تاریخ انتشار: ۹ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۰۱:۰۱

خانه فیروزه‌ای > گلنار بهشتی: خیابان‌ها را پیاده می‌رفتیم و حرفِ حسابی می‌زدیم. من از ابرها می‌گفتم و او شکل ساختن پرنده‌های مصنوعی را توضیح می‌داد.

اما هر دو مي‌خواستيم يک جوجه‌کبوتر واقعي داشته باشيم که هم غذا بخورد، هم پرواز بکند، هم بتواند کم‌کم بزرگ بشود و اوج بگيرد.

او گرمش شده بود. يک جا نشستيم و بستني خورديم. اما يک‌دفعه، من از سوز بهاري لرزيدم و اين شد که او رفت و به جاي آتش، نان سنگک خريد. من گرماي نان را بغل گرفتم و به کار بامزه‌اش خنديدم. او هم گوشه‌ي نان تازه را شکست و خورد و به کار خودش خنديد.

تا وقتي‌که ما با اين چيز‌هاي کوچک خوش بوديم، دنيا اصلاً شبيه دنيا نبود؛ يا بهتر بگويم اصلاً دنيا نبود. جاي مطمئني بود که مثل زمين، دور خودش نمي‌چرخيد؛ چاه و چاله نداشت و کسي را هم زمين نمي‌زد. جايي که ما خوش بوديم، از نقشه‌هاي دور جهان و فلسفه‌ي دشوار زمان، بيرون بود و هوايش عطر جاودانگي مي‌داد.

من چيز زيادي نمي‌دانم، فقط مطمئنم که اگر همين حالا هم به آن‌جا برويد، صداي سايه‌هاي ما را مي‌شنويد که دارند پياده مي‌روند و مثل کبوتر‌هاي واقعي پرواز مي‌کنند. ما با قدم‌هايمان به خيابان‌هاي ناشناخته‌ي اين شهر، هويت داده بوديم و هويت را نمي‌شود از کسي گرفت.

براي ما که رهايي، همين خوشي‌هاي کوچک بود. قدم‌زدن، مزه‌ي پرواز مي‌داد. تکه‌تکه نان سنگک را مي‌خورديم و با راه‌رفتن روي جدول‌هاي سياه‌وسفيد، مسابقه‌ي تمرکز مي‌داديم. ما روي زمين نبوديم. براي همين هم زمين نمي‌خورديم و خوب مي‌دانستيم که پرنده، قسمتي از آسمان است و هر‌بار براي پريدني دوباره، فرود مي‌آيد.

جمله‌هاي پيچيده، دانستني‌هاي ندانستني و فهم رازهاي وهم‌آلود اين دنيا، آدم‌ها را با يک‌ديگر غريبه و با خودشان تنها مي‌کند. ما چون از خيلي چيز‌ها بي‌خبر بوديم، به هم‌ديگر و حتي به غريبه‌هاي عجول خيابان، لبخند‌ مي‌زديم. آن‌ها براي ما غريبه نبودند؛ بلکه با خودشان غريبي مي‌کردند و بعضي‌هايشان با خوشي‌هاي بزرگ هم نمي‌توانستند خوشحالي کنند.

من با خودم مي‌گفتم پرنده‌هاي مصنوعي پرواز نمي‌کنند. او با خودش مي‌گفت آن‌ها تکه‌هايي از زمين هستند. من مي‌گفتم اگر هم پر بگيرند سقوط خواهند کرد، اما او ديگر چيزي براي گفتن نداشت. چون تأسف، مثل سکوت، گويا‌تر از کلمه بود.

* * *

تو پرنده‌ي دورپروازي. هر‌چه بيش‌تر شبيه خودت باشي، پرنده‌تر از ديگران مي‌شوي. شک نکن که مصنوعي‌ها، حسرت‌هاي بزرگي در قلب‌هاي سختشان دارند و هرگز به کسي راستش را نمي‌گويند. اما تو با همه راستش را بگو، آسمان بهتر مي‌داند پرنده‌ي واقعي را تا کجا با خودش بالا ببرد.

 

 

عكس: مهديه دلاوري