگرش رو نداري واگذارش کن به مامان، مثل اينکه اين يه بازي دستهجمعيه.»
مامان لبخند اطمينانبخشي تحويلم ميدهد و ميگويد: «شاديجان، شل نشو، تو دستت سبکه، شيراز رو برميداري.»
بابا جوابش را با لبخند پيروزمندانهاي ميدهد: «حرف مامانت رو گوش کن و درست هدفگيري کن و توپ رو بفرست اون گوشه موشههاي دروازه. شايد شانس تو و مامانت گرفت و پيروز دربي شديد.»
مامان چشمغرهاي ميرود و من دست لرزانم را به طرف پارچ دراز ميکنم. آنقدر کاغذها را به هم ميزنم که حوصلهي همه را سر ميبرم. صورتم داغ شده و روي پيشانيام عرق نشسته. بالأخره دل به دريا ميزنم و يکي از آن تکه کاغذها را برميدارم و روي ميز ميگذارم.
شهرام از آن طرف ميز، با يک جست خودش را ميرساند به من و شروع ميکند به باز کردن کاغذ. مامان و بابا هم کشيده ميشوند طرفش.
لحظهي حساس و سرنوشتسازي است. ديگر پاهايم طاقت سنگينيام را ندارند و سرم گيج ميرود. از پشت پردهاي تار شهرام را ميبينم. لبهايش از خنده به دو طرف کش آمدهاند و به گوشهايش ميرسند. صدايش مثل توپ کنار گوشم ميترکد: «اصفهان!»
نوشتهي روي کاغذ را نشانم ميدهد. ديوانهوار ميخندد و روي پاهايش ورجه وورجه ميکند.
- پرپروک
شهرام و بابا بعد از آن برد تاريخي با دمشان گردو ميشکنند. من هم جايشان بودم خوشحالي ميکردم و قند توي دلم آب ميشد. به قول مامان برندهها شيرند، بازندهها بز. بيچاره مامان. دلم بدجوري برايش ميسوزد. حسابي حالش گرفته شد. تازه، غرغرها و بدعنقيهاي من را هم تحمل کرد و دم نزد.
عمه طوري برنامهريزي کرده که قبل از سال تحويل اصفهان باشيم. پاي سفرهي هفتسين، کنار آن نريمان و نادر زاغارت. واي. حالم بد شد. پرپروک، پرپروک، پرپروک، پرپروووووووووک...
شهرام که با پسرها وقتش را ميگذراند، من چي؟ نه همزبان دارم، نه همبازي. بايد تمام تعطيلاتم را قنبرک بزنم توي خانه يا تلويزيون نگاه کنم.
صداي شهرام در گوشم نواخته ميشود: «شادي، شادي، کجايي؟ رسيديم.»
- شادي
چيزي به تحويل سال نمانده. همه دور سفرهي هفتسين نشستهاند. نونوار و تروتازه.
نگاهم را دور ميگردانم. غنچهي لبخند به لب همه شکفته. چه عيدي.اين بدترين عيد تاريخ زندگيام است. اگر شهرآورد را واگذار نکرده بودم، حالا شيراز بودم؛ با شيرين و شبنم.
صداي زنگ خانه در گوشم نواخته ميشود.
دو طرف لبهاي عمهشوکت کشيده ميشوند پايين: «يعني کيه؟» و از پاي سفره بلند ميشود. کمي بعد برميگردد و ميگويد: «شادي، دم در با تو کار دارن.»
با تعجب به خودم اشاره ميکنم: «با من؟»
عمه به علامت بله سر تکان ميدهد و لبخند ميزند.
شهرام ميگويد: «بلند شو برو ببين کي باهات کار داره.» لحنش به طرز بسيار مشکوکي مهربان است.
فکر ميکنم ميخواهند سربهسرم بگذارند. با بيميلي بلند ميشوم و قدم برميدارم. در را که باز ميکنم، يکدفعه نفس در سينهام حبس ميشود. پشت در شيرين و شبنم و خاله و شوهرخاله را ميبينم. غنچهي لبخند روي لبهايشان شکفته. با هم ميگويند: «شادي، عيدت مبارک!»
از خوشحالي چنان جيغي ميکشم که تمام ساختمانهاي اطراف به لرزه درميآيند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تصويرگري: سميه عليپور