و پیشنهاد کردند در حوزههای علمیه درس اخلاق برگزار شود، آقای گلپایگانی پاسخ داد برگزاری درس اخلاق خوب است اما پیشتر در حوزه کسانی بودند که سلوک و اخلاص آنها درس اخلاق بود و اینها تأثیرگذار بودند.
حجتالاسلام والمسلمین سیدمهدی طباطبایی را معمولا با عنوان استاد اخلاق میشناختند. در روزگار ما گهگاه این عنوان غلطانداز است و تصور میکنند استاد اخلاق کسی است که تنها به دیگران درس اخلاق میدهد و موعظه میکند. به واقع که طباطبایی چنین نبود او با اخلاق زندگی میکرد، با اخلاق نفس میکشید و تن و جانش با اخلاق در آمیخته بود، در آن سالهای پیش از انقلاب که جو دیگری بر عالم نشر حاکم بود یکی از کتابهای دوست داشتنی پر خواننده بینوایان ویکتور هوگو بودکه معمولا با نسخهای با ترجمه حسینقلی مستعان (پدر هنرمند ارجمند خانم گلاب آدینه) میخواندیم.
از شخصیتهای تأثیرگذار این کتاب یک کشیش بود که ژان وال ژان از کلیسای او دو شمعدان نقره ربود و وقتی بهدست پلیس دستگیر شد و او را به کلیسا آوردند کشیش به ژان والژان رو کرد و گفت قاشق و چنگالهای نقره را جا گذاشتی و بدین گونه تلاش کردتا گرهای از کار او بگشاید.
این تصویر از روحانیت مسیحی اگر نزد آنان تصویری ناآشنا و بیشتر ادبی بود در میان روحانیون مسلمانی که ما میشناختیم رایجتر و دسترسپذیرتر بهنظر میآمد. اما با گذشت روزگار امروزه کمتر روحانیونی میشناسیم.
سیدمهدی طباطبایی از برجستگان بازمانده از این گروه روحانیان بود که دستگیر و گرهگشای خلق بود؛ خانهای پر رفتوآمد در نزدیکی میدان خراسان در محله غیاثی و در اطراف همان دولاب تاریخی داشت که محل آمد و شد همگان بود.
آقای طباطبایی میگفت مردم اینجا میآیند و مشکلاتشان را میگویند و از ما اغلب کاری ساخته نیست اما همین که به حرفشان گوش بدهیم شاید کمی دلداری و آرامش برایشان فراهم کند که البته چنین نبود او اغلب مراجعان را با نامهای به مسئولانی که میشناخت یا با توصیه به افرادی که راغب به کمک بودند ارجاع میداد یا با وجهی از دارایی خود روانه میکرد.
او هیچگاه خانهاش را عوض نکرد. از همان سالهای دور که در حسینیه اصفهانیها در اول آب منگل بعد از افطار منبر میرفت تا زمان انقلاب و نمایندگی مجلس و تا همین آخر عمر در همان جا به سر برد. میگویند در یکی از همین تلاشها بود که او برای نجات جان محکومی تا آنجا که مقدور بود پیش رفت و چون به سرانجامی نرسید کار مجلس و دولتی را به کلی رها کرد و کوشید تنها از طریق مستقیم، خود گره گشای کار مردم باشد.
در ماه رمضانی از ایام پیشین به لطف از من خواست که مهمان سفره افطارش شوم. پیش از آن از سفره احسانش برخوردار شده بودم و با خوشرویی و لطف تمام حلقه انگشتری فیروزه نیشابور هم به من بخشیده بود.
ابراز شرمندگی کردم چون اغلب افطارها را از پیش قول داده بودم. گفت شما سحر بیایید سحر که رفتیم در خانه مثل زمان افطار باز بود و جمعی ازجمله چند تن از روحانیان مهمان سفره سحر او بودند. در میانشان از طلبههای صرفاً واعظ، تا طلبههای به قول قدیمیها ملا مفاضل از نوگرا و سنتی از همه گونه حضور داشتند.
او میان مردم خط نمیکشید بلکه با حضور، سفره، رفتار و گفتارش خطها را پاک میکرد و به واقع معلم اخلاق بود. چنین بود که در تشییع با شکوه پیکرش راننده تاکسی و وانت، مدیر آژانس، وزیر و وکیل سابق و لاحق، پاسداری که به او وجوهات میداد و او از پرداخت وجوهات معافش کرده بود، پیرمرد و پیرزن و زن و مرد، جوان سیاسی و مذهبی، وزیر و کارمند، کارگر و کاسب، معلم و دانشجو همه نوع آدمی دیدم با یک ویژگی مشترک که همه آنها بیآلایش و بیخدم و حشم با انسانیترین وجه شخصیتشان درآن محفل گرد آمده بودند.
محفل انسی که اندوه مشترک مایه گرد آمدن آنها شده بود، نه اتوبوس، اطعام و دوربینهای تلویزیونی که انگار میل زیادی به انعکاس مراسم نداشتند. یاد آن برنامه افتادم که در سخنانش چنان تأثیری بود که مجری هم با ایشان گریست.
آشنایی میگفت مهمان مشهور زیاد بود اما دیده نشدند و در تور لنز دوربین عکاسان نیفتادند البته طبیعی است این خلق او بود که به جای دیده شدن در پی رفتار اخلاقی باشد.
یادم میآید که در یک گردهمایی با اهل ادب و هنر و سینما و نویسندگان و شاعران که ممکن است بعضی از روحانیون از نشست و برخاست با آنان ابا کنند یا خشنود نباشند حضور یافت و با مهر و احترام با آنان صحبت کرد؛ صحبتی که نهتنها ملالآور نبود که علاقه شنونده را بر میانگیخت. سپس ایستاد و با آنان عکس یادگاری گرفت بیهیچ نشانهای از خودنمایی و تکبر یا نگرانی و خوشحالیکه مثلا از جایگاه اجتماعیاش کاسته شود یا افزایش یابد.
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را
رحمتالله علیه
*عضو شورای شهر تهران