ميدانستم کار درستي نيست، اما يواشکي دفترچهي بيمهام را برداشتم و به بهانهي کتابگرفتن از زهرا، زدم بيرون.
اولينبار بود که براي مسابقهي بين مدرسهها انتخاب ميشدم. خيلي ذوق داشتم. ميگفتند تيم حريف مدرسهي غيرانتفاعي است که زمين خفني براي تمرين دارند و کلي توپ نو! مهم نبود. مهم اين بود که گواهي سلامت بگيرم.
ما هيچوقت اين درمانگاه نميآمديم. هميشه ميرفتيم درمانگاه سر چهارراه.
درمانگاه خيلي شلوغ بود. خانمي پشت بلندگو شمارهها و فاميليها را صدا ميکرد. به قول بابا، شتر با بارش گم ميشد! در باجهي نوبتدهي خانمي نشسته بود پشت اين شيشهها که سوراخ دارد.
گفتم: «سلام، خسته نباشيد.»
گفت: «چي ميخواي؟»
جا خوردم.
- نوبت ميخوام.
- ميدونم نوبت ميخواي. نوبت نخواي، چي بخواي؟ نون بربري؟
بيشتر جا خوردم. دفترچهام را از زير شيشه سر دادم و گفتم: «دکتر عمومي.»
مهر زد و دفترچه را بهطرفم سُر داد؛ ولي آنقدر با شتاب که پرت شد پايين. دليل عصبانيت خانم را متوجه نميشدم. دولا شدم دفترچهام را بردارم. پيرمرد پشت سرم گفت: «يه نوبت دکتر عظيمي بده، دخترم.»
- پر شده.
- من چيکار کنم دخترم؟ خود آقاي دکتر گفت فردا بيا جواب آزمايشت رو نشون بده.
- نميدونم آقا. پر شده. يا برو فردا بيا يا يه دکتر ديگه بهت نوبت بدم.
- نه خانوم. همون دکتر عظيمي که طبقهي بالا بود. خودش گفت بيا پيشم.
- پدرجان، ميدونم. ايشون روزي 50 نفر رو ويزيت ميکنن. الآن پر شده. ميخواي نوبت دکتر احمدي بدم؟
- نه دخترم، دکتر عظيمي...
اعصابم خرد شد. راه افتادم بهطرف اتاق 35. دکتر مسعود محمدنژاد، دکتر عمومي. يكعالم آدم ايستاده بودند جلوي در. درمانده از يكي پرسيدم: «چه شمارهاي رفته داخل؟»
- 27.
اي واي! نوبت من 48 بود. مجبور بودم منتظر بمانم. سعي کردم خودم را مشغول کنم. شروع کردم به خواندن كتاب از توي گوشيام که صداي داد و بيداد بلند شد. مرد قدبلندي با مشت ميکوبيد به ديوار داروخانه.
- دوساعته ايستادم. داروي من رو بدين برم مسخرهها!
اوضاع بههمريخته بود. معلوم نبود حق با کيست. نوبتم شد. رفتم تو. مردي نشسته بود پشت ميز و سرش را کرده بود توي مانيتور. حتي وقتي سلام کردم هم سرش را بالا نياورد. منتظر بودم بگويد چي شده دخترم؟ يا در خدمتم، ولي نگفت. تصميم گرفتم خودم شروع کنم. گواهي سلامت را گذاشتم روي ميز و گفتم: «ببخشيد آقاي دکتر، من ميخوام برم مسابقات هندبال. اگه ميشه اين گواهي رو...»
نگذاشت جملهام تمام شود. بدون اينكه سرش را بلند کند، گفت: «ما گواهي سلامت امضا نميکنيم...»
- چرا؟
چيزي نگفت. لجم در آمد. گفتم: «ببخشيد، پرسيدم چرا؟»
خانمي سرش را از لاي در کرد تو و گفت: «پاشو ديگه دخترجان. نميده ديگه.»
عصباني آمدم بيرون. دعواي داروخانه همچنان ادامه داشت. با خودم گفتم: «به درک! ميرم درمونگاه سرچهارراه.»
اينجا ساکت و خلوت بود. نوبت گرفتم. خانمه گفت: «گلم، ميشه بيستهزار و پونصد.» خشکم زد. هرچه پول توي کارتم بود، کشيد. فقط يک نفر جلويم بود. از ميز کناري روزنامه برداشتم و شروعکردم به خواندن. دو سه نفر وارد شدند. گرمِ خوندنِ مقالهاي دربارهي جوانان فراري از خانواده بودم که حس کردم صداها آشناست. اهميت ندادم.
منشي گفت: «خانم اعتمادي، بفرماييد داخل.»
روزنامه را جمع كردم. همين که بلند شدم، با عمهزري چشم تو چشم شدم! عزيز را آورده بود دکتر. زد توي صورتش و گفت: «خاک تو سرم! عمه فدات! مريض شدي؟ الهي من بميرم!» عزيز آمد جلو و گفت: «نگاه! رنگش مثل گچ شده بچهام. مادر چرا تنها اومدي؟» عمهزري گفت: «بچه رو تنها فرستاده دکتر. نميگه يهوقت بلايي سرش بياد؟...»
تا آمدم جوابي سر هم کنم، عزيز شمارهي بابا را گرفت. بدون سلام گفت: «چرا نگفتي اين بچه مريضه؟ زنت هيچي، خودم مياومدم ميبردمش دکتر...»
ديدم عمه و عزيز حواسشان رفته به تلفن. وسايلم را برداشتم و با سرعت از درمانگاه فرار کردم و داد زدم: «گفتم بدوم تا تو همهي فاصلهها را مامااان! تا زودتر از واقعه گويم گلهها را!»
زهرا اميربيك
خبرنگار جوان از شهرري
عكس: هانيه عابديني، 15ساله
خبرنگار افتخاري از شهرري