چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۲۲
۰ نفر

داستان > زهرا نوری: الهام بغض می‌کند. وقت فوت‌کردن شمع تولد، حال محکوم به اعدامی را دارد که وقت اجرای حکمش رسیده است. به ساعت نگاه می‌کند؛ به ساعتی که کاری به دغدغه‌های او ندارد.

دوچرخه شماره ۹۲۸

وظيفه‌اش چرخيدن است و به جلو کشيدن زمان. براي ساعت خواستن و نخواستن الهام مهم نيست.

بغضش جمله مي‌شود: «مي‌خوام هميشه هفده‌ساله بمونم...»

آيه به احترام آرزوي الهام، چند دقيقه‌اي ساکت مي‌شود. بعد شمع هشت را وارونه مي‌گذارد روي کيک تولد. الهام تلخ مي‌خندد و با خودش فکر مي‌کند شايد بتوان روي کيک عددها را جابه‌جا کرد، اما عددها لجوج و يک‌کلام‌اند، اما و اگر سرشان نمي‌شود.

نمي‌شود هميشه هفده‌ساله باشد. نمي‌شود از زمان جا بماند و ببيند همه چيز مثل قبل است. خواب ماندن در زمان جريمه دارد. تلاش مذبوحانه‌اي است براي قد نکشيدن. سلول‌ها کار خودشان را مي‌کنند. عددها قانون خودشان را دارند. آن طرف عدد هفده، نوجوان نيست. آدم بزرگ است. عددها ساکت و خاموش خط فاصله‌اي مي‌کشند بين او و نوجواني‌اش.

آيه از کوله‌اش عکس‌هاي قديمي الهام و خودش را مي‌گذارد روي ميز:

- ببين چي از آلبوم پيدا کردم...

الهام عکس‌ها را مثل گنجي گران‌بها بغل مي‌کند و با دقت آن‌ها را نگاه مي‌کند تا شايد خودش و نوجواني‌ها را از لابه‌لاي عکس‌هاي قديمي پيدا کند. مي‌بيند در عکس‌ها زمان ديگري وجود دارد. انگاري عکس‌ها بخشي از زمان را دست نخورده در خودشان حبس مي‌کنند.

روز بعدِ تولد، الهام به مدرسه نمي‌رود. آيه از مدرسه که برمي‌گردد، زنگ مي‌زند به الهام. تلفن چند بار زنگ مي‌خورد. مي‌داند الهام هر شب تا روشن شدن هوا بيدار است. مي‌داند تا صبح يا از قوطي خالي شامپو، جا موبايلي مي‌ساخته يا مشغول تشريح موشي بوده يا شعري تازه مي‌سروده. الهام گوشي را برنمي‌دارد. آيه نگران مي‌شود.

آيه سر غروب مي‌رود خانه‌ي الهام. مي‌نشينند روبه‌روي هم. مدتي به سکوت مي‌گذرد.

الهام تلخ است: «از بزرگ‌شدن مي‌ترسم... مي‌ترسم کار‌کردن و پول در آوردن از من يه آدم ديگه بسازه. جوري که خودم رو نشناسم. آيه، آدم‌بزرگ‌ها رو نمي‌فهمم... يعني از اين به بعد همش مي‌شه کنکور و دانشگاه و سر کار رفتن و... مسخره‌اس!»

آيه مي‌خواهد سر‌به‌سر الهام  بگذارد، اما سکوت سر مي‌خورد بين حرف‌هايشان. الهام غرق فکرهاي خودش مي‌شود. به نوجواني فکر مي‌کند و دوستي‌هايش که گرم و صادقانه است.

آيه به اتاق الهام نگاه مي‌کند که شبيه خودش است. کاردستي با مواد دورريختني در همه جاي اتاق ديده مي‌شود. روي عسلي کنار تخت چند سوسک در شيشه‌ي خالي مربا بالا و پايين مي‌روند. الهام شيشه را برمي‌دارد. سوسک‌ها آرام و بي‌حرکت در شيشه جاخوش کرده‌اند. انگار مي‌دانند تا در دست‌هاي الهام هستند، نه از دمپايي خبري هست نه حشره‌کش و نه جيغي بنفش. الهام آرام مي‌گويد:

- مي‌دوني سوسک‌ها با شاخک‌هاشون چه‌جوري صورتشون رو لمس مي‌کنن؟

الهام اداي سوسک‌ها را در‌مي‌آورد و آيه الهام را مي‌بيند که با همه فرق دارد. در روزهايي که همه مي‌خواهند ‌هم‌شکل هم باشند، او شکل خودش است.

بعد از تمام شدن امتحانات پايان ترم، آيه مي‌رود کلاس کنکور. به الهام هم اصرار مي‌کند، اما الهام خيال شركت‌كردن در کنکور را ندارد. گاهي دلش براي آيه تنگ مي‌شود. براي اين‌که ساعت‌ها بنشينند و از هر دري حرف بزنند. اما ديگر آيه را ندارد که بخندند به چيزهايي که همه جدي‌اش مي‌گيرند؛ به کنکور، ازدواج و سرکار رفتن.

دلش تنگ مي‌شود براي مدرسه و زنگ تفريح‌هايش؛ شوخي‌هايش، خوراکي کش‌رفتن و گريه‌هاي دسته‌جمعي روز آخرش. فکر مي‌کند انگار خاطرات مدرسه از خودش شيرين‌تر است. دلش تنگ مي‌شود براي روزهايي که ديگر تکرار نمي‌شوند. از تمام شدن نوجواني مي‌ترسد.

 مادرش پاي گاز ايستاده است و کوکو‌سبزي درست مي‌کند و با حسرتي کودکانه از نوجواني‌ها حرف مي‌زند: «سيزده سالم تموم نشده بود، همه‌ش توي کوچه با بچه‌هاي محله وسطي بازي مي‌کردم. خدا رحمتش کنه خان بابا رو! چه حرصي مي‌خورد! هي مي‌گفت دختر، مردم برامون حرف درمي‌آرن... بابات که اومد خواستگاري، به سال نرسيده پاي سفره‌ي عقد بودم. پونزده سالگي تو رو داشتم. اون موقع چه مي‌دونستم بچه چيه؟ عروسک بازي مي‌کردم انگار...»

پشت‌بند گفتن اين حرف‌ها مادرش آه مي‌کشد و مي‌گويد: «نور به قبرت بباره خان بابا! هيچي از نوجووني نفهميدم!»

در آخرين روزهاي بهار، آيه مي‌آيد خانه‌ي الهام، با کيک شکلاتي‌اي که خودش پخته است و با خبر قبولي در رشته‌ي گرافيک در شهري که الهام اسمش را نشنيده است. الهام برشي از کيک را در بشقابي مي‌گذارد و به آيه مي‌دهد. آيه منتظر مي‌ماند تا فکرهاي الهام کلمه شود.

الهام برشي از کيک در دهانش مي‌گذارد: «چه کردي کدبانو! آيه، اين روزها خيلي تنهايي فکر کردم. خيلي براي تموم شدن هفده‌سالگي و نوجووني گريه کردم اما...»

الهام مکث مي‌کند. آيه تکرار مي‌کند: «اما؟»

الهام نگاهش مي‌کند با چشم‌هاي هميشه غمگينش: سال بعد تربيت معلم مي‌زنم... مي‌شم معلم دبيرستان، اين‌جوري کنار نوجوون‌ها هستم هميشه.

الهام جعبه‌اي را مي‌دهد دست آيه. آيه جعبه را باز مي‌کند و از ديدن محتويات جعبه تعجب مي‌کند.

الهام صورتش، گوشش و دستش را در گل سفال قالب زده است. آيه اجزاي بدن الهام را با دقت مي‌بيند و زير لب مي‌گويد: «فسيلي به روش مدرن! بدون دخالت زمان.»

آيه به چشم‌هاي الهام نگاه مي‌کند؛ به چشم‌هايي که هميشه غمي را پنهان مي‌کنند و اجزاي بدن الهام را مي‌بيند که هميشه هفده‌ساله مي‌مانند.

 

 


تصويرگري: سعيده تركاشوند

کد خبر 407922

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha