آن دور دور شمایید آقای سیب به وقت جوانی پا در رکاب دوچرخه هرکولس با یک جعبه شیرینی که روی دسته فرمان نشسته است.
همچنان خودشان را ورق میزنند خانم و آقای سیب که شانه به شانه هم روی نیمکت عصر رو به باغچه کهنسال نشستهاند که حیاط کوچک و پرخاطرهای دارد. یک حوض نقلی هم هست که روی سرش چتر درخت انجیر سایه انداخته است و در حوض یک ماهی قرمز که آخرین بازمانده ماهیان شب عید است، دور تنهایی خود میچرخد.
خانم سیب آلبوم را ناتمام دیده تا میکند و روی میز میگذارد تا هندوانه لب گلی را از دست یخچال بگیرد و بیاورد تا ذائقه، لذتی غیرمنتظره ببرد مثل خواب بامدادی که آدمی را وامیدارد تا لنگ ظهر در رویا باشد.
آقای سیب میگوید روزگار غریبی است ناگهان چه زود چروک شدیم. خانم سیب دستش را زیرچانه میگیرد و محو جمال آقای همسر میگوید؛ اما لذتها بردیم، سفرها کردیم، عکسها گرفتیم؛ یادت هست بار اولی که به عکاسی رفتیم با سارا و سهراب مثل چهارشاخه بیدمشک، ایستاده عکس گرفتیم. آقای سیب میگوید وقتی عکس چاپ شده و تو را با آن دو چشم میشی معصوم در صورت غنچه دیدم دوباره عاشقت شدم.
خانم سیب میگوید پس چرا تا بهحال نگفتی؟ آقای سیب قاچی هندوانه به دست همسر میدهد و میگوید گفتم.
-کی؟
- همان موقع که عکس را قاب کردم و روی میز توالت گذاشتم.
حالا زیر نور مهتابی بقیه آلبوم ورق میخورد. هوا دلپذیرتر از همیشهها بوی چهار فصل میدهد؛ بوی زندگی، بوی رفاقتهای تاریخی و بوی کوچه باران خورده میدهد در صبحی که عاشقانه منتظر بالاآمدن خورشید از پشت دیوارهای بلند است تا ما یادمان بیاید دوستت دارمها را باید دوباره تکرار کنیم حتی دم غروب.
سیب میافتد
از شاخه با سرخیهای غروب
و سرخ میشود انگور
سیب میشود انجیر
پرندهای میخواند سیب
آن هزار سال پیش که شلیل، گلابی، هلو و زردآلو و دوستان دیگرشان مثل آلو زرد و سیب لذیذ و جانبخش بود فرصت مهرورزی مغتنم بود؛ یعنی روزگار یکجورهایی بود که هر روز عاشق میشدید. عاشق همانی میشدید که پیشتر بودید و همچنان بودید چون شما یکدل بودید؛ چون روزگار بیمضایقه بود. ساده و بیدریغ بود. پس آسایش فراهم بود، خواب قیلوله بود، عصر با خیابانگردی میگذشت و غروب سر از کاشانه در میآورد، سفره گلدار و شام کتلت و برنج صدری دیسچین بود و سنگک و سبزی تازه همنشین ماست پرچرب بود.
پس خوردن لذت داشت حتی اگر شام قورمهسبزی و سالاد شیرازی بود و عطر برنج شامه را افسون میکرد. آن سالهای دور و دیر اینگونه بود که عشقها ابدی و خاطرات نه یادآوری رنج که مرور سرمستیها بود؛ چون زندگی با همه داشته و نداشتههایش پیدا و پیشرو بود. پس آدمها مثل درختها هرچه پربارتر، سربهزیرتر بودند. پس خانواده کانون زندگی، امید و فردا بود؛ چون مادر برای همیشه عاشق بود و پدر هم و همین بود با این که ما کودک بودیم حسی غریب اما عزیز به ما میگفت آنان، خود عشق هستند و مثل توت سیاه لذت خالص هستند.
آه
بلبل کوهی!
برای آوازی که من سردادهام
دهان تو کوچک است
حالا و اکنون که روزگار، دلشوره دارد و مردمان تلو تلو میخورند از بس که دلواپس هستند؛ پس با نسیمی که کرشمهسوز دارد پریشان میشویم. کاش بشود در همان لحظهها بهیاد بزرگترها که همواره همه ملاطفت و مهر و ادب هستند، خوشامد بگوییم به زندگی.
آمارها خبر از آن میدهد که آستانه عصبیت آنی ما بسیار بالاست و در خانه با خود و غیر و در خیابان و در محل کار با خود و غیر عمیقا مستعد بههم ریختن تعادل و مناسبات عادی و جاری هستیم؛ یعنی متاسفانه گاه در دیدار با دوست و آشنا و غریبه بهسرعت ساز کدورت، سوءتفاهم و سوءظن را کوک میکنیم و کمتر تفاهم، دلبندی و دلدادگی را در آغوش میگیریم. کاش بشود در اینگونه لحظهها مثل نسیم مه گرفته یکدیگر را بهاری کنیم. کاش اجازه بدهیم مناسبات شیرین، خاطره شود، مثل باغی که باصدای پای آب حالش سیب، گلابی و شلیل میشود. و ای کاش بشود دل نازکتر از رویای شما را دوباره قاب گرفت، دوباره آلبوم کرد تا در همه صفحات فقط شما باشید.
دلم هوای دو پنجره- تنها- دوپنجره دارد
روبهروی همین دیوار که هی
هی بالا میرود از من
دلم هوای دو پنجره دارد
یکی برای بازکردن
و دیگری برای دوباره باز کردن.