بامداد پنجشنبه لبخند زد. ته دلش از يک فکر لطيف خالي شد: «در روزهاي پيش رو تنها نخواهم بود. دوباره آدمهاي بسياري در زمان بيداري من بيدار ميشوند و پنجرهها تا نزديك دميدن صبح، روشن ميمانند.»
بامداد با خودش فکر کرد: «اين روزها رويدادي شبيه جشني بزرگ پيش رو داريم. هر چراغي که در بامداد روشن ميشود نشانهي است که چند نفر به جمع مهمانهاي جشن اضافه شدهاند.» بامداد نفسي عميق کشيد و از آن بالا به شهر نگاه کرد. به نظرش رمضان جشن باشکوهي بود.
شهر به جنبوجوش آدمها نگاه ميکرد. ميدانست امروز با روزهاي پيش فرقي بزرگ دارد. ميدانست بسياري از آدمهايي که نگاهشان ميکند اين روزها نه چيزي ميخورند و نه چيزي ميآشامند. با اين حال، روال زندگي تقريباً همچنان مثل قبل بود. همه با شور و انگيزه، در رفتوآمد بودند.
شهر با خودش فکر کرد: «راستي که شايد اين دهان فروبستن از خوردن و آشاميدن، انرژي خاصي به آدمها ميدهد. انگار اين نخوردن و نياشاميدن با تمام احساسهاي گرسنگي و تشنگي ديگر فرق دارند.»
شهر ميدانست در اين گرما تحمل تشنگي چهقدر سخت است و برايش عجيب بود چهطور آدمها تشنگي را پشتسر ميگذارند و بي هيچ ترديدي فردا دومرتبه به استقبال اين تشنگي طولاني ميروند. براي همين فکر ميکرد رمضان رويداد باشکوهي است.
باد از پنجرهي نيمهباز وارد اتاق شد و شروع به قدمزدن کرد. در خانه ميچرخيد و افراد خانه را تماشا ميکرد. يکي در خوابي کوتاه، يکي مشغول تماشاي تلويزيون، يکي گرمِ کتابخواندن و ديگري در حال دعاخواندن بود.
باد با خودش فکر کرد: «چه لحظههاي آرام شگفتي! همه در سکوت خودشان هستند و با اين حال همچنان روح زندگي در جريان است.» باد از پنجره به آسمان نگاه کرد. غروب برايش دست تکان ميداد.
غروب، شاد و خندان به باد رسيد. به يکديگر سلام کردند. باد از آرامش منحصر بهفرد خانه حرف زد و غروب به ياد تمام رمضانهاي گذشتهي خانهها افتاد. غروب به باد گفت: «هميشه لحظههاي آخر روز، همين لحظههاي نزديک به آمدن من، خانهها در حالوهوايي دلخواه فرو ميروند. هر کس سرش به کاري گرم است و زندگي به طرز دلنشيني ادامه دارد.»
صداي حرفزدن آمد. بعد خنديدنها شروع شدند. باد از غروب پرسيد: «چه اتفاقي افتاد؟» غروب هم داشت لبخند ميزد: «حالا نزديک اذان است. همه از کارهاي خودشان دست ميکشند. کسي که کتاب ميخواند، کتابش را کنار ميگذارد. آن که تلويزيون نگاه ميکرد، از جلوي تلويزيون بلند ميشود. کسي که خواب بود، بيدار ميشود. شخصي هم که دعا ميخواند، نيايشاش را تمام ميکند.
همه بلند ميشوند تا به هم کمک كنند و سفرهي افطار بچينند. چند دقيقهي ديگر همه، آرزوهايشان را در دلشان به خدا ميگويند و بعد روزهشان را باز ميکنند.»
- بعد چه ميشود؟
دعاها بالا ميروند. بيشتر از هر زمان ديگر به اجابتشان نزديک ميشوند و خانه هم تا آخر شب در شادي خواهد بود. همه حس خوشايند موفقيت را در فضاي خانه احساس خواهند کرد.
- چه موفقيتي؟
اينکه در اولين روز ماه رمضان روزه گرفتهاند. آنها بهخاطر رضايت خدا خوشحالند. خدا هم از خوشحالي آدمها خوشحال است.
- اين خوشحالي فردا هم ادامه دارد؟
فردا و پسفردا و روزهاي ديگر هم ادامه دارد و جز آدمها، بامداد و شهر، و البته من و تو هم خوشحاليم. در ماه رمضان، زندگي حال خوبي دارد. حال خوب زندگي، حال همهي ما را خوب ميکند.
نظر شما