حتي گربهي كنار خيابان كه با بيخيالي قدم ميزند در نگاهت بامزه ميشود.
- و البته از كارهايش خندهام ميگيرد.
بادهاي تند بهاري ديگر آزارت نميدهند و شبيه چند ثانيه فرصت براي تجربهي حال بهتر ميشوند؛ فرصتي كه خودت را دستش بسپاري و از خنكايش لذت ببري. حتي اگر ظاهرت را به هم بريزد، عصباني نميشوي.
- عصباني كه نميشوم هيچ، خندهام هم ميگيرد.
يك روز بهاري وقتي كه حالت خوب باشد، ميتواني توي حياط يا توي ايوان بايستي و از آنجا گذر زندگي، جريان رو به جلوي زندگي را تماشا كني. حتي اگر خنكاي آن روز بهاري آنقدر زياد شود كه چايياي كه با خودت آورده بودي، يخ كند، باز دلخور نميشوي.
- اگر چايام سرد شود خندهام ميگيرد و ميدانم همان چاي سرد را با دلگرمي مينوشم.
خندههايي كه در بهار اتفاق ميافتند با تمام خندههاي ديگر فرق دارند. شبيه خندههاي زمان ديدن فيلمهاي طنز و يا خنديدن به تلفظ اشتباه يك كلمه نيستند. يكجور حس خاليشدن دارند.
همزمان با خندهها، از تجربهي اتفاق خوبي كه افتاده است ته دلت خالي ميشود. انگار كه در قلبت چند كبوتر سفيد داشته باشي و يكباره همه را آزاد كني، چيزي از درونت رها ميشود كه به جايش شور و شوقي غير قابل وصف در دلت جا ميگذارد.
اينروزها اتفاقي خوب براي دنيا افتاده است. هرچند همه از آمدن بهار باخبر بوديم و وقتي از رخدادن ماجرايي باخبر باشيم، آن ماجرا ديگر اتفاق به حساب نميآيد، اما با تمام اينها باز هم بهار، اتفاق است. چون با خودش كولهباري از لحظههاي خوب غيرقابل پيشبيني و تجربههاي باارزش ميآورد كه از آنها باخبر نيستي.
نميداني با خودش چند نسيم، چند خنكاي دم غروبي و چند باد بازيگوش ميآوردكه ظاهر تو را در خيابان بههم بريزد. بهار كولهپشتي سبزش را روي دوشش انداخته و آدمها هرلحظه منتظر غافلگيريهاي اويند. منتظرند دست كند توي كولهاش و چيزي از آن بيرون بياورد؛ شايد خندهاي پرشور، شايد اتفاقي دوستداشتني و شايد رمز به حقيقتپيوستن رؤيايي بزرگ.
كولهپشتي بهار مثل چراغ جادو ميماند. هررؤيايي از درون آن ميتواند بيرون بيايد و واقعي شود.
- نسيم بهاري دوباره بازياش گرفته. دارد پردهي سفيد اتاق را تكان ميدهد. پرده هم مثل كبوتري سفيد از اين پرواز بيمقدمه خوشحال است.
بهار شوق پرواز را در دل همه روشن ميكند؛ حتي در دل ما آدمها. بهار آن رؤياي ديرينه را يادمان ميآورد، شوق پرواز را كه بالأخره به حقيقت پيوست. شايد هم فكر پرواز در يك روز بهاري در سر آدمها افتاده باشد.
حالا بهار كاغذهاي روي ميز را هم به پرواز دعوت كرده است. انگار ميخواهد تمام وسايل اتاق، پرواز را تجربه
كنند.
- من تندتند كاغذها را جمع ميكنم و ميخندم. از همان خندههاي مخصوص بهاري كه ته دل آدم را خالي ميكند.
و بهار از اين خنديدنها به وجد آمده است. نسيمهايش هرلحظه تندتر از قبل ميوزند. همين حالاست كه دست جان تو را هم بگيرد و با پرده و تمام كاغذها به پرواز درآورد.
- ته دلم مثل زمانهايي كه در ارتفاع قرار ميگيرم، خالي شده است. انگار پروازي دروني را تجربه ميكنم.