بالهايشان مثل دو رشته حرير نقرهاي پهلويشان کشيده شده بود. احساس کردم يک نفر نشسته و با موچين يا وسيلهي مناسب جراحي حشرات، آن دو را روي پاستاي من خوابانده است.
ياد عکسهاي قرن 19 اروپا افتادم؛ وقتي يکي از عزيزانشان مثل زن، شوهر يا بچهي در و همسايهها فوت ميکرد، قبل از خاکسپاري با مرده عکس ميگرفتند و يادگاري نگه ميداشتند. فکر کردم، يکي اين دو زنبور را مرتب کرده بود تا آخرين عکس زندگيشان را بگيرند.
سرم را بالا گرفتم. دو تا خانم و يک آقا گوشهي سالن، کنار جنگل مصنوعي دکوري، نشسته بودند. آقاي محترمي هم کنار پنجرهي سمت خيابان روي صندلي چوبي شق و رق نشسته بود. دوباره به آن دو عزيز فقيد طلايي نگاه کردم. آيا از ديدنشان روي پاستا حالم به هم خورد؟ نه! راستش نه!
ليوان نوشابه را کنار گذاشتم. ظرف سوپ را که فقط چند تا رشته در آن به يادگار مانده بود، به آخرين قسمت سيني بزرگ پلاستيکي فرستادم. من ماندم و اين پاستاي خوش رنگ و لعاب. دو تا پسر جوان هم آمدند. وقتي سفارش غذا ميدادند، نگاهم کردند.
توي ذهنم نقشهاي طراحي کردم. چند کار ميتوانستم بكنم. اول اينكه مثل انسانهاي متمدن آرام بلند شوم بروم و خانمي را که پشت سيستم نشسته و هي به ناخنهايش سوهان ميکشد بياورم بالاي سر اين دو کمر باريک بال طلايي.
دوم اينكه سر و صدا کنم تا همهي مشتريها بفهمند و اينجا را ترک کنند. سوم اينكه زنگ بزنم به بهداشت. چهارم اينكه از ظرف خوشگل پاستا عکس بگيرم و توي شبکههاي اجتماعي بگذارم و حالش را ببرم. پنجم اينكه بدون سر و صدا محل وقوع اين قتل را ترک کنم. اين آخري در مرام من نبود.
دو نفر ديگر هم آمدند. يک زن و مرد جوان که معلوم بود تازه ازدواج کردهاند. زن خجالت ميکشيد حرف بزند و به مرد ميگفت: «هر چي سفارش بدي خوبه.» چنگال را برداشتم. پاستا داشت از دهان ميافتاد. حيف اين قارچها، مرغها و پاستاهاي نرم و خوشمزه.
دست به کار شدم. اول چند تا عکس درست و حسابي از زير و رو و توي ظرف گرفتم. زن و مرد جوان، به عکس گرفتن من خيره شدند. لبخندزنان دستي برايشان تکان دادم. چنگال را برداشتم. طوري از پاستاها و قارچها برميداشتم که مثل کورهي آجرپزي يواش و يواش پايين بيايد. تا جايي خوردم که سير سير شدم.
وسايلم را جمع و جور کردم. مرحلهي دوم نقشه در حال اجرا بود. روبهروي خانم سوهان به دست ماندم. سايهام روي سرش سنگيني کرد. با لبخندي که قرضي بود، پرسيد: «بله، چيزي ميخوايد؟»
سرم را چنان نزديکش کردم که انگار رازي بزرگ در دل برايش دارم.
- يه شماره تلفن ازتون ميخوام.
- از من؟ مطمئنيد من دارم؟ من ميدونم؟
- بله. حتماً داريد. شماره تلفن بهداشت رو ميخوام.
عينکش را که مثل قاب عينک هريپاتر بود، برداشت.
- بله؟!
رنگ از صورتش پرواز کرد و به سرزمين دورهي مغولها رفت.
- چيزي شده؟
آقايي که به نظر ميرسيد مدير آنجاست، به ما ملحق شد.
- بله فرمايشي هست؟
انگشتم را به نشانهي فقط يک دقيقه بالا بردم. اشاره کردم همراهم بيايد. زنبورها را ديد. دستش را روي چشمهايش گذاشت. معلوم بود شوکه شده.
- ببخشيد! ببخشيد! تازه اينجا سم پاشي شده. همکارم تازهکاره.
سرم را تکان دادم. يعني از شنيدن آن حرفها متأسفم: «حالم به هم خورد آقا. شما باشيد چنگالتون بره روي دو تا حشره...!
دستش را به پيشانياش کشيد، مثلاً عرق خجالتش را پاک ميکرد. رفت طرف دختر عينک هريپاتري. در کشوي پولها را باز کرد. با سي هزار تومان برگشت. پولم را به طور کامل پس داد، همان سي هزار تومان را. با صداي بلند که همه بشنوند، گفتم:
- نه آقا! نه! براي چي؟ اشکال نداره.
مردم نگاهمان ميکردند. با صدايي که به زحمت شنيده ميشد گفت: «خواهش ميکنم.» پول را گرفتم. تشکر کردم. يکي دو تا کار ديگر مانده بود؛ زنگ زدن به بهداشت و گذاشتن عکس در شبكههاي اجتماعي. من در برابر اجتماع مسئول بودم.
موبايلم را از جيب کولهام بيرون آوردم. بايد بيرون از رستوران زنگ ميزدم. کولهام را روي شانهام انداختم. از جلوي پيشخان يک خلالدندان برداشتم، اما يكهو چيزي مثل خوردن دستها به هم يا همان کفزدن باعث شد سرم را بلند کنم.
تمام کساني که توي آن رستوران لعنتي بودند، داشتند دست ميزدند و به من نگاه ميکردند. آقايي که مدير بود، آمد کنارم: «لبخند بزنيد. شما در برابر دوربين مخفي هستيد.» دختر پشت پيشخان چنان دست ميزد که انگار با برندهي المپيک روبهرو شده. سرم گيج رفت. رستوران لعنتي!
آقاي مدير با لحني که شبيه سوزن تيز بود، دوباره گفت: «خواهش ميکنم لبخند بزنيد.» و جاي دوربين را نشانم داد. آن روبهرو بود؛ لابهلاي گل و بوته و درختهاي جنگل مصنوعي...
تصويرگري: دنيا مقصودلو